توصیفِ احساس
1.
آبِ ترشی در دهانم است. لزج. به گمانم زرد باید باشد. به او که نگاه میکنم بوی خون و کافور به مشامم میرسد و هرلحظه نزدیک است پنجههایم را فرو کنم در گوشتِ تنش و تکهپارهاش کنم. باید حفرۀ گورش باشم و نداند. باید پرتگاهش باشم و نداند. باید با این چاقوی زنجانِ دستهصدفی رگوپیاش را نخکش کنم و جلوِ چشمش رودههای درآوردهاش را با فشار گره بزنم تا جر بخورند.
2.
از تماسِ تنش با دیگری دندانهایش را به هم فشار میداد و دستش را چنان مشت میکرد که غضروفهای انگشتانش صدا میکردند. راه که میرفت، تنش منقبض بود و رگهای شقیقهاش ورم میکردند و به هرچه میآمد پیش پایش تیپا میزد و مدام زیرِ لب با شدت میگفت: «خفهشو.»
پ.ن: تمرینِ کلاسِ نمایشنامهنویسیِ بخشِ فارسی
22 شهریور 1394