نیکوکار [شعرِ منثور]
اسکار وایلد
محمدحسین توفیقزاده
شبهنگام بود و او تنها.
از دور، آخرین دیوارهای شهری مدوّر
را دید و بهسوی آن شهر رفت.
نزدیک که شد، از درونِ شهر صدای پایکوبی شنید و آوای خندههای شادمانه و بانگِ بلندِ عودهای بسیار. تقتق به دروازه کوفت و نگهبانانِ خاطرجمع، در را به رویش گشودند.
خانهای مرمرین دید که حلقههای گل از ستونهای مرمرِ درخشانش آویزان بود ،و درون و بیرونِ خانه، مشعلهای سدر شعلهور. واردِ خانه شد.
پس از آن که از تالارهای عقیق و زمرد
گذشت و به تالارِ طویلِ جشن رسید، مردی را دید لمیده بر تختی کبود، بر سرش تاجی از
گلِ سرخ و لبش سرخ از شراب.
پشتِ سرِ او رفت و به بازویش زد و گفت:
«چرا اینگونه
زندگی میکنی؟»
مردِ جوان چرخید و او را
شناخت؛ پاسخ داد: «من زمانی جذامی بودم و تو مرا شفا دادی؛ اکنون برای زندگانی چه
شیوهای از این بهتر؟»
او از آن خانه درآمد و در کوچه به راه افتاد.
پس از اندکزمانی،
زنی را دید چهره بزککرده و جامه آراسته ،که
خلخالهایی از مروارید به پا کرده بود .و مردِ جوانی که طیلسانی دورنگ
به دوش انداخته بود، به آهستگیِ یک شکارچی پشتِ سرِ زن میآمد. روی زن همچون روی زیبای صنمی بود و چشمانِ مردِ جوان از وجد و سرور میدرخشید.
او بهسرعت درپیِ مردِ جوان رفت و دستِ او را
گرفت و گفت: «چرا به این زن اینگونه نگاه میکنی؟»
مردِ جوان چرخید و او را شناخت و گفت: «من زمانی
کور بودم. تو به من بینش عطا کردی. غیر از این، چگونه بنگرم؟»
سپس او به دنبالِ زن دوید و جامۀ آراستهاش را گرفت و گفت:
«برای قدمزدن مسیرِ دیگری
جز مسیرِ گناه نبود؟»
و زن چرخید و او را شناخت؛ خندید و گفت: «تو گناهانِ مرا
به من بخشیدی ،و این مسیر، بیگمان
مسیرِ دلپذیری است.»
او شهر را ترک کرد و بیرون آمد.
و زمانی که شهر را ترک کرده بیرون
آمده بود، بر کنارۀ راه مردِ جوانی دید که نشسته میگریست.
بهسویش
رفت و زلفینش را نوازش کرد و گفت: «از چه میگریی؟»
مردِ جوان سر بلند کرد و او را شناخت؛ پس پاسخ
داد: «من زمانی مرده بودم؛ تو مرا از آن مرگ برانگیختی. اکنون چه کنم اگر نگریم؟»
From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library,
New York