1.
تو از رفتن زیبا شدهای
و این عطر
نبودن است
30 تیر 1394
2.
در اتاقِ کثیفِ
همیشه
پیرمردِ محتضر
خیره میمیرد
به گهِ خود
30 تیر 1394
1.
تو از رفتن زیبا شدهای
و این عطر
نبودن است
30 تیر 1394
2.
در اتاقِ کثیفِ
همیشه
پیرمردِ محتضر
خیره میمیرد
به گهِ خود
30 تیر 1394
با لب شنیدن
بیحضور و بیکجایم کردهای-
اینک کجا تو را میجوید
و جا دارد از فرطِ نبودنت میترکد
لب ببندم دیگر
لب همهچیز را پیش از این گفتهاست.
28 تیر 1394
بریدههای ازجهان
برادههای درگلویجهان اند
-
اره را کنار گذاشت
لیوانِ آب را سر کشید
و روزه بود.
25 تیر 1394
1.
تولد هدیهای است
به آدمِ لخت:
لباس.
2.
در جشنِ تولدت
لخت شدم
هدیه لباسهایم بود
3.
در جشنِ تولدم
به بازار رفتم
و یکدست لباس نخریدم.
4.
هدیۀ تولدت
یکدست لباسِ حمام است-
جعبۀ خالی.
20 تیر 1394
سیگار خاموش را
تا ابد میکشم
یعنی قصدی به کشیدنِ جهان ندارم-بر دوش. یعنی قصدی به کشتنِ جهان هم ندارم دیگر. یعنی تو، جهان را به هم ریختی وقتی که رفتی و ایستادی تا از میانِ درخت و دیوار به جهانبهریختگیِ من نگاه کنی. یعنی رفتی که نرفتی. دیگری شدی تا همیشه. بمانی. نروی.
سفید بودی. با آن که سیاه بود. شاید نور بود. نورِ از زمین. شاید نور بود. نورِ از تو. شاید نور بودی. نوری از زمین که مرا آنگونه روشن کردی. روشن شدی. نه برای من. نه با من. در من. نوری در من شدهای.
همیشه به فکرِ پنجرهها بودهام. پنجرههایی که دستِ همه است. دستهایی که به روی دستِ دیگری-دیگران گشوده میشوند. پنجرههایی که شکسته میشوند. خرد میشوند. اما نابود نمیشوند. هیچچیز در این جهان نابود نمیشود. هر پنجره که باز شد، دیگر بسته نمیشود. دستم هنوز باز است. دست و دل باز همیشه دست و دل باز است. اما من دل باز نیستم. بازیِ دل؟ دل مگر بازی دارد جز مرگ؟ و مرگِ دل همیشه هست. برای من که روزی همینجا نوشتم میترسم از این دو دلی که درونم است؛ یکی از سنگ، دیگری از تنگ...
رازِ جهان چیست؟ نمیدانم. شاید چون جهان رازی ندارد در خود. یا شاید چون از جنسِ جهانم و آن که دهانش بوی سیر میدهد، بوی سیرِ دهانِ دیگری را تشخیص نمیدهد. شاید همین رازِ جهان است. چه میگویم؟ نمیدانم...
راهِ درست. نمیدانم. به خود میگویم درستغلطی وجود ندارد. هر چه هست، فقط هست. صفات را ذهن میدهد تا زنده بماند. میگویم باید ذهن و زبان را کشت. اما میدانم که ممکن نیست.
خدا. خدای من. کیستی تو کجایی چیستی؟ منم. نه. من دیگری را راه میدهم به اینجای تنهاییام. شاید من هم از تنهایی مثلِ همه دیگریان میترسم. شاید این همه خودزنی و خودشکنی و خودفراموشیهایم از انکارِ این ترس باشد. همانطور که کسی که بیشتر از همه از مرگ میترسد، بیش از همه انکارش میکند. نمیدانم.
به من گفتی. باش. فقط باش. نه بیرون. نه درون. اما راهم دادی تا عمق. و نوری که روشن شد آن شب، عمقِ من را نشانه گرفت. دیدی؟ ندیدی؟ تهِ اعماقِ اقیانوسها که ماهیها... ماهیها در من. ماهیها در دهانم زندهاند. دهان اگر باز کنم (میترسم) ماهیها بیرون بیفتند و بمیرند. میترسم از مرگِ شاهماهیِ درونم. میترسم از مرگِ خودم. به بوی تو.
به سوی تو...
پنجرهای که به من بستی. و میدانم خواستِ بازشدنش، بستهماندن است.
و این که بسته ماندهام. وابسته ماندهام. وا بسته. بازِ بسته. و این پنچره که بازِ بسته است بر من. باز بستهای برِ من.
نه. کلاغی که تنش از تکرارِ نه سیاه است. شب هم. موی تو هم. لبت هم.
16 تیر 1394
پ.ن: عکس از فیلم Eyes wide shut استنلی کوبریک
یادداشت بر فیلم اژدها [تحلیلی]
نام: Dragon
کارگردان: Peter Chan
نویسنده:Aubrey Lam
بازیگران: Donnie Yen ، Takeshi Kaneshiro،Tang Wei
سال: 2011
کشور: Hong Kong، China
اژدها فیلمی است که از نظرِ ژانر، تکلیفش با خودش مشخص نیست؛ با درام آغاز میشود، به اکشن-رزمی تبدیل میشود، به معمایی-کارآگاهی میرسد، به درام بازمیگردد، از نیمه به بعد هم دیگر سراسر رزمی است. این پریشانیِ ژانر به پریشانیِ لحن منجر میشود؛ مخصوصاً وقتی که نیمۀ اولِ فیلم، لحنی کارآگاهانه دارد، وقتی ناگهان لحن به رزمی تبدیل شود، من سردرگم میشوم و قدری سرخورده هم.
اژدها ازنظرِ روایت پریشان است. در فیلم، صدای راوی (کارآگاه) شنیده میشود. آیا حضورِ راوی به فیلم اجازه میدهد تصاویری جز از نگاهِ راوی ارایه کند؟ در این فیلم که اینگونه است. البته باید در نظر گرفت که صدای راوی در کلِ فیلم نیست؛ از جایی شروع و در جایی تمام میشود. اما اگر اساساً راوی نبود، فیلم از نظرِ روایی ضربهای میخورد؟
روایتِ اژدها بیمحور است. محورِ فیلم کدام شخصیت/کنش است؟ کارآگاه؟ رزمیکار؟ این هم مشخص نیست. فیلم تکیهاش را بر این دو کرده است؛ فیلم بر این دو تکه شده است.
اژدها حراف است. در بیشترِ مواقع آنچه میتواند/باید به زبانِ تصویر گفته شود، بر زبانِ راوی میآید. این شیوه از روایت که در ادبیات و سینمای عامیانۀ کارآگاهی بسیار استفاده میشود،
مخاطبی منفعل میطلبد/میسازد و بهجای طرحِ سؤال، جواب را پیش از سؤال برایش مطرح میکند. خلاق نیست.
فیلمنامۀ اژدها در پایانبندی ضعیف است. آیا رزمیکار بهراحتی از دستِ قانون رها میشود تا به زندگیِ عادی برگردد؟ قانونی که حکم به دستگیریِ او داده بود. آیا رزمیکارانِ دیگر به او اجازۀ ادامۀ حیات را میدهند؟
فیلمنامه قربانیِ ایدۀ اصلی و نهاییِ فیلم شده است.
یادداشت بر فیلمِ اژدها [شخصی]
من این فیلم را حدود سه سال پیش از شبکۀ سه صداوسیما دیدم و مجذوبِ بخشِ اولش شدم ،و اگر دوباره دیدمش، فقط بهخاطرِ بازیابیِ آن خاطرۀ خوش بود که البته نیمۀ دومِ فیلم (بهجز در دو لحظه) برای خرابکردنِ آن تصویرِ خوش کافی بود. در نیمۀ اول، با شرلوکهولمزی چینی برخورد میکنم. این شرلوکهولمزی که عصا دارد، کلاه دارد، علومزیستی میداند، استنتاج میکند، ضداحساس و ضدانساناجتماعی است، کمی شوخطبع است، دیدنِ مسیرِ استنتاجهایش لذتبخش است. بخشی از فیلم، به مناسبتِ مضمونِ نهاییِ خود، بر دوشِ او است که با سؤالات و تردیدهایی که گرفتارِ آنها است پیش میرود: انسانیت مهم است یا قانون؟ در این دنیا تنها چیزی که دروغ نمیگوید علم و قانون است. البته این ایدۀ نهاییِ فیلم نیست. اژدها درمقابلِ کارآگاه قرار میگیرد. اژدها میگوید: انسانیت برتر است ،و قانون و علم باید در خدمتِ این ایده باشند و اگر نیستند، کنار بروند بمیرند. کنشِ نهاییِ کارآگاه و نیز تصویرِ نهاییِ او، مؤیدِ این نظرِ من است.
اما در موردِ ایدۀ اصلیِ فیلم. ایدۀ روشنفکرانه و لایتِ اژدها، مرا خشنود نمیکند وقتی که میگوید: انسان میتواند گذشتۀ پلیدِ خود را وابگذارد و واردِ زندگیِ سالم و تازهای بشود پس باید تاوانِ این انتخاب را بپردازد. تاوانی که رزمیکارِ این فیلم میپردازد، بیش از حد روتین و عادی است؛ بریدن از گذشته تا سرحدِ قتلِ پدر برای ماندن در وضعیتِ جدید. وضعیتی که فرد در آن خانواده دارد، زن و بچه را دوست دارد (و نه خودش را)، شخصیتِ اجتماعی ِمناسبی دارد، نمیخواهد این داشتهها را به هیچ قیمتی از دست بدهد؛ حتی به قیمتِ مرگِ خود یا قتلِ پدر.
از این نظر میگویم ایدهاش روشنفکرانه و لایت است که کنشِ رزمیکار، کنشی خاص و رادیکال نیست؛ کاری است که هر آدم ِعادی برای نگهداشتنِ زندگیِ خود میکند (یا دستکم باید بکند): حفظِ خانه و خانواده ،و ایثارِ برای این هدف. [به تو که این را میخوانی اطمینان میدهم] این ایده و این هدف هرگز اژدهاوار نیست. ایده و هدفی مارمولکی است. با پدرش موافقم که گفت: تو هم تبدیل شدی به یکی مثلِ همه آنها. دنیا تو را طرد کرد.
این فیلم، روایتِ تبدیلِ یک اژدها به مارمولک است؛ دنیای مارمولکها، اژدهایان را طرد میکند.
11 تیر 1394
جانور برای چه لانه میسازد؟ چرا به جایی پناه میبرد؟ اول بدانم که لانه و پناهگاه دو چیزِ جدا هستند.
-
پیش از هرچیز، آنچه هدفِ جانور است، حفظِ جان و بقا است؛ پناهگاه بهقصدِ بقا است. پس که جانور دانست باقی است، به تولیدِمثل میافتد؛ لانه، رو به تولیدِ مثل دارد و لزوماً قاصدِ بقا نیست.
-
لانه و پناهگاه. استعارههای جانور برای بیانِ هستن.
-
جانور تا در بقا قرار نگرفته، تنها است و جایی برای دیگری ندارد. همین که در بقا قرار گرفت، دیگری پیش میآید.
-
میمونسانان. لانه نمیسازند. نیازی ندارند. پناه میگیرند فقط. آن هم بر بالای درختانِ بلند.
میمونسان باشم.
-
بقا چیست؟ برای من چیزی جز بقا نیست. و چون در جهان بقا نیست، من به شکست بیشتر میخورم. داروین گه میخورد میگوید بقای اصلح. من اصلحم بر جهان؛ که باقی میماند؟
-
«جانور دانست باقی است» حرفِ مفت است اگر این دانستن یقین باشد. جهان لانۀ بقا نیست .و جانور در این بیبقا قرار نمیدارد.
-
میدانم که نه قرار برای من خواهد بود در بقا، نه بقا. پس چه کنم؟ پیِ دیگری بگیرم؟ سرِ خود بگیرم؟ من پذیرفتهام این جهان را؟ یا در جنگم با؟ دلهره دارم فقط.
6 تیر 1394