لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت های شخصی» ثبت شده است


 

به شکلی به‌ظاهر عجیب اما به‌تمامی پذیرفتنی و دریافتنی، امشب فرصتی شد برای فکرکردنِ من.

به این که چندماهِ گذشته چه از سرِ ما گذشته. ما! بی‌اختیار، ما در کلامم است. نه دیگر من.


یادم می‌آید که بهار و تابستانِ 94 چه دست و پایی می‌زدم و چقدر از خودم می‌گفتم. چه متکبر و حسدورز و سردرگم بودم. نوشته‌هایم در همین وبلاگ باید باشد. یا شاید هم در آن یکی باشد که فیلتر شد. در آن روزها دنبالِ این روزها می‌گشتم. در این روزها دنبال چه روزهایی می‌گردم؟


شاید کفایت کند که در این روزها دنبالِ روزیِ خود باشم. بادها را دریابم و گسترده‌دامن بروم؛ دامن، دامِ نعمت‌ها، یا دامِ من؟


روزهای زیادی گذشته که درست ننشسته‌ام. و روزهای بیشتری که هنوز هم نگذشته‌اند، که درست پای نوشتن نرفته‌ام؛ جسته‌ام و گریخته‌ام. یا شاید پرتاب و گریزانده شده‌ام. به هر روی، در این ماهی که گذشت، جز چند جمله و آن هم از سرِ اضطرار، چیزی ننوشته‌ام. این ذهنِ مرا بی‌تاب می‌کند؛ چون اگر با بیرون‌ریختنِ زنگار پاکش نکنم، دیگر نمی‌تابد. خوب می‌دانم چرا غماز نیست.


در این مدت، به چیزهای تازه فکر کرده‌ام. جاهای تازه رفته‌ام. چیزهای تازه دیده و خریده و خورده‌ام. و خیلی ساده و مثلِ همه سادگی‌ها، ناگهان تازه شده‌ام.


زمانِ درازی گذشته تا دیگر از من جز جملاتِ روزانه بیرون نریزد. کمی از پراندن ترسیده‌ام؛ در این زمانِ دراز، باید بال‌هایم را می‌بستم و با سالخوردگان سینه‌خیز می‌رفتم. گمانم این بود که خرمای بی‌هسته است؛ نمی‌دانستم که از کشتنِ خار، خرما نتوان خورد. سخت کوشیدم و سخت لت خوردم و کنار افتادم. بی‌شوق و فراموشیده‌بال. سینه‌هایم از خشیدن بر زمینِ شخ پُرخراش. خسته و افکارم از هم گسیخته. زلزالی بر زمان و آن‌گاه، زمین همۀ رازهایش را فاشم کرد: ای سبب! سببی نکن؛ چون سبب‌ها نیستی.


فاصله می‌گرفته‌ام یا نزدیک می‌شدم به خودم؟ درجا نبوده‌ام، گرچه دیگر می‌دانم که حرکت، پیوندِ ایست‌ها ست. (گویا هنوز چیزهایی درونم می‌پرد که می‌پرانم.)


سؤال است. مثلِ گلی که هنوز از هزارجای دور به‌سوی ریشه‌های ظریفِ زیرِ خاکِ بوته می‌لغزد. بله. سؤال در جهان چون گلی ست که گرچه نیست، و چون نیست، همه جا ست.


هیچ چیز را از من نگرفته‌اند. جز آن که چندگاهی خسته بوده‌ام، از جهان گله‌ای ندارم.


می‌خوانم، می‌نویسم، یادمی‌گیرم، در آغوشِ تو در پوستِ خودم رشد می‌کنم، نگاه می‌کنم و از خدا می‌آموزم؛ بیامیز.

 

28 شهریور 1396

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۱۰
محمدحسین توفیق‌زاده

همه چیز عینِ هیچ وقت.


امشب، مثلِ هیچ وقت نیست که دارم برای وبلاگ می‌نویسم. بی‌حس.


چیزی مثلِ یک مار درونم می‌چرخد و احساسِ حقارت، نه، ندامت می‌کنم.


چادر خط‌خط...


امشب مثلِ هیچ وقت نیست که گوش به هاونیاز داده‌ام که صدای صافِ آینور گوشت از تنم می‌تراشد.


چهارراه حافظیه به سمتِ اطلسی. آن ساختمانی که دارند می‌سازند، یا شاید تخریبش کرده‌اند که رهایش کنند.


همۀ خاطراتِ تلخ. همۀ خطرات. همۀ تنفرها از چهارراهِ ادبیات تا نمازی. همۀ اشک‌ها وقتی که باران می‌گرفت. همۀ خشم‌ها که گره می‌خورد در پیشانی و بینِ ابروهایم. خط‌ها، فاصله‌ها، خط‌فاصله‌هایی که بین خودم و همه می‌گذاشتم.


نت‌های تکرارشوندۀ تنبور. فضایی آماده برای زار.


امشب مثلِ هیچ کس نیستم. من را مثلِ آتشی که با دستِ خودت روشن می‌کنی، با دستِ خودت بسنج.


این سخن پایان ندارد.


های دلا. با شاه‌کمان.

 

6 شهریور 96

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۵۹
محمدحسین توفیق‌زاده


 

اعتمادی که به کتاب‌ها دارم، به آدم‌ها ندارم.

برای اثباتِ ظلمتِ دلم چه دلیلی از این روشن‌تر؟

 

کتاب‌ها می‌گویند رسیدن به سلام، تنها از طریقِ سکوت است.

باید با مراقبه و انزوا و سکوت تن را پرورد، نه با صحبتِ غوغا.

 

کتاب‌ها می‌گویند برای رسیدن به سلام، باید از خود کاست.

باید از خود، با ترکِ بی‌نهایت، ظرفی تهی برای مظروف ساخت؛ نباید با افزودن و سیاه‌کاری، راهِ هر چیزِ تازه را بست؛ آب کم جو، تشنگی آور به دست.

 

کتاب‌ها می‌گویند با تفکر و مراقبه از وقتِ خود بتراش و در وقتی نحیف و ناچیز باش. تا کوچکترین فیض و واردِ قلبی تو را سرشار کند.

 

کتاب‌ها می‌گویند در برابرِ عشق، خودت را پست بشمار و در برابرِ آخرت، دنیا را.

 

کتاب‌ها می‌گویند دنیا همه هیچ و کارِ دنیا همه هیچ. یعنی چه پست‌اش بشماری، چه بلند، چه دوستش بداری چه دشمن، در هیچ‌بودن‌اش تفاوتی ایجاد نمی‌شود.

 

و من از قولِ کتاب‌ها می‌گویم هیچ چیز نمی‌تواند جای دنیا را بگیرد جز خودِ دنیا. پس ترکِ دنیا نیز برای تصاحبِ همین دنیا ست و تمامِ اندیشه‌های اخروی، زینتِ کلمات اند نه محققات.

 

حال اگر کسی دنیای خود را جسته باشد، می‌تواند دنیای معهودِ همگنان‌اش را ترک کند.

اما چون منی که دنیایش از او می‌گریزد و در او نمی‌آمیزد، یا باید در دنیای معهودِ همگنان غرق شود، یا همه چیز را ترک کند؛ نومیدوار و بی‌پناه.

 

نومیدوار و بی‌پناه، در دنیای معهودِ همگنان غرق ام.

 

29 آذر 1395

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۲
محمدحسین توفیق‌زاده



ای بادِ شرطه برو بذار باد بیاد [یادداشتِ شخصی]

 

علم‌هاتان نگون گردد

 

ما در جایگاهِ انسان‌هایی از بی‌دردی بیمار، چه‌قدر به شادمانی نیاز داریم؟ چقدر می‌توانیم شادمان باشیم؟ بی‌دردی‌مان چقدر به ما اجازۀ شادمانی می‌دهد؟

 

همیشه به تبعیت از تمثیلِ «یک سوزن به خود و یک جوال‌دوز به دیگران»، خودم را جلو انداخته‌ام تا از خرده‌گیریِ خرده‌گیران در امان بمانم. تا نگویند یک‌طرفه به قاضی رفت. نگویند خودش را برتر از دیگران می‌پندارد و دیگران را از آن بالا به انتقاد می‌زند.

 

حالا می‌گویم ما بی‌دردان. ما از بی‌دردی بیماران.

 

یادم هست قبلاً در وبلاگم نوشته‌ام «اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزاره‌اش این خواهد بود که ببین‌اش اما فقط ببین‌اش.» و حالا همین گزاره دربارۀ درد و بیماری تکرار می‌شود. ما می‌بینیم اما نمی‌بینیم. می‌بینیم و نمی‌توانیم ببینیم. می‌بینیم اما با چشم‌های جعلی، چیزهای جعلی را می‌بینیم. سر تا ته جعلی هستیم.

 

همان بهتر که در دنیای ما مهرورزی نیست؛ چه بی‌چاره بود اگر می‌بود. چه بی‌چاره بود...

 

منظورم از درد، همین مهرورزی است. و منظورم از مهرورزی، آیینی منظم و تمیز برای فداکاری و قربانی است. رهاکردنِ اجسام چقدر مهم است. رهاکردنِ اشیای مادی. چون این اشیای مادی اند که به زندگیِ ما شکل می‌دهند و مسیرِ حیات‌مان را تعیین و تعویض می‌کنند. افکار و ایده‌ها و ایده‌آل‌ها و اهداف و فرهنگ و چه و چه، همه معلولِ اشیای مادی اند. می‌توان (و حتماً کرده‌اند؛ چون من اولین کله‌خرِ عالم نیستم) این را آزمایش کرد که اشیای مختلف را به زندگیِ کسی تزریق کرد و به دیدۀ تحقیق نگریست که چه بلاهایی از آن شیءِ ظاهراً بی‌جان بر سرِ این جانور خواهد آمد.

وقتی می‌گویند یک کتاب مسیرِ زندگیِ مرا عوض کرد، اگر منظورشان یک شیءِ تشکیل‌شده از کاغذ و جوهر و چسب باشد، راست می‌گویند؛ اما اگر منظورشان کلمات و افکار باشد، یا دروغ می‌گویند، یا در جهلِ مرکّب غلت زده‌اند که این‌گونه دل‌سیاه شده‌اند.

 

کلمات سیاه اند. چه فرقی با کدورت دارند؟ چه فرقی با گناه دارند؟ هیچ. تنها در لباسِ لختی ظاهر می‌شوند و دل می‌برند.

 

و ما گرفتارانِ کلمه، من که می‌نویسم و توی بدتر از من که نوشته‌های مرا می‌خوانی، دل‌سیاهانِ عالم ایم. شک داری؟ مگر آیۀ دل‌های سیاه را نخوانده‌ای؟


یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَکَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمَانِکُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا کُنْتُمْ تَکْفُرُونَ ﴿۱۰۶﴾

یعنی روزی که چهره‌هایی سفید و چهره‌هایی سیاه شود؛ به سیاه‌رویان گویند آیا بعد از ایمان‌تان کافر شدید؟ پس عذاب را به‌خاطر کفرتان بچشید.

 

ما عذابِ کفرمان را داریم می‌چشیم. البته این از چشیدن فراتر رفته. ما به عذابِ کفرمان مولع ایم. حریص و گرسنۀ عذابِ کفرمان شده‌ایم. وگرنه می‌گذاشتیم سوانح جریان داشته باشند: از سویی بیایند و ما را زنده کنند و از سویی بروند و دیگری را زنده کنند.

ما گمان کرده‌ایم مصدر و مرجع ایم؛ در حالی که ضمایرِ سرگرانِ سرگردانی بیش نیستیم. ما چیزی صادر نمی‌کنیم و چیزی به ما برگشته نمی‌شود. ما راه ایم. و چه راه‌های بدی که سنگ‌هاشان همه تیز باشد و گلی بر کنارۀ آن‌ها نروید.

 

ما گذرگاهِ کلمات ایم. اما از بس کدر ایم، از بس زباله‌گرفته ایم، حتی آبِ زلال به‌سختی از ما می‌گذرد؛ چه رسد به کلمات که خود اصلِ کدورت اند.

 

بس کنم.

به پیر میکده گفتم که چیست راهِ نجات

بخواست جامِ می و گفت رازپوشیدن

 

28 آذر 1395

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده

چه وبلاگِ ساکتی. چه وبلاگِ خلوتی. چه خلوتی. تو هم که داری می‌روی. خب؛ دیگر حتماً از این خلوت‌تر هم خواهد شد.

اما نه. شاید مثلِ همیشۀ دلتنگی‌هایم، مثلِ همیشۀ انتظارهایم، این بار هم شروع کنم به شلوغ‌کاری. یک شلوغ‌کاریِ چندساله. تا وقتی که برگردی. یک شلوغ‌کاریِ طولانی. پُر از کار و یادداشت و داستان و شعر و... یادِ مهرِ گذشته به خیر. مِهری بود که گذشت...

 

حالا بعد از یک ماه دوباره دارم یادداشت می‌نویسم. در نبودِ تو. در اولین نشانه‌های رفتنت خودم را پای لپ‌تاپ می‌بینم که با تنِ آلوده و ذهنِ مغشوش و وقتِ پراکنده یادداشت می‌نویسم و تداومِ این آلودگی و اغتشاش و پراکندگی را در تداومِ رفتنت و دور رفتنت و نبودنت احساس می‌کنم. با تمامِ ذراتِ نبودنت عشق‌بازی کرده‌ام. و از این به بعد، همین می‌شود تنها بازیِ زندگی‌ام.

 

(تنها امیدم به این است که تو این‌ها را نمی‌خوانی. چقدر آرامم می‌کند نبودنت وقتی از رنج‌هایم سخت می‌گویم و تلخ می‌نویسم.)

 

شاید هم نرفتی. شاید هم دعاهای من گرفت. شاید هم تیرهایی که رها کرده‌ام نشست. شاید هم نشستی. شاید هم نرفتی. اما نمی‌توانم این تلاشِ نبودن و رفتنت را نادیده بگیرم. نمی‌توانم بگذارم به همین راحتی کلماتِ آینده را به کار بگیری و مرا بگریانی و نروی و بعد انگار نه انگار. نمی‌توانم صبور باشم. صبر مرگِ من است. کاش می‌خواستی منتظر باشم نه صبور...

 

تو تنهاییِ منی. تو گریزِ منی از تمامِ پراکندگی‌ها. تو تمرکزِ منی. تو تمامِ تخته‌سنگ‌های منی. تو تمامِ صندلی‌ها و تمامِ پیام‌ها و تمامِ قدم‌های منی. اما از همین لحظه، از همین شب، از همین تاریکی، باید به تاریکی‌ات عادت کنم. باید به آیندگیِ مداومت عادت کنم. آینده‌بودنت دیگر باید شده. تو آینده شده‌ای. تو گذشته‌ای و آینده شده‌ای. و من، بی‌حال افتاده‌ام. افتاده‌ام جانِ من. افتاده‌ام.

 

حتی نیستی.

 

10 آذر 95




۳ نظر ۱۰ آذر ۹۵ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده


 

وقتی یک بخش می‌نویسی، بعد می‌بینی متن‌ات دارد بخشی از مثنویِ مولوی را فرامی‌خواند. پس می‌روی آن بخش را می‌خوانی...

.

این سرخوردگیِ کنونیِ من بعد از این حادثه، طبیعی ست؟

این سرشاری چه‌طور؟

.

به هر حال، خوش‌تر آن باشد که سرِ دلبران....

.

پ.ن:

 

ما به لغو و لهو فربه گشته‌ایم

در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم

.

هم از آن سرگینِ سگ داروی او ست

که بدان او را همی معتاد و خو ست

.

از فراق ات زرد شد رخسار و رو

برگِ زردی میوۀ ناپخته تُو

.

غورۀ تو سنگ بسته کز سِقام

غوره‌ها اکنون مویز اند و تو خام

.

غوره‌ها اکنون مویز اند و تو خام

.

غوره‌ها اکنون مویز اند و تو خام

.

.

.

 

 

26 مهر 1395

۳ نظر ۲۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
محمدحسین توفیق‌زاده


 

کاش دریا بودم. کاش دریا بودم.

پشتت به من و دنیا ست. رویت به دریا. آن هم چه رویی! گشاده!

انگار بال‌هایت را باز کرده‌ای برای پرواز.

یا دست‌ها را باز کرده‌ای برای آغوش.

یا خودت را آمادۀ پرتاب کرده‌ای.

هر کدام که باشد، کاش دریا بودم من.

 

هیچ فکر نمی‌کردم روزی بیاید که حسرت بخورم

از این که دریا نیستم!

 

می‌دانستی حسرت و حسادت خواهرانِ همتای هم اند؟

 

من همیشه به چیزهای بزرگتر از خودم حسادت کرده‌ام؛

پس موج زده،

خُرد ام کرده

 

شکسته‌هایم را جمع کن!

 

22 مهر 1395


۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


پارسال سالِ صعودِ من بود. حالا امسال فرصتی پیش آمده که سقوط کنم. چرا نکنم؟

 

وقتی به چشم‌هایت و حرف‌های راستی که ناخودآگاه گفته‌ای و از زیرِ زبانت دررفته‌اند فکر می‌کنم، احساس می‌کنم فریب خورده‌ام. بعدش فوری می‌فهمم چقدر فریب خورده‌ای.

فکر می‌کردم سرگرانی. حالا می‌دانم که سرگردان بوده‌ای.

 

حکایت

آورده‌اند که در دورانِ ابوبکرِ سعدِ زنگی، پادشاهِ خوبان گدایی می‌کرد.

 

15 مهر 1395

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۵
محمدحسین توفیق‌زاده


دیوانگی خیلی هم دور نیست:

به خودت میآیی، میبینی نشستهای سرِ مانیتور داد می‌زنی.

تازه این، ظلم هم هست؛

مانیتور چه گناهی کرده؟

 

13 مهر 1395

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده


 

سکانسی در فیلمِ امیلی هست که همیشه برایم جاذبۀ شگفتی داشته:

امیلی پیشِ جانی فراموش‌کار آینه گرفته ؛و حالا که آن فراموش‌کار از دیدنِ خود در آینه جان گرفته، امیلی ناگهان خودش را در هماهنگیِ کامل با جهان حس می‌کند ،و دلش از عشقِ کمک به دیگران سرشار شده است. پیرمردِ کوری کنارِ خیابان ایستاده و با عصای سفیدش به جدولِ خیابان ضربه می‌زند. امیلی به سوی او می‌رود، دستِ او را می‌گیرد و با سرعتی شگفت‌انگیز از خیابان و کنارِ مغازه‌ها و آدم‌ها عبورش می‌دهد و تندتند برای پیرمردِ کور از چیزهایی می‌گوید که در این تکۀ کوچک از جهان دیدنی است. سپس پیرمرد را رها می‌کند و از پله‌ها بالا می‌رود. پیرمرد به دلِ خورشید بدل می‌شود.

پیش از این، دلم می‌خواست جای امیلی باشم؛ همین‌قدر سیال و سرآزاد. اما سرخوردگی و ناامیدی توانِ رؤیاپردازی‌ام را گرفته. دیگر خواهشِ امیلی‌بودن به اندازۀ خواهشِ لمسِ دوبارۀ دست‌های سادۀ تو برایم مُحال است. نهایتاً می‌توانم این پیرمردِ کور باشم؛ اما امیلیِ من کجا ست؟

کجایی؟

 

از این سرراست‌تر نمی‌توان عشق را روایت کرد. کامل‌ترین تصویری ست که از همنشینیِ عشق و سرآزادی دیده‌ام. جانی سرمست به سنگی خراشیده می‌تابد و آن را به دلِ خورشید مبدّل می‌کند! خیلی ساده است و مثلِ تمامِ سادگی‌ها، خیلی بعید.

امروز ما از هم می‌ترسیم. به فشارِ روزگار عادت کرده‌ایم و جایی اگر لحظه‌ای فشار برداشته شود، به جای شادمانی، تعجب می‌کنیم. هیچ‌وقت و هیچ‌جا نمی‌شود این فشار را برداشت یا کم کرد؛ جز در سایه‌بانِ لحظۀ عشق.

 

اما تو از من نمی‌ترسیدی. از خودت می‌ترسیدی.

 

10 مهر 1395

۱ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده


یک ماه گذشت.

بی کم و کاست.

از آن جمعه. که کاش رفته بودم قلات.

مست می‌افتادم دیگر. نمی‌فهمیدم دیگر. هرچند، فرقی نمی‌کرد. آخرش در باز بود. مثلِ از اولش.

 

چه گذشته بر من؟ بیش از پانصد نخ سیگار. بیش از پنجاه صفحه نوشته. سی روز. سی منگیِ بیداری و یادآوری. سی فکرهای قبل از خواب. سی روز تلاش و سی روز ناامیدی. سی روزِ ناهموار.

 

دیگر حتی نیستی. این را کجای کدام تکۀ دلم بگذارم؟

 

سنگین. سرخورده بودم، ناامیدی از سرخوردگی زایید. سنگین‌تر شدم. غرق‌تر می‌شوم. این خطرناک است.

 

چاره‌ای جز دیدن ندارم. همه‌جا را و همه‌چیز را می‌بینم. کسی باشد همراهم یا نباشد، مکان‌ها به من حمله می‌کنند. ناگهان زبانم می‌بُرد. خودم هم می‌بُرم. و تا گُم نشوم، نمی‌توانم ادامه بدهم.

 

همیشه برای رفتن منتظر ایستاده‌ام.

 

تنها خندیدن محال است.

 

هنوز هم دری که بسته نمی‌شود ترسناک است.

 

ناامید ام. ناامیدم کرده‌ای. اما دیگر مهم نیست. نه چون مهم نیست. فقط چون چاره‌ای نیست.

 

۲۹ شهریور ۹۵

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۳
محمدحسین توفیق‌زاده


 

نوشتنِ داستان نیازِ مرا به نوشتن برآورده نمی‌کند. نیازِ من به نوشتن، بسیار صمیمی‌تر از کارِ نویسندگی است. کارِ جدّیِ عبوسِ مداوم. تنها با نوشتن از خودم این نیازِ درونی برآورده می‌شود.

 

ناگزیریِ نوشتن دو گونه است: یکی ناگزیریِ عادت و دیگری ناگزیریِ نیاز.

کسی که به نوشتن عادت می‌کند، دیگر نمی‌تواند ننویسد؛ اما کسی که به نوشتن نیاز دارد، ننوشتن بیمارش می‌کند.

آن که عادت دارد، ننوشتن به‌شکلِ وقفه بر او نمایان می‌شود و فقط جای خالیِ خودِ نوشتن را احساس می‌کند (اگر بتواند احساس کند)؛ اما آن که نیاز دارد، ننوشتن برایش یک زخم است ،و هر لحظه که می‌گذرد، خونِ زیادی از دست می‌دهد.

نوشتن برای اولی کاری ست کردنی؛ ولی برای دومی، التیام است و درمان.

هر دو در لحظۀ نوشتن تنها اند؛ ولی دومی همیشه تنها ست و تنها با نوشتن خودش را بازمی‌یابد.

نوشتنِ اولی، نوشتن از دیگران به دیگران است و نوشتنِ دومی، نوشتن از خود به خود.

 

پس اگر می‌گویم داستان‌نوشتن از پسِ نیازِ من برنمی‌آید، از این جهت است که نوشتنِ یک نیازمند، دردمندانه و خودپسندانه است. کسی جز خودم، وقتی مداد را برمی‌دارم و می‌نشینم روبه‌روی کاغذِ سفید، به یاریِ دلم نمی‌آید. دلم که عینِ خورشید می‌سوزد و می‌سوزاند ام.

 

چیزی از بوبَن می‌خوانم: «رابطۀ عاشقانه ارتباطی توأم با جنگ و سوداگری میانِ دو جنسِ زن و مرد است؛ یا به عبارتِ دقیق‌تر، رابطۀ عاشقانه وجود ندارد چون عشقی وجود ندارد ،و عشقی وجود ندارد چون به غیر از تلخ‌کامی چیزی وجود ندارد؛ تلخ‌کامیِ حاصل از این حقیقت که دنیا به تمامی از آنِ ما نیست.» و ادامه می‌دهم تا می‌رسم به این جا که «عشقِ طبیعی‌ای که در نهادِ آدمیان است عشق نیست؛ بلکه صرفاً تصویرِ آبِ گِل‌آلوده‌ای است که در آینۀ وجودشان افتاده است: اشتراکِ ناپایدارِ منافعِ دو تن و آمیزه‌ای از جنگ و سوداگری است.»

این تکه از «رفیقِ اعلی» را اگر پایۀ نوشتنِ امروزم قرار دهم، کارِ خطیری کرده‌ام.

 

نوشتن از حِرمان و ناامیدی، دلی زخمی می‌طلبد؛ دلی که در سینۀ من هست ،و به جای خون، در هر تپش، زخم را به سراسرِ تنم می‌فرستد. از این‌جا ست اگر می‌گویم: «من زخمی نیستم؛ من، خود، زخم ام.»

 

بارها از عشق و حِرمان و ناامیدی نوشته‌ام و پیش از این، شاید حداکثر سه بار این‌چنین ناامید بوده‌ام؛ ولی یادم نمی‌آید که پیش از این هرگز با پیراهنِ خونی نوشته باشم.

 

همیشه چیزهایی را می‌دانم و همیشه آسیب دیده‌ام. می‌دانم که آدم محدود است به تن ،و تن محدود است به زمان و مکان؛ اما همیشه فریبِ جاودانگیِ روحم را می‌خورم و عاشق می‌شوم. یعنی چه عاشق می‌شوم؟

 

عاشق می‌شوم یعنی به دیگری اجازه می‌دهم روحِ جاودانه‌اش را به روحِ جاودانه‌ام بدوزد. یا دستِ‌کم چشم‌های جاودانه‌اش را به روحِ برهنه‌ام بدوزد. یعنی خیره می‌شوم و اجازه می‌دهم دیگری هم خیره شود. عشق یعنی همین. خیرگیِ بی‌گزند. خیرگیِ بی‌سؤال.

 

عاشق می‌شوم؛ اما یعنی چه؟ مگر به محدودیت آگاه نیستم؟ مگر نمی‌دانم فردایی هست که تمامِ واژه‌های زهرپرورده را در جعبۀ کوچکی نگه داشته است؟ مگر نمی‌دانم که دلِ کوچکم میانِ دو انگشتِ فردا و دیروز است؟ چرا. همه را می‌دانم ،و با این همه، باز و باز عاشق می‌شوم.

 

نکته این‌جا ست که این همه را هرگز فراموش نمی‌کنم؛ بلکه نادیده‌شان می‌گیرم به امیدِ آزادشدنِ روحم و پالودنِ واژه‌های فردا. عشق یعنی همین. امیدبستن به لحظاتِ بی‌سؤال‌وجوابِ فردا. یعنی امیدبستن به چیزی که نیست. امیدبستن به یک جای خالی. به یک هیچ .و سال‌ها ست دم‌خورِ ناامیدی ام.

 

می‌پرسیدم از کسی: «آیا ناامیدی در ذاتِ عشق است؟» و حالا می‌دانم که هست. که اگر عشق، جسمی است معلق میانِ سوداگری و جنگ، میانِ «کشتنِ بدونِ‌کشته‌شدن» و «بردنِ بدونِ‌بازنده‌شدن»، پس این جسم اگر بویی داشته باشد، همان ناامیدی ست. پس عاشقِ شکسته، کسی ست میانِ فرمانده‌ای که شکست می‌خورد و سوداگری که ضرر می‌کند.

 

اما همۀ این‌ها که چه؟ وقتی که این‌ها را می‌دانم، دیگر به چه کارم می‌آیند؟

 

عاشق می‌شوم؛ چون همان‌طور که او می‌گفت، عاشقِ عشق ام؛ اما به قولِ بوبَن، عشق چیست؟

 

عشق نوزادِ روح است .و روحِ من از آن دسته ارواحی ست که همواره آبستنِ عشق اند؛ یا دستِ کم، در آرزوی آبستنی و زادن. آرزوی مقدّسِ مادرشدن و پروردن. پس عاشقِ پروردنِ چیزی درونِ خودم ام. اما برای که؟

یک مادر، چه سودی می‌برد از پروردنِ نطفه‌ای زیرِ دلِ تپندۀ خودش ،و سپس رهاکردنِ آن پارۀ دل در جهانِ سِفت؟

آیا آرزوی مادرشدن هم وقتی محقَّق شود، مثلِ تمامِ آرزوهای محقَّقِ هستی، به توده‌ای گَند و مصیبت‌بار از نیستی تبدیل نمی‌شود؟ چرا.

این پارۀ دلی که خودم از لحظاتِ سختِ آبستنی و زادن به سلامت عبورش داده‌ام .و حالا می‌بینم‌اش که می‌ایستد، راه می‌رود، می‌دود، ناپدید می‌شود.

چه می‌ماند از من جز اندوهی آبی و بی‌کران؟ جز ناامیدیِ موّاج؟


دریای عشق ساحلی بیش نیست.

 

15 شهریور 1395

۰ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۹
محمدحسین توفیق‌زاده



 

بیرون‌رفتن فریب است. مثلِ آرزوکردن.

 

-

 

برای دردهای تازه‌شروع‌شده، نمی‌توان نهایتی تصوّر کرد.

 

-

 

- توسّل کن.

- به چه؟

- به هرچه.

- برای چه؟ برای رهاشدن؟

- نه. برای فراموشی.

- برای به‌جواب‌رسیدن؟

- نه برای نابودکردنِ سؤال.

- بیزارم از توسّل به هرچه.

 

-

 

بعضی وقت‌ها از گفتنِ بعضی‌حرف‌ها به بعضی‌ها پشیمان می‌شوم. انگار دارم غرق می‌شوم و به هر چیزی چنگ می‌زنم. انگار دارم خودم را از دست می‌دهم. مثلِ هدررفتنِ آب توی آن اولین نمایشنامه‌ای که نوشتم؛ همان که هیچ گنجشکی در آن نمی‌مُرد .و معنی‌اش بی‌مرگیِ من، یا همان ترسم از مرگ بود.

 

-

 

شلوغی، فراموشی می‌آورد.

حتی وقتی با تو کنارِ تو بودم هم فراموشی بود.

آن موقع خودم را.

در شلوغی هم خودم را.

با این تفاوت که آن موقع تو بودی، حالا نیستی.

 

8 شهریور 1395

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده
 

بعضی‌ها هستند که وقتی می‌بینم‌شان دلم می‌خواهد کاش در بچگی هم‌بازی می‌بودیم!

دلیلش این است که هم من هم او اجازه میدهیم بچه‌هایِ دلمان از تن‌مان فاصله بگیرند و بروند آن‌جا، پشتِ آن بوته‌ها، بنشینند گِل‌بازی کنند.

 

8 شهریور 1395

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۴
محمدحسین توفیق‌زاده


 

رنگِ آبیِ آنلاین آزارم میدهد.

دلم برای یک انتظار تنگ شده.



دلم میخواهد نباشم تا نتوانم دردی تحمل کنم.

 

8 شهریور 1395

۲ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۱
محمدحسین توفیق‌زاده


مدت‌ها از آخرین باری که چیزی به‌شدّت شخصی را این‌جا نوشته‌ام می‌گذرد؛ اما دیگر بریده‌ام. تابِ این همه کدورت را ندارم.

 

آستانۀ انتخاب. اصطلاحی که دیشب یاد گرفتم. آستانۀ انتخاب. امروز نتوانستم جای خاصی به کارش بگیرم. درحالی‌که مدام در آستانۀ انتخابِ چیزهای متعددی قرار گرفتم. قراری گذاشتم برای استخر. یک انتخاب. قراری برای دیدار با دو دوست. یک انتخاب. پیچاندنِ قرار و استخر. یک انتخاب. خوردنِ غذا. رفتن. نفس‌کشیدن. ناامیدشدن. همه انتخاب.

 

پیش افتاد. نمی‌خواستم به این زودی به دردم برسم. دلم می‌خواست اول فاصله بگیرم نگاهش کنم؛ ولی بیش از اندازه زخمی ام. بیش از اندازه حساس و دایره.

 

ناامید ام. فکر می‌کردم سرخورده‌ ام. ولی نه. ناامید ام. وحشت‌زده ام. محمد یک‌بار دربارۀ پوچی می‌گفت: «حالا که افسردگی و پوچی داره به سمتم میاد به‌شدت می‌ترسم. چهرۀ وحشتناکی داره. پوچیِ عرفانی نیس. یه پوچیِ عینی‌ـه.» حالا رابطۀ من با ناامیدی همین‌گونه ست. یک ناامیدیِ عینی. مثلِ آتشی که روشن شده و مرا به خودش می‌مکد. یا بادِ پاییزی که هر لحظه برگ‌هایم را زردتر می‌کند و مرا می‌مرگاند.

 

از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود. هر جا را که نگاه می‌کنم، ناامیدی به‌ام نیشخند می‌زند. این لحنِ هدایت است توی بوفِ کور. چقدر دلم برای خواندنِ بوفِ کور تنگ شده...

 

ناامیدی یک تم است. یا شاید بهتر است بگویم یک افکت است. وقتی ناامیدم، همه چیز روی آن قرار می‌گیرد. همه چیز را با عینکِ ناامیدی می‌بینم. همه چیز رنگِ ناامیدی دارد. دیگر همه چیز نشدنی است. همه چیز ناممکن است. «نا»ی ناامیدی، همۀ «نا»های دیگر را می‌آورد با خودش: نابودی. ناممکنی. ناراحتی. نازایی. ناباوری.

 

چه می‌دانم. از محدودیتِ خودم ناامید ام. از این که یک تن ام و نمی‌توانم بیشتر باشم. از این که تن، محدود به زمان و مکان است. از این که این همه فکر می‌کنم و یک جمله از این افکار به دردِ شکسته‌بندی نمی‌خورد.

 

خودپرستی‌ام را از دست داده‌ام. خودخواهی‌ام را از دست داده‌ام. مدت‌ها ست که این طور ام. از همان وقتی که سیگارکشیدن‌ام شدید شده این طور ام. یک سال -و بیشتر حتی- می‌گذرد که این طور ام.

 

غرورِ تو و ناامیدیِ من. دیواری که ساخته‌ایم از این جنس است.

 

وقتی ناامید ام، مثلِ حالا، پرت و پراکنده ام. نمی‌توانم جایی بمانم. تکیه‌گاهی ندارم. دیگران فکر می‌کنند که تکیه‌گاه، امید است؛ ولی من می‌دانم تکیه‌گاه‌ام چه بوده که حالا نیست .و من این طور و این همه تفاله شده‌ام.

 

آرزومندی. آرزو تکیه‌گاه نیست. آرزو مسکّن است. آرزو درد را از بین نمی‌برد. آرزو آب نیست؛ گه را نمی‌شوید. آرزو پاکم نمی‌کند. آرزو پارچه می‌کشد روی کدورت‌ها.

 

7 شهریور 1395

۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده


 

در شهرِبازی‌ها، دورِ بازی‌ها حصار کشیده‌اند. مصداقِ بارزِ این چه می‌گویم، بازیِ استخرِ توپ است: یک اتاقک که دورتادورِ آن سکویی باارتفاع قرار دارد و فاصلۀ آن سکو تا کفِ اتاقک را با توپ‌های کوچکِ رنگانگ پُر کرده‌اند ،و دورِ اتاقک، حصاری کشیده‌اند. یک نفر مسئولِ گرفتنِ پول یا بلیط و گرفتنِ وقت است و دری را که بچه‌ها از آن می‌روند تو می‌آیند بیرون، نگه می‌دارد.

 

هر بار می‌توان نگاهی به این اتاقکِ محصور انداخت و هربار سبک‌تر یا سنگین‌تر شد.

 

بازی محصور است؛ اما از چه جهت؟

 

بیرونِ اتاقکِ محصور، بزرگ‌ترها ایستاده‌اند. در ابتدا گمان می‌شود که برای این که توپی از اتاقک بیرون نپرد حصارها را کشیده‌اند؛ اما دقیق‌تر که بشوم، می‌بینم این اتاقک و حصارِ دورش و شورِ بازیِ بچه‌ها و نگاهِ بزرگ‌ترها، رمزِ مرگ است. بزرگ‌ترها به ارواحی دوزخی شبیه‌ اند که با حسرت به بچه‌ها و شور نگاه می‌کنند.

 

بازی مخصوصِ بچه‌ها نیست؛ بلکه بچه‌ها هستند که مخصوصِ بازی اند ؛یا در عبارتی شدیدتر، بچگی مخصوصِ بازی ست .و بچگی یعنی حیات، بی‌فکری، خلق‌الساعه‌ای، ازلی-ابدی. اتاقکِ محصور، بی‌زمان است و نامتناهی.

 

بزرگ‌ترها گمان می‌کنند با بستگی‌های معقول و جدی می‌توانند حیات را محصور کنند و به‌عبارتی غلط، نجات‌اش دهند؛ اما درست‌تر این است که فقط حیات است که حیات را نجات می‌دهد. این اتاقکِ محصور، پناهگاهِ حیات است. جایی که برخلافِ خواهشِ بزرگ‌ترها، نامعقول و بی‌قاعده است: دختربچه‌ای میانِ توپ‌های رنگی‌رنگی غرق شده و فریاد می‌زند: «کمک!» و تنها کسی که برای نجاتش می‌شتابد، دخترکِ دیگری ست که می‌پرد می‌آید دستِ آن یکی را می‌گیرد از غرق نجاتش می‌دهد.

 

بزرگ‌ترها را راه نمی‌دهند. اول گمان می‌شود که بچه‌ها را محصور می‌کنند؛ اما این اتاقکِ کوچکِ جادویی، رمزِ اسارت است. بزرگ‌ترها مثلِ زندانیانِ ابد پنجه در حصارِ آهنی گره زده‌اند و به آزادی نگاه می‌کنند. آزادی محدود نیست؛ بلکه نادر است و فشرده: بچه‌ای تنها، توپ‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارد، به دهانش می‌چسباند، نگاهش می‌کند، بعد پرت‌اش می‌کند میانِ توپ‌های دیگر.

 

این اتاقکِ محصور، بیش از تمامِ قبرستان‌ها مرا یادِ مرگ می‌اندازد. نمایشِ تمام‌شدگی است .و به تعبیری شدیدتر، نمایشِ حرام‌شدگی: پسربچه‌ای خودش را زیرِ توپ‌ها پنهان کرده ،و تا خودش را دوباره نشان ندهد، هیچ‌کس به حضورِ او پی نمی‌برد.

 

در فضای خالیِ هر توپ، هوایی نهفته است؛ مثلِ آتشِ زیرِ خاکستر. ساکت. بی‌دلیل .و تنها کافی ست بچه‌ای توپی را لمس کند؛ آن هوا به جنبشِ درمی‌آید و گُر می‌گیرد. شعله‌اش را در نگاه و دستِ بچه می‌بینم. این توپ‌ها جادویی اند بدونِ این که جادویی در کار باشد.

 

این اتاقکِ محصور، رمزِ ظهورِ موعود و رستاخیز است؛ رمزِ زندگی و زندگیِ دوباره و تداومِ زندگی. ایستاده‌ام و به بچه‌ها نگاه می‌کنم و حسرتِ ایمان را می‌خورم .و حسرتِ این را که این مؤمنان به‌زودی به دامِ شیطان می‌افتند و روزی فراخواهدرسید که آن‌قدر دروغ گفته‌اند که دیگر جایی میانِ این توپ‌ها ندارند. ساکت و سربه‌زیر ،و با حسرتی مبهم، به اتاقکِ محصور نزدیک می‌شوند، نگاهی می‌اندازند و ناگزیر، از کنارش می‌گذرند.

 

25 مرداد 95

تپۀ قلات

سی‌سخت؛ زاگرس


پ.ن: چقدر حسِ بدی ست که مثلِ بوبن مینویسم. این روزها همه چیز سرشار است؛ از حسِ بدی.


۳ نظر ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده


مواظب باش! آن‌چیزی را که به کلمه درنمی‌آید، به کلمه درنیاور! نابود می‌شود. بگذار مسکوت بماند!


19 مرداد 1395

۱ نظر ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده



[فلسفه‌بافی]

 

یکی از هراس‌هایی که بر بسیاری از کنش‌هایت اثر می‌گذارد، هراسِ آغاز است. خودش را به شکلِ سؤال مطرح می‌کند: از کجا شروع کنم؟ چرا این کار را رها نکنم؟ از کجا بدانم بعدش چه می‌شود؟

 

آینده‌نگر. در نگاهِ برخی حکما، دیدنِ پس و انتهای هر کاری، از ویژگی‌های زیرک است. اما آیا آینده‌نگری وجود دارد؟ آیا می‌شود انتهای چیزی را وقتی هنوز آن چیز شروع نشده دید؟

اگر دیدن به معنیِ «دیدن به‌علاوۀ ندیدن» باشد (که در حالتِ واقعی‌اش این گونه است)، پاسخِ سؤالِ بالا نه است. دیدن اگر دیدنِ «لا یَحجُبُهُ شَیءٌ عَن شَیءٍ» باشد، آن وقت است که می‌شود به آینده‌نگری اعتبار داد.

پس آینده‌نگری، چون معنایش دیدنِ چیزی ست که نیست، عملاً منتفی ست .و طبعاً، سؤالِ «از کجا بدانم بعدش چه می‌شود؟» هم منتفی ست؛ چون هیچ‌کس از پیش نمی‌داند بعدِ هر چیزی چیست؛ جز خالقِ آن چیز. تو خالقِ آینده نیستی؛ تو فقط جزئی از آینده ای.

 

تنبلی. تنبلی را این‌گونه ببین: کسی که سرتاسرِ تنِ خودش را همیشه گچ می‌گیرد تا در خطرِ شکسته‌شدِنِ استخوان‌‌هایش نباشد. تنبلی، برآیندِ بی‌اعتمادی و ترس از مخاطره است.

هیچ کودکی تنبل نیست. و فقط نوجوان‌ها تنبل اند.

مثلِ کودکی برخاستن، دویدن، گرفتنِ مورچه‌ای با دو انگشت، و هدیه‌کردنِ آن به یک دوست. این روحیۀ زندگی است. روحیۀ مخاطره و اعتماد به دنیا. روحیۀ پرورش و روحیۀ عشق.

پ.ن: تنبلی یکی از هفت گناهِ کبیره هم هست. شاید چون بر خلافِ تصورِ عام، تنبل هیچ‌گاه تسلیمِ هیچ چیزی نمی‌شود و تلاشِ شدیدی برای تسلیم‌نشدن دارد. و چون تسلیم‌نشدن یکی از گونه‌های حماقت است، گناه است.

پس سؤالِ «چرا این کار را رها نکنم؟» سؤالی ست از سرِ تنبلی و بی‌اعتمادی. فقط وقتی به آب اعتماد داشته باشی تشنه می‌شوی.

 

خط. اگر زمان، خطی باشد، هر چیزی جایی شروع شده و جایی تمام شده؛ اما اگر دایره‌ای باشد چه؟ آن موقع دیگر هیچ‌چیزی هیچ‌جا شروع و تمام نشده؛ بلکه همه چیز در آنِ واحد درحالِ شروع‌شدن و تمام‌شدن است .و به عبارتِ دیگر، هیچ‌چیزی شروع و تمام نمی‌شود؛ بلکه فقط هست. در زمانِ دایره‌ای، علّیت وجود ندارد. نمی‌توانی چیزی را علتِ چیزی دیگر بدانی؛ چون در سیرِ بی‌نهایتِ دایره، هر چیزی هم قبل از خودش است هم بعد از خودش ،و هم علتِ خودش است هم معلولِ خودش ؛و این از علیتِ منطقی بیرون است. می‌پرسی پس در جایی که علیت وجود ندارد، چگونه می‌توان به معرفت رسید؟ می‌گویم با نگاه‌کردنِ همه‌جانبه و با قدرت، معطوف به توصیف و تحلیل. فقط می‌توانی چیزها را توصیف کنی و توصیف‌های متعدد را تحلیل کنی تا جنبه‌های متعددِ هر چیزی را بشناسی؛ اما می‌دانی که در این شیوه، هیچ‌وقت چیزی را نخواهی شناخت. چاره‌ای نیست.

پس اگر این طور نگاه کنی که پایان، قبل از شروع ،و شروع، معلولِ پایان است، دیگر نمی‌پرسی که از کجا شروع کنم؛ چون پاسخ مشخص است: از پایان.

 

 

[یادداشتِ شخصی]

 

فلسفه‌بافیِ بالا برای رهاشدن از هراسِ آغازِ یک داستان نوشته شد. به جز سؤالِ «از کجا شروع کنم؟»، دو مانعِ دیگر را توانستم برطرف کنم؛ اما این سؤال، بنیادین است. پاسخِ «از پایان» خیلی شاعرانه و فیلسوف‌مآبانه و بازیگوشانه است و دور از دسترس. یعنی چه از پایان؟

بگذار ببینم. وقتی می‌خواهم با عشقم حرف بزنم، از کجا شروع می‌کنم؟ جالب است! هیچ‌وقت شروع نمی‌کنم! این نه‌یعنی حرف نمی‌زنم. شروع‌نکردن یک کار، یک چیز است، نکردنِ آن کار چیزی دیگر.

پس یعنی جوابِ «از کجا شروع کنم؟»، «از هیچ‌جا» ست؟

نمی‌دانم.


21 تیر 95


۱ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده

I love you; a Graffiti by Banksy


 



این که این عکس را برایت بنویسم، درست‌ترین کارِ من در عالمِ امکان است. پس با صدای بلند بخوان.

 

اثری به این سرشاری که بتواند ناگهان دلت را در خود بگیرد و دلِ گرفته‌ات را باز کند و دلت را مشغول کند و از دل‌مشغولی‌ها رهایت کند، کم دیده‌ام. پس اول از ات می‌خواهم یک عمر به‌اش نگاه کنی. دست بکشی روی چاره‌ها و بیچارگی‌هایش، بعد دستت را فوت کنی (چون احتمالاً دیوار کمی غبار گرفته) ،و دیگر از چاره‌ها و بیچارگی‌هایمان دست نکشی.

.

.

.

عمرمان محدود است ،و اگر نمی‌خواستی بیش از یک‌بار زندگی کنی، هیچ‌وقت این عکس را برایت نمی‌نوشتم.


چیست؟ یک دیوار، یک میله با سایه‌اش، کمی علفِ سبز، یک جملۀ قرمز با سه کلمۀ من، عشق، تو ،و یک ساعت‌شنی با شنِ قرمز که شن‌های ماندۀ بالا، شکلِ قلب گرفته‌اند.


همه‌چیزِ این اثر خیلی پیشِ‌پاافتاده به نظر می‌رسد .و حتی حرفی که می‌زند خیلی دمِ‌دستی می‌نماید. من باکی ندارم از این که توجه‌ات را به چیزهای پیشِ‌پاافتاده یا دمِ‌دستی جلب کنم. خودت بارها برگ‌های دسترس یا سنگ‌های زیرِ پا را نشانم داده‌ای و گفته‌ای: «نگاه!» و من نگاه کرده‌ام و قشنگی‌مان را با همه‌چیز شریک شده‌ایم. اما این اثر، با آن که رویش دست کشیدی و بعد غبارها را فوت کردی، دمِ‌دستی نیست.


چرا. دمِ‌دستی هم هست .و این ویژگیِ اثر است. اما تیزی‌اش را با بریدنِ پوست‌مان تیزتر می‌کند تا مستقیم برود سمتِ دل‌مان. نترس. من این‌جا ام. نمی‌گذارم نکشدمان.




سه کلمه. یک دیوار. یک قلب. گذرِ زمان.


می‌توانی فکر کنی یک اعتراض است بر این که گفتار یک چیز است و گرفتاری چیزی دیگر؛ می‌گویی عشق، اما دلت پایدار نیست.


می‌توانی خیال کنی یک تهدید است. که هی! این که می‌گویم عاشقت‌ام، روزی تمام می‌شود. پس زود باش! و از نگاهی دیگر، این که عاشق تو هستم، تمام خواهد شد. پس زودتر باش!


می‌توانی مقابلش بایستی و بگویی نه! عشقِ من با گذرِ زمان تغییر نمی‌کند. و بعد، بروی یک‌سطل رنگِ سیاه بیاوری بریزی روی دیوار، اثر را پنهان کنی.


اما من می‌خواهم خودم را نشانت بدهم. مرا تصور کن که ساعت‌ها نشسته ایستاده ام مقابلِ این دیوار ،و به آن قلبِ ریزندۀ درونِ ساعت نگاه می‌کنم. به سه کلمه. به میلۀ راست. به ابرها و گیاهانِ دیوار.


به چشم‌هایم نگاه کن. می‌بینی که دیگر در این اثر، نه گلایه‌ای می‌بینم، نه تهدیدی، نه اندوهی حتی. بلکه وجهی شریف از زندگی را حس می‌کنم: یکی‌شدنِ دلِ من با تمامِ زمانِ باقی‌مانده. حتماً تو هم حسش می‌کنی. نه؟ برترشدنِ زمان از خودش؛ اعتلای بودن به بودن‌تر.


و زمانِ گذشته هم دیگر توده‌ای بی‌معنا و غم‌افزا نیست؛ براده‌های دل است. هم‌رنگِ دل. هم رنگِ زمانِ باقی‌مانده. بی‌اندکی‌تفاوت.


می‌دانم که تو از کم‌شدنِ دلِ من و از این چکه‌ها اندیشه نمی‌کنی. همان‌طوری که می‌دانی من از کم‌شدنِ تو اندیشه‌ای به دل راه نمی‌دهم.


اما بیا زیباتر شویم!

سه کلمه. هم‌جنسِ زمانِ مانده و گذشته. هم‌رنگِ دلِ ریزنده و براده‌های ریخته. هر قطره‌ای که از این دل می‌چکد، قطره‌ای از جوهرِ به‌ظاهر خشکِ واژه‌های روی دیوار کاسته می‌شود ،و واژه‌ها آرام‌آرام محو می‌شوند. هر سه مان با هم. هم عشق. هم من. هم تو.


و زمانی می‌آید که با چکیدنِ آخرین قطره، دیگر اثری از من و عشق و تو باقی نیست. تنها آن میله خواهد بود و ابرها و علف‌های بیخِ دیوار ؛و یک زمانِ گذشتۀ قرمز که دیگر فقط زمانی گذشته نیست. برتر شده. با سبکیِ رقصندۀ من و تو و عشق درآمیخته. پس ساعت با خواهشِ شن‌ها می‌چرخد .و دوباره دلی ،و دوباره براده‌هایی. اما این بار دیگر نه منم، نه تویی، نه عشق است. این بار ما ایم که می‌ریزیم. ما ایم که می‌چکیم. ما ایم که می‌رقصیم.

 

۲۶ خرداد ۱۳۹۵

۵ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده