لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فلسفه» ثبت شده است


هیچ سخنِ درستی نیست که برآمده از پرت‌وپلا نباشد.

 

همگان به ظلماتِ دوزخ وارد می‌شوند؛ ستمگاران در آن رها می‌شوند و پرهیزگاران از آن رها می‌شوند. (برداشته از آیات 71 و 72 مریم)

۰ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۳۳
محمدحسین توفیق‌زاده


 

چیزها را به ما نمی‌آموزند؛ بلکه از ما پنهان می‌کنند.

چرا؟

چون از مسئولیتِ چیزها می‌هراسند.

چون نمی‌توانند شکوه و عظمتِ چیزها را چنان که باید بنمایانند؛

پس پشتِ تحقیر، پنهان‌شان می‌کنند.

هیچ چیزی را نمی‌شود آموزش داد، مگر با دست و دلی که مثلِ بید می‌لرزند.

 

حالا من با صدایی لرزان می‌گویم: «ساقی، واسطِ فیض نیست. ساقی خودِ فیض است.»

 

و این جمله را پس از ساعتی خیرگی در این بیتِ حافظ و از پشتِ پردۀ اشک‌ها بیان می‌کنم.

 

بیت

این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود

یک فروغِ رخِ ساقی ست که در جام افتاد

 

-حافظ-

 

17 دی 1395

۱ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده


 

شعرها را شاعران با دست می‌نویسند؛ اما آواها از عمقِ تن‌ها برمی‌آیند.

 

یعنی شعرها چقدر از جان‌ها فاصله دارند. چقدر دستِ شاعران کوتاه است.

 

تو برپایی آن‌جا که مطرب نشیند

 

همیشه این مصراع را حرفی از تحقیرِ شاعران خوانده‌ایم؛

یک بار ناصرِ خسرو و کلِ قضیۀ دربار و چه و چه را کنار بزنیم و به مصراعِ بی‌زمان نگاه کنیم:

این کلمات به اندوه و افسوس سرشته‌اند؛

برای پروردۀ کلمات و آرزومندِ پروردنِ کلمات، سرخوردگی از این حقیرانه‌تر وجود ندارد؛

یعنی که تلاشِ کلمه‌پرداز چه بی‌هوده است؛

یعنی تنها صدا به فریادِ غریقِ بی‌جان می‌رسد؛

یعنی شعر، دسته‌دوم و تجمّلِ بی‌هوده است؛

یعنی کارِ آن کس که جز صدا، جز مشتی موج، جز مشتی هوا، هیچ در اختیار ندارد، جانانه‌تر است.

 

تنم تنبور می‌خواهد.

 

پ.ن:

 

راستی؛ کسی هم پیش از این، همین حرف‌ها را چنین گفته:

“Where words leave off, music begins.”
Heinrich Heine

لینکِ مرجع

«درست از جایی که کلمات می‌بُرند، موسیقی می‌جوشد.»



1 دی 1395

۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۲
محمدحسین توفیق‌زاده


 

اعتمادی که به کتاب‌ها دارم، به آدم‌ها ندارم.

برای اثباتِ ظلمتِ دلم چه دلیلی از این روشن‌تر؟

 

کتاب‌ها می‌گویند رسیدن به سلام، تنها از طریقِ سکوت است.

باید با مراقبه و انزوا و سکوت تن را پرورد، نه با صحبتِ غوغا.

 

کتاب‌ها می‌گویند برای رسیدن به سلام، باید از خود کاست.

باید از خود، با ترکِ بی‌نهایت، ظرفی تهی برای مظروف ساخت؛ نباید با افزودن و سیاه‌کاری، راهِ هر چیزِ تازه را بست؛ آب کم جو، تشنگی آور به دست.

 

کتاب‌ها می‌گویند با تفکر و مراقبه از وقتِ خود بتراش و در وقتی نحیف و ناچیز باش. تا کوچکترین فیض و واردِ قلبی تو را سرشار کند.

 

کتاب‌ها می‌گویند در برابرِ عشق، خودت را پست بشمار و در برابرِ آخرت، دنیا را.

 

کتاب‌ها می‌گویند دنیا همه هیچ و کارِ دنیا همه هیچ. یعنی چه پست‌اش بشماری، چه بلند، چه دوستش بداری چه دشمن، در هیچ‌بودن‌اش تفاوتی ایجاد نمی‌شود.

 

و من از قولِ کتاب‌ها می‌گویم هیچ چیز نمی‌تواند جای دنیا را بگیرد جز خودِ دنیا. پس ترکِ دنیا نیز برای تصاحبِ همین دنیا ست و تمامِ اندیشه‌های اخروی، زینتِ کلمات اند نه محققات.

 

حال اگر کسی دنیای خود را جسته باشد، می‌تواند دنیای معهودِ همگنان‌اش را ترک کند.

اما چون منی که دنیایش از او می‌گریزد و در او نمی‌آمیزد، یا باید در دنیای معهودِ همگنان غرق شود، یا همه چیز را ترک کند؛ نومیدوار و بی‌پناه.

 

نومیدوار و بی‌پناه، در دنیای معهودِ همگنان غرق ام.

 

29 آذر 1395

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۲
محمدحسین توفیق‌زاده


تاریخ را اشیا عوض کرده‌اند؛ نه آدم‌ها. گیرم که این اشیا را خودِ آدم‌ها ساخته باشند.

اشیا می‌مانند و آدم‌ها به اشیا تبدیل می‌شوند.

 

19 آذر 1395

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده


درد و فقر و شکست و مرگ، مایۀ تعالی نیستند.

تعالی سرچشمه ندارد. رود نیست.

تعالی پشتِ پرده ست.

به بادِ فیضِ خدا نیاز دارد تا پدیدار شود.

- کجا باد همیشه میوزد؟

- در دلهای شکسته.

 

5 مهر 1395

۱ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده


معرفت، محلِ گزاره‌های قطعی نیست؛ تنها قطعی‌های معرفت، پرسش‌ها هستند.

 

پ.ن: منظور از معرفت، آگاهی و شعورِ حضوری ست، نه دانایی حصولی.


31 مرداد 95


۷ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۴
محمدحسین توفیق‌زاده



[فلسفه‌بافی]

 

یکی از هراس‌هایی که بر بسیاری از کنش‌هایت اثر می‌گذارد، هراسِ آغاز است. خودش را به شکلِ سؤال مطرح می‌کند: از کجا شروع کنم؟ چرا این کار را رها نکنم؟ از کجا بدانم بعدش چه می‌شود؟

 

آینده‌نگر. در نگاهِ برخی حکما، دیدنِ پس و انتهای هر کاری، از ویژگی‌های زیرک است. اما آیا آینده‌نگری وجود دارد؟ آیا می‌شود انتهای چیزی را وقتی هنوز آن چیز شروع نشده دید؟

اگر دیدن به معنیِ «دیدن به‌علاوۀ ندیدن» باشد (که در حالتِ واقعی‌اش این گونه است)، پاسخِ سؤالِ بالا نه است. دیدن اگر دیدنِ «لا یَحجُبُهُ شَیءٌ عَن شَیءٍ» باشد، آن وقت است که می‌شود به آینده‌نگری اعتبار داد.

پس آینده‌نگری، چون معنایش دیدنِ چیزی ست که نیست، عملاً منتفی ست .و طبعاً، سؤالِ «از کجا بدانم بعدش چه می‌شود؟» هم منتفی ست؛ چون هیچ‌کس از پیش نمی‌داند بعدِ هر چیزی چیست؛ جز خالقِ آن چیز. تو خالقِ آینده نیستی؛ تو فقط جزئی از آینده ای.

 

تنبلی. تنبلی را این‌گونه ببین: کسی که سرتاسرِ تنِ خودش را همیشه گچ می‌گیرد تا در خطرِ شکسته‌شدِنِ استخوان‌‌هایش نباشد. تنبلی، برآیندِ بی‌اعتمادی و ترس از مخاطره است.

هیچ کودکی تنبل نیست. و فقط نوجوان‌ها تنبل اند.

مثلِ کودکی برخاستن، دویدن، گرفتنِ مورچه‌ای با دو انگشت، و هدیه‌کردنِ آن به یک دوست. این روحیۀ زندگی است. روحیۀ مخاطره و اعتماد به دنیا. روحیۀ پرورش و روحیۀ عشق.

پ.ن: تنبلی یکی از هفت گناهِ کبیره هم هست. شاید چون بر خلافِ تصورِ عام، تنبل هیچ‌گاه تسلیمِ هیچ چیزی نمی‌شود و تلاشِ شدیدی برای تسلیم‌نشدن دارد. و چون تسلیم‌نشدن یکی از گونه‌های حماقت است، گناه است.

پس سؤالِ «چرا این کار را رها نکنم؟» سؤالی ست از سرِ تنبلی و بی‌اعتمادی. فقط وقتی به آب اعتماد داشته باشی تشنه می‌شوی.

 

خط. اگر زمان، خطی باشد، هر چیزی جایی شروع شده و جایی تمام شده؛ اما اگر دایره‌ای باشد چه؟ آن موقع دیگر هیچ‌چیزی هیچ‌جا شروع و تمام نشده؛ بلکه همه چیز در آنِ واحد درحالِ شروع‌شدن و تمام‌شدن است .و به عبارتِ دیگر، هیچ‌چیزی شروع و تمام نمی‌شود؛ بلکه فقط هست. در زمانِ دایره‌ای، علّیت وجود ندارد. نمی‌توانی چیزی را علتِ چیزی دیگر بدانی؛ چون در سیرِ بی‌نهایتِ دایره، هر چیزی هم قبل از خودش است هم بعد از خودش ،و هم علتِ خودش است هم معلولِ خودش ؛و این از علیتِ منطقی بیرون است. می‌پرسی پس در جایی که علیت وجود ندارد، چگونه می‌توان به معرفت رسید؟ می‌گویم با نگاه‌کردنِ همه‌جانبه و با قدرت، معطوف به توصیف و تحلیل. فقط می‌توانی چیزها را توصیف کنی و توصیف‌های متعدد را تحلیل کنی تا جنبه‌های متعددِ هر چیزی را بشناسی؛ اما می‌دانی که در این شیوه، هیچ‌وقت چیزی را نخواهی شناخت. چاره‌ای نیست.

پس اگر این طور نگاه کنی که پایان، قبل از شروع ،و شروع، معلولِ پایان است، دیگر نمی‌پرسی که از کجا شروع کنم؛ چون پاسخ مشخص است: از پایان.

 

 

[یادداشتِ شخصی]

 

فلسفه‌بافیِ بالا برای رهاشدن از هراسِ آغازِ یک داستان نوشته شد. به جز سؤالِ «از کجا شروع کنم؟»، دو مانعِ دیگر را توانستم برطرف کنم؛ اما این سؤال، بنیادین است. پاسخِ «از پایان» خیلی شاعرانه و فیلسوف‌مآبانه و بازیگوشانه است و دور از دسترس. یعنی چه از پایان؟

بگذار ببینم. وقتی می‌خواهم با عشقم حرف بزنم، از کجا شروع می‌کنم؟ جالب است! هیچ‌وقت شروع نمی‌کنم! این نه‌یعنی حرف نمی‌زنم. شروع‌نکردن یک کار، یک چیز است، نکردنِ آن کار چیزی دیگر.

پس یعنی جوابِ «از کجا شروع کنم؟»، «از هیچ‌جا» ست؟

نمی‌دانم.


21 تیر 95


۱ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

53

 

می‌گویند شهیدان اثباتِ حقیقتِ امری هستند ،و این گفته چنان دور از واقعیت است که من می‌خواهم در این‌جا انکار کنم که اصلاً شهیدی با حقیقت سر و کار داشته است. آن لحنی که شهیدِ راهِ حقیقت با آن، نظرِ خویش را به عالَم القا می‌کند، چنان مرتبۀ پستی از صداقتِ هوشمندانه و گنگ در بابِ مسألۀ حقیقت است که اصلاً هیچ‌گاه نیازی به ردِّ نظرِ شهیدی نیست. حقیقت آن نیست که یکی از آن بهره‌مند شود و دیگری بی‌بهره بماند ؛و این چنین، در نهایت، کشاورزان یا حواریونِ کشاورز می‌توانند به شیوۀ لوتر در بابِ حقیقت بیندیشند.

 

باید از این امر مطمئن بود که بسته به میزانِ پایبندی به وجدان در امورِ عقلی، نیاز به فروتنی و ساده‌لوحی در این باب پیوسته بیش‌تر می‌گردد. آگاهی از پنج نکته و ردِّ آگاهی از امورِ دیگر، با ظرافت...

 

حقیقت به هرگونه که در ذهنِ هر پیامبری، هر بنیان‌گذارِ فرقه‌ای، هر جانِ آزاده‌ای، هر سوسیالیستی، هر مردِ کلیسایی جای گیرد، دلیلی کامل بر اثباتِ این نکته است که هنوز هم حتی کوچک‌ترین تلاشی برای نظم‌بخشی به جان و غلبه بر خویشتن برای دستیابی به حقیقتی کوچک و بس ناچیز صورت نپذیرفته است.

 

در عینِ حال، باید گفت که مرگِ شهید، مصیبتی بزرگ در تاریخ بوده است؛ یعنی آنان دیگران به گمراهی کشیده‌اند... نتیجه‌گیریِ ابلهان و از آن چمله، زنان و عامۀ مردم، مبنی بر آن که اگر کسی برای امری یا شخصی، مرگ را بپذیرد (یا اصلاً به همان‌گونه که در صدرِ مسیحیت این بیماریِ همه‌گیرِ مرگ‌طلبی پدید آمد)، از نظرِ آنان بر حق است ،و همین نتیجه‌گیری، پیوسته، آزمون و روحِ احتیاط را به مانعی وصف‌ناپذیر بدل ساخته است. شهیدان به حقیقت زیان رساندند...

 

حتی امروزه نیز تنها تعقیبِ خشونت‌آمیز کافی است تا از بنیان‌گذارِ فرقه‌ای بی‌اهمیت، نامی پُرافتخار بسازند. چه شد؟ آیا ارزشِ امری که کسی جانش را فدای آن می‌کند، تغییر می‌یابد؟ خطایی که پُرافتخار باشد، باز هم خطا ست، اما با قدرتِ گمراه‌کننده‌ای فزون‌تر.

 

ای آقایانِ متألّه، آیا فکر کرده‌اید که ما بهانه به دستِ شما می‌دهیم تا برای اثباتِ عقایدِ خویش خود را شهید سازید؟ ما امور را با بی‌اعتنایی به آن‌ها رد می‌کنیم و به همین طریق، متألّهان را مردود خواهیم شمرد... دقیقاً حماقتِ تاریخیِ تمامیِ تعقیب‌کنندگان، آن بود که به آن اهمیتی اعطا می‌کردند...

 

زنان هنوز هم برای بخششِ خطای خود زانو می‌زنند و دعا می‌کنند، زیرا به آنان گفته‌اند که به خاطرِ خطا، کسی را به صلیب کشیده‌اند. آیا به‌راستی، صلیب دلیلِ خوبی است؟

 

اما در بابِ همۀ این امور، تنها یک نفر بوده که سخن گفته و وجودش هزاران سال ضروری بوده است، یعنی زرتشت.

 

 

اما خون، بدترین شاهدِ حقیقت است؛ زیرا همین خون، پاک‌ترین آموزه‌ها را مسموم می‌کند و بدل به توهّم و نفرتِ قلبی می‌سازد.

 

 

حال اگر کسی برای آموزه‌هایش خود را به آب و آتش بزند، چه چیزی اثبات می‌شود؟ شاید درست‌تر آن است که آموزه‌های فرد از آتشِ درونش برآید.

 

 

نیچه، دجال، ترجمۀ سعید فیروزآبادی، جامی، 1385، صص 113 و 114

 

 

۷ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده



اوفوریون

 

گوش کنید! روی دریا تندر می‌غرد،

پژواکِ آن از درّه‌ای به درّه‌ای طنین دارد،

گرد و خاک و امواج؛ در تصادمِ پیشانی به پیشانی،

در میانِ درد و تلاشِ انبوه،

سپاهی در سپاهِ دیگر می‌گدازد.

خودِ مرگ

والاترین وظیفه است.

مگر این بدیهی نیست؟

 

هلن، فاوست و همسرایان

 

چه ترسناک، چه وحشت‌زا!

ها؟ مرگ وظیفه‌ای برای تو؟

 

اوفوریون

 

مگر من باید از دور تماشاگر باشم؟

نه! نگرانی‌ها و خطرها، من باید در آن سهیم باشم.

 

فاوست، گوته، به‌آذین، ص 358


پ.ن: اوفوریون در نمایشنامۀ فاوست، تجسمِ شعر است.

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


 

تا به حال اینقدر بیخوابی به خودم نداده بودم. چهار روز، فقط هشت ساعت خوابیدم. (البته امروز به تلافی بسیار خوابیدم!) اواخرِ روزِ چهارم که دیروز باشد، حسِ مستی به سراغم آمد. یعنی همان بیحسی. سنگینشدنِ تن و سبکشدنِ ذهن. کشآمدنِ زمان. درهمشدنِ تصاویر و اشیا. بیدارخوابی.


راه میرفتم و زمان را نمیشناختم. دقیقاً رؤیا! نه روز است، نه شب، نه اصلاً زمان اهمیت و معنا دارد.


کتاب میخواندم. کلمات در هم میشدند. جملهها معنایشان را از دست میدادند. کلمهها پراکنده میشدند. ذوب میشدند و عینِ جوهرِ غلیظی راه میافتادند روی کاغذ. شخصیتهای نمایشنامۀ فاوست اَشکالِ غریبی پیدا میکردند.


آدمهای واقعی که میدیدم، مخصوصاً وقتی ده دوازده نفری نشسته بودیم توی محوطۀ مرکز اسناد، چهرهها، رفتارها، حرفها، همه به چشمم رؤیا میآمد. تلخیِ برگی که خوردم تا تهِ وجودم را نیش میزد.


مرگ در اثرِ کمخوابی. مرگی ست که دیر اتفاق میافتد. یعنی بعد از سی چهل سال کمخوابی مرگ به سراغت میآید. اما به نظرِ من اگر آدمی در بیست سالگی از زندگیاش راضی باشد (آنطور که من هستم) سی چهل سالِ آینده را میتواند با خیالِ راحت کم بخوابد و بعد هم در آسایش بمیرد. در عوض، بیخوابی مدام به او لطف میکند و جهان را برایش زیباتر جلوه میدهد.


آدمهای بیدار، زیباییها را میبینند، آدمهای بیدارخواب زیباتریها را.



16 اردیبهشت 95؛ بعد از 14 ساعت خواب

 


insomnia by

Francine Brady

۱ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۱
محمدحسین توفیق‌زاده

شاید باید چیزی بنویسم دربارۀ کتابِ ترس و لرز. امروز 3 اردیبهشت 95 برای سومین بار این کتاب را خواندم. تحلیل‌ها، ضجه‌ها، فریادها، زجرها، رنجوری‌ها. همه آشنایند. همه پُر از پذیرایی و سرکشی و آسایش اند. سرشار از خستگی و سرخوشی.

 

باید آن‌چه از این کتاب برایم می‌ماند بدانم.

 

* دستِ‌کم‌نگرفتنِ هیچ‌کس و مخصوصاً سهل‌انگاری‌نکردن. چیزهای بزرگ را به حدِ خود پایین‌نکشیدن و حقیرنکردن. در کلام نیاوردن و اسیرنکردنِ عواطفِ بلندِ شخصی و الهی.

 

          * پارادوکسِ حیات. نگریختن از پارادوکس. پذیرشِ محال و لطفِ محال.

 

* زیباییِ امرِ اخلاقی و آرامشِ آغوشِ هرچیزِ کلّی. تسلّای سخن. تسلّای اشک و همدردی. اما تنهایی. مسئولیتِ هولناکِ تنهایی. وظیفۀ سکوت و ناتوانیِ سخن و زبان.

 

* ترک. ترکِ تعلق. بی‌بازگشتیِ ترک. تهی‌شدنِ من از نیرو، بعد از ترک. ناتوانی در بازگشتن به پای خود. وسوسۀ اخلاق. وسوسۀ توبه از گناه. وسوسۀ توبه از غیرِگناه. بازگشتِ سرافکنده.

 

[این یادداشت ناتمام رها شده. معنایش این نیست که به همین جا محدود می‌شود ثمرِ این کتاب برایم. بلکه این است که از این پس هرچه می‌نویسم، ثمرۀ این کتاب است.]



Ferenczy Ábrahám áldozata 1901

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده


 

یک لحظه اعتقادِ متعصّبانه و دمی بعد، لامذهبی و بیقیدی و اباحیگری.

 

چنین آدمی با چنین سلوک و اخلاقی، چطور و براساسِ چه قواعدی تصمیم میگیرد؟

 

آیا خودِ من هم این گونهام؟ دوگانه و پارادوکسیکال؟

 

یکپارچگی. چهکسی یکپارچه است؟ چهکسی همیشه و در همه حال بر یک گونه است؟ بریکگونهبودن و یکپارچگی فضیلت است یا در هر زمان، به اقتضا بودن؟

 

در دومی نیرنگ و ریا میبینم، در اولی، غرابت و بیگانگی.

 

نه. یکپارچگی، بریکگونهبودنِ مدام نیست. میشود یکپارچه بود و یگانه بود ولی مدام و همیشه بریکگونه نبود. یک طیفِ پراکنده هم به یکپارچگیِ خودش است.

 

میشود در زندگی یک طیف بود. دو سرِ طیف میتواند اعتقاد و بیاعتقادی باشد. هر دو چیزِ متضادِ هم.

 

زندگی پارادوکسیکال است و گریزی از آن نیست. پس تعارض در اخلاق نه فضیلت است نه عیب. بلکه یک ویژگی است فقط. تضاد نیست. چون تضاد فقط در نگرشِ جدابینی قابلِ بیان است. در نگرشی که همهچیز از همهچیز جدا ست و میگوید: این لحظه از لحظۀ پیشین جدا ست. این سال از سالِ دیگر جدا ست. با این نگرش است که میشود لحظه را با لحظاتِ دیگر قیاس کرد و تضاد را نشان داد. اما در واقعیت، این لحظه از لحظۀ پیشین جدا نیست؛ چون ادارککنندۀ هر دو یکی ست و این یک ادارککننده، تداومِ خود را نمیتواند بدونِ درنظرگرفتنِ لحظاتِ پیشین و آتی نشان دهد.

 

حال موجودی که خودش مداوم است، چطور میتواند یک لحظهاش را از لحظۀ پیشینش جدا کند؟ ممکن نیست از نظرم. (شاید استدلالم واضح نباشد. مشکل از بیانِ ناقص است.)

 

پس دوگانگی و تضاد در اخلاقِ آدمیان نیست. فقط تعارض و پارادکس است. این بد است در عینِ خوببودنش. در این نگاه، چنان که قبلاً اندیشیدهام، قضاوتِ اخلاقی یا ارزشگذاری جایگاهی ندارد.

 

چه خوب است اگر همیشه به همه سوژهها به همین دید بنگریم. به دیدِ طیفنگر که چیزی را از کلیت بهطورِ جدا مطرح و بررسی نمیکند.




1 اردیبهشت 1395

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

قدرتِ نهفته در یک جادّه‌ی روستایی وقتی در آن قدم بزنیم متفاوت است با وقتی از رویش با هواپیما بگذریم. به همین نحو، قدرت نهفته در یک متن وقتی آن را بخوانیم متفاوت است با وقتی از رویش نسخه‌برداری کنیم.

 

مسافران هواپیما تنها می‌بینند که چگونه جاده از میان دشت می‌گذرد و پیش می‌رود، و چطور مطابق با قوانین حاکم بر زمین‌های اطراف تغییر می‌کند. تنها کسی که روی جاده قدم می‌زند، از قدرتی که در اختیار آن است باخبر می‌شود؛ راه برای کسی که از هواپیما به آن نگاه می‌کند، چیزی بیش از پهنه‌یی گسترده نیست، اما کسی که روی آن راه می‌رود، در هر گردشش، همچون ندای فرمانده‌یی که سربازان را به پیش فرامی‌خواند، دوردست‌ها، مناظر زیبا، پهنه‌ها و دورنماها را احضار می‌کند.

 

پس تنها متنی که از رویش نسخه‌برداری شده، مسلط بر روح کسی است که خود را به آن سپرده است؛ در صورتیکه خواننده‌ی معمولی هرگز جنبه‌های نوِ درونِ خود را که متن درصدد گشودن آن است، کشف نمی‌کند: آن جاده را که جایی وارد جنگلِ درونش می‌شود و برای همیشه پشت آن بسته می‌شود، نمی‌تواند بشناسد:

 

زیرا خواننده‌ی معمولی به حرکت ذهنی‌اش در پروازِ آزادِ رؤیایی روزانه ادامه می‌دهد، درحالیکه خواننده‌یی که نسخه‌برداری می‌کند، ذهنش را یکسره در اختیار متن می‌گذارد.

 

این است که پیشه‌ی نسخه‌برداریِ چینی‌ها از کتاب‌ها، ضمانت بی‌بدیلِ فرهنگِ ادبیات بود، و همین کلید فهمِ معمّاهای چینی است.

 

خیابان یک‌طرفه، والتر بنیامین، ترجمۀ حمید فرازنده، صفحۀ 10 و 11، نشر مرکز، چاپ هشتم، 1393

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

میخواهی امتحانم کنی؟ میخواهی ناز کنی؟ میخواهی آزارم بدهی؟ هر از سه حالت اگر هست، غلطی. دنیا.

هرچه به نهایت برسد، ناگهان بیاهمیت میشود. اندوه، شادی، عشق، نفرت، خوب، بد، زشت، زیبا. هر کدام به نهایت برسد در من بیاهمیت میشود. و چه سخت است وقتی تمامِ حالاتِ انسانی را جز مرگ تا نهایت رفتهام و کنار انداختهام. چرا آدمی چنین محدود است؟ چه عجول که بودهام...

در خوب، بهترین لحظاتِ عرفانی و اخلاقی را گذراندم و تهیاش کردم. در بد، بدترین شدم و تمام شد. در زشت، کثیفترین را درک کردم و دیگر مهم نیست. در زیبا، زیباترین لحظه را هم تجربه کردم. در عشق، سرم به سقف که خورد، افتاد پیشِ پام. در نفرت، به مرزِ فروپاشیِ عصبی که رسیدم فروپاشید. در شادی از پوستِ خودم در آمدم و پوستم شادی بود. در اندوه، آنچنان گریستم که دیگر اشکی برایم نماند. مرگ. تنها مرگ مانده است. تا کی و کجا...

اگر در نزدیکیِ بیشازحد با انسانی زندگی کنیم، همان احساسِ خوبی به ما دست میدهد که ظرفی مسکوب را با دست لمس کنیم و روزی فرارسد که جز ورقهای کثیف در دستانِ ما باقی نماند. روحِ انسانی نیز با لمسِ دائمی سرانجام از بین میرود یا دستکم چنین مینماید و دیگر آن زیبایی و نقش و نگارهای ابتدایی را در آن نمیبینیم... (نیچه، آدمی با دیگران، ترجمۀ علی عبدالهی، ثالث، چاپ اول، 1388، صفحۀ 91)

 

5 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده