لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

1.

هر مداد

شاعری منتظر است

هر کاغذ

لبی وا

 

پروانهای

بر لبِ بازِ شاعری مینشیند

و بوسه از لبریز میشود

 

2.

کلمات در نخاعِ مداد جاری اند

یا منتظر؟

 

3.

گذشته خونی ست در رگِ حال

مثلِ وصالِ توت‌ها

در آفتابی که دیگر نیست

 

هفتۀ آخرِ مهر 1395

۰ نظر ۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۷
محمدحسین توفیق‌زاده


 

وقتی یک بخش می‌نویسی، بعد می‌بینی متن‌ات دارد بخشی از مثنویِ مولوی را فرامی‌خواند. پس می‌روی آن بخش را می‌خوانی...

.

این سرخوردگیِ کنونیِ من بعد از این حادثه، طبیعی ست؟

این سرشاری چه‌طور؟

.

به هر حال، خوش‌تر آن باشد که سرِ دلبران....

.

پ.ن:

 

ما به لغو و لهو فربه گشته‌ایم

در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم

.

هم از آن سرگینِ سگ داروی او ست

که بدان او را همی معتاد و خو ست

.

از فراق ات زرد شد رخسار و رو

برگِ زردی میوۀ ناپخته تُو

.

غورۀ تو سنگ بسته کز سِقام

غوره‌ها اکنون مویز اند و تو خام

.

غوره‌ها اکنون مویز اند و تو خام

.

غوره‌ها اکنون مویز اند و تو خام

.

.

.

 

 

26 مهر 1395

۳ نظر ۲۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
محمدحسین توفیق‌زاده


 

کاش دریا بودم. کاش دریا بودم.

پشتت به من و دنیا ست. رویت به دریا. آن هم چه رویی! گشاده!

انگار بال‌هایت را باز کرده‌ای برای پرواز.

یا دست‌ها را باز کرده‌ای برای آغوش.

یا خودت را آمادۀ پرتاب کرده‌ای.

هر کدام که باشد، کاش دریا بودم من.

 

هیچ فکر نمی‌کردم روزی بیاید که حسرت بخورم

از این که دریا نیستم!

 

می‌دانستی حسرت و حسادت خواهرانِ همتای هم اند؟

 

من همیشه به چیزهای بزرگتر از خودم حسادت کرده‌ام؛

پس موج زده،

خُرد ام کرده

 

شکسته‌هایم را جمع کن!

 

22 مهر 1395


۰ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


پدران و مادرانِ ما به ما یاد نداده‌اند چگونه عشق بورزیم؛ حتی عشق‌ورزیدن را ندیده‌ایم.

اما این تنها یک سوی قصه است.

سوی دیگر این است که ما از یکدیگر بسیار می‌ترسیم.

پس به جای تمرینِ عشق‌ورزیدن در مرابطه، برای یادگرفتن‌اش به سراغِ منابعِ ناقصِ دیگر می‌رویم؛

از همه ناقص‌تر، هنر.

این می‌شود که یا در رابطه‌هایمان عشق نمی‌ورزیم،

یا از ترس، نابودش می‌کنیم.

 

21 مهر 1395

۵ نظر ۲۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده


1.

با تیشۀ عشق

سنگِ قبری تراشیدم

و بر آن حک کردم

او زنده است و نمی‌میرد

 

2.

یک نخ سیگارِ سبز

مثلِ هدیه‌ای از جانان

که جز خاطره‌ای منتشر در جهان

چیزی از آن نمی‌ماند

 

3.

مردّد ام

بی‌آن‌که سرعتِ گام‌هایم کم شود

 

هفتۀ سوم مهر

۱ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده


درد و فقر و شکست و مرگ، مایۀ تعالی نیستند.

تعالی سرچشمه ندارد. رود نیست.

تعالی پشتِ پرده ست.

به بادِ فیضِ خدا نیاز دارد تا پدیدار شود.

- کجا باد همیشه میوزد؟

- در دلهای شکسته.

 

5 مهر 1395

۱ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده


مثلِ شراب

بی‌دلیلی

و ساقی‌تر از آنی که

محتاجِ دست باشی

 

17 مهر 1395

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده


پارسال سالِ صعودِ من بود. حالا امسال فرصتی پیش آمده که سقوط کنم. چرا نکنم؟

 

وقتی به چشم‌هایت و حرف‌های راستی که ناخودآگاه گفته‌ای و از زیرِ زبانت دررفته‌اند فکر می‌کنم، احساس می‌کنم فریب خورده‌ام. بعدش فوری می‌فهمم چقدر فریب خورده‌ای.

فکر می‌کردم سرگرانی. حالا می‌دانم که سرگردان بوده‌ای.

 

حکایت

آورده‌اند که در دورانِ ابوبکرِ سعدِ زنگی، پادشاهِ خوبان گدایی می‌کرد.

 

15 مهر 1395

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۵
محمدحسین توفیق‌زاده


بی‌نظمی از تنبلی نیست؛ از کُندی ست.

 

15 مهر 1395

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده


۱.

مرد با سکۀ دلش قرصِ نانی خرید. اما چون زشت بود، نه معشوقی داشت، نه دوستی.

پس دنبالِ کسی گشت که قرصِ نان را با هم بخورند.

اما به هر که نزدیک می‌شد از او دور می‌شد.

خسته به پارک رفت. نان را ریزریز کرد و بر زمین ریخت.

یک دسته کلاغ آمدند و همه را خوردند و رفتند.

مردِ زشت بلند شد تا به خانه برود.

خوشحال بود که انتقامش را گرفته است.

 

۲.

مرد دلش می‌خواست موبایل بخرد.

وقتی می‌دید در خیابان با موبایل حرف می‌زنند و می‌خندند،

دلش می‌خواست خودش هم در خیابان با موبایل حرف بزند و بخندد.

یک روز سکه‌های دلش را جمع کرد و به اولین مغازه رفت و موبایل خرید.

اما چون زشت بود، نه کسی شماره‌اش را داشت، نه او شمارۀ کسی را داشت.

 

۳.

مرد، آن سرو را دوست داشت.

هر روز از آن خیابان که می‌گذشت، با دیدنِ آن سرو لبخند می‌زد و دلش می‌جوشید.

یک روز از آن خیابان که می‌گذشت، جای سرو خالی بود.

هرچه گشت او را پیدا نکرد. فهمید که بریده‌اند اش.

خودش رفت و به جای سرو ایستاد.

دلش می‌خواست کسی با دیدنش لبخند بزند و دلش بجوشد.

منتظر بود.

 

۴.

یک روز که مردِ زشت خیلی خسته شده بود، به زندگی‌اش گفت:

«از امروز دیگر تو را با خودم بیرون نمی‌برم.»

پس زندگی‌اش را کفِ خانه گذاشت و بیرون رفت.

آن روز بهترین روزِ زندگی‌اش بود.

نه کسی به او زشت گفت نه کسی از او دور شد.

شب که شاد و خرم به خانه برگشت،

جای زندگی‌اش خالی بود و مورچه‌ها داشتند آخرین تکه‌های زندگی‌اش را هم می‌بردند.

مرد غذایش را خورد و خوابید.

دیگر سر از زمین برنداشت.

 

14 مهر 1395

 

پ.ن: این چهار تکه، بخش‌هایی از مجموعه‌ای هستند به نامِ قصه‌های زشت.

۱ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده


درختِ نارنج در خیابان تنها ست

نه گوشی که بشنود اش

نه دستی که برگ‌هایش را بنوازد

نه سرپناهی در باد و باران

نه پناهگاهی در هجومِ خزان

 

عشق در خیابان تنها ست

 

14 مهر 1395

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده


 

1.

آن‌قدر منتظرِ تو ام

که دیدارِ دیگران شادم می‌کند

 

2.

نیستی و

کلمات

بهانه‌ات را می‌گیرند

 

3.

از بوتۀ گل که می‌گذشتم

خار به دستم نشست

حالا زخمِ کوچکی بر دستم است

به اندازۀ سرِ سوزنی

و می‌سوزد

 

شاید جای خالیِ سوزانِ تو نیز

از این زخم بزرگ‌تر نباشد

 

4.

در گرهِ دستانِ ما

چیزی بود شبیهِ دو چشمِ متعجب

شبیهِ نشانِ بی‌نهایت

 

حالا با دو چشمِ متعجب

به ابدیتِ گسستۀ دستم

نگاه می‌کنم

 

مهر 1395

۱ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده


دیوانگی خیلی هم دور نیست:

به خودت میآیی، میبینی نشستهای سرِ مانیتور داد می‌زنی.

تازه این، ظلم هم هست؛

مانیتور چه گناهی کرده؟

 

13 مهر 1395

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده


 

سکانسی در فیلمِ امیلی هست که همیشه برایم جاذبۀ شگفتی داشته:

امیلی پیشِ جانی فراموش‌کار آینه گرفته ؛و حالا که آن فراموش‌کار از دیدنِ خود در آینه جان گرفته، امیلی ناگهان خودش را در هماهنگیِ کامل با جهان حس می‌کند ،و دلش از عشقِ کمک به دیگران سرشار شده است. پیرمردِ کوری کنارِ خیابان ایستاده و با عصای سفیدش به جدولِ خیابان ضربه می‌زند. امیلی به سوی او می‌رود، دستِ او را می‌گیرد و با سرعتی شگفت‌انگیز از خیابان و کنارِ مغازه‌ها و آدم‌ها عبورش می‌دهد و تندتند برای پیرمردِ کور از چیزهایی می‌گوید که در این تکۀ کوچک از جهان دیدنی است. سپس پیرمرد را رها می‌کند و از پله‌ها بالا می‌رود. پیرمرد به دلِ خورشید بدل می‌شود.

پیش از این، دلم می‌خواست جای امیلی باشم؛ همین‌قدر سیال و سرآزاد. اما سرخوردگی و ناامیدی توانِ رؤیاپردازی‌ام را گرفته. دیگر خواهشِ امیلی‌بودن به اندازۀ خواهشِ لمسِ دوبارۀ دست‌های سادۀ تو برایم مُحال است. نهایتاً می‌توانم این پیرمردِ کور باشم؛ اما امیلیِ من کجا ست؟

کجایی؟

 

از این سرراست‌تر نمی‌توان عشق را روایت کرد. کامل‌ترین تصویری ست که از همنشینیِ عشق و سرآزادی دیده‌ام. جانی سرمست به سنگی خراشیده می‌تابد و آن را به دلِ خورشید مبدّل می‌کند! خیلی ساده است و مثلِ تمامِ سادگی‌ها، خیلی بعید.

امروز ما از هم می‌ترسیم. به فشارِ روزگار عادت کرده‌ایم و جایی اگر لحظه‌ای فشار برداشته شود، به جای شادمانی، تعجب می‌کنیم. هیچ‌وقت و هیچ‌جا نمی‌شود این فشار را برداشت یا کم کرد؛ جز در سایه‌بانِ لحظۀ عشق.

 

اما تو از من نمی‌ترسیدی. از خودت می‌ترسیدی.

 

10 مهر 1395

۱ نظر ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده