لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۲۱ مطلب با موضوع «نگاه به اجتماع» ثبت شده است



ای بادِ شرطه برو بذار باد بیاد [یادداشتِ شخصی]

 

علم‌هاتان نگون گردد

 

ما در جایگاهِ انسان‌هایی از بی‌دردی بیمار، چه‌قدر به شادمانی نیاز داریم؟ چقدر می‌توانیم شادمان باشیم؟ بی‌دردی‌مان چقدر به ما اجازۀ شادمانی می‌دهد؟

 

همیشه به تبعیت از تمثیلِ «یک سوزن به خود و یک جوال‌دوز به دیگران»، خودم را جلو انداخته‌ام تا از خرده‌گیریِ خرده‌گیران در امان بمانم. تا نگویند یک‌طرفه به قاضی رفت. نگویند خودش را برتر از دیگران می‌پندارد و دیگران را از آن بالا به انتقاد می‌زند.

 

حالا می‌گویم ما بی‌دردان. ما از بی‌دردی بیماران.

 

یادم هست قبلاً در وبلاگم نوشته‌ام «اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزاره‌اش این خواهد بود که ببین‌اش اما فقط ببین‌اش.» و حالا همین گزاره دربارۀ درد و بیماری تکرار می‌شود. ما می‌بینیم اما نمی‌بینیم. می‌بینیم و نمی‌توانیم ببینیم. می‌بینیم اما با چشم‌های جعلی، چیزهای جعلی را می‌بینیم. سر تا ته جعلی هستیم.

 

همان بهتر که در دنیای ما مهرورزی نیست؛ چه بی‌چاره بود اگر می‌بود. چه بی‌چاره بود...

 

منظورم از درد، همین مهرورزی است. و منظورم از مهرورزی، آیینی منظم و تمیز برای فداکاری و قربانی است. رهاکردنِ اجسام چقدر مهم است. رهاکردنِ اشیای مادی. چون این اشیای مادی اند که به زندگیِ ما شکل می‌دهند و مسیرِ حیات‌مان را تعیین و تعویض می‌کنند. افکار و ایده‌ها و ایده‌آل‌ها و اهداف و فرهنگ و چه و چه، همه معلولِ اشیای مادی اند. می‌توان (و حتماً کرده‌اند؛ چون من اولین کله‌خرِ عالم نیستم) این را آزمایش کرد که اشیای مختلف را به زندگیِ کسی تزریق کرد و به دیدۀ تحقیق نگریست که چه بلاهایی از آن شیءِ ظاهراً بی‌جان بر سرِ این جانور خواهد آمد.

وقتی می‌گویند یک کتاب مسیرِ زندگیِ مرا عوض کرد، اگر منظورشان یک شیءِ تشکیل‌شده از کاغذ و جوهر و چسب باشد، راست می‌گویند؛ اما اگر منظورشان کلمات و افکار باشد، یا دروغ می‌گویند، یا در جهلِ مرکّب غلت زده‌اند که این‌گونه دل‌سیاه شده‌اند.

 

کلمات سیاه اند. چه فرقی با کدورت دارند؟ چه فرقی با گناه دارند؟ هیچ. تنها در لباسِ لختی ظاهر می‌شوند و دل می‌برند.

 

و ما گرفتارانِ کلمه، من که می‌نویسم و توی بدتر از من که نوشته‌های مرا می‌خوانی، دل‌سیاهانِ عالم ایم. شک داری؟ مگر آیۀ دل‌های سیاه را نخوانده‌ای؟


یَوْمَ تَبْیَضُّ وُجُوهٌ وَتَسْوَدُّ وُجُوهٌ فَأَمَّا الَّذِینَ اسْوَدَّتْ وُجُوهُهُمْ أَکَفَرْتُمْ بَعْدَ إِیمَانِکُمْ فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا کُنْتُمْ تَکْفُرُونَ ﴿۱۰۶﴾

یعنی روزی که چهره‌هایی سفید و چهره‌هایی سیاه شود؛ به سیاه‌رویان گویند آیا بعد از ایمان‌تان کافر شدید؟ پس عذاب را به‌خاطر کفرتان بچشید.

 

ما عذابِ کفرمان را داریم می‌چشیم. البته این از چشیدن فراتر رفته. ما به عذابِ کفرمان مولع ایم. حریص و گرسنۀ عذابِ کفرمان شده‌ایم. وگرنه می‌گذاشتیم سوانح جریان داشته باشند: از سویی بیایند و ما را زنده کنند و از سویی بروند و دیگری را زنده کنند.

ما گمان کرده‌ایم مصدر و مرجع ایم؛ در حالی که ضمایرِ سرگرانِ سرگردانی بیش نیستیم. ما چیزی صادر نمی‌کنیم و چیزی به ما برگشته نمی‌شود. ما راه ایم. و چه راه‌های بدی که سنگ‌هاشان همه تیز باشد و گلی بر کنارۀ آن‌ها نروید.

 

ما گذرگاهِ کلمات ایم. اما از بس کدر ایم، از بس زباله‌گرفته ایم، حتی آبِ زلال به‌سختی از ما می‌گذرد؛ چه رسد به کلمات که خود اصلِ کدورت اند.

 

بس کنم.

به پیر میکده گفتم که چیست راهِ نجات

بخواست جامِ می و گفت رازپوشیدن

 

28 آذر 1395

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده


تاریخ را اشیا عوض کرده‌اند؛ نه آدم‌ها. گیرم که این اشیا را خودِ آدم‌ها ساخته باشند.

اشیا می‌مانند و آدم‌ها به اشیا تبدیل می‌شوند.

 

19 آذر 1395

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده


بی‌نظمی از تنبلی نیست؛ از کُندی ست.

 

15 مهر 1395

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده



می‌دانم. بی‌دلیل نیست. قضیه کاملاً روشن است. من درحالِ واکنشِ عصبی‌ام. فقط به هزار زور و فریب، دارم رنگِ بی‌خیالی به‌اش می‌زنم. دیده‌ای وقتی دستت می‌رود نزدیکِ آتش یک‌هو چه‌طور می‌پرد عقب؟ من همان‌طور پریده‌ام عقب. یعنی مدام، دارم پرانده می‌شوم عقب .و اسمش را می‌گذارم بلای سفید ،و شوق دارم به آتش. شکلِ آشنایی از حماقت است. یا شاید حالا فقط حالم بد است.

 

 

 

همّت چو بلند شد، همه دردسر است

 

(سوانح، احمد غزالی)

 

 

 

من هم می‌توانم مثلِ دیگران دستم را پایین بگیرم، با نه‌ونیم و ارفاقِ بلاها، ده، قضایا را پاس کنم و مدرک را بگیرم؟

 

 

 

وقتی که خودم را با رفقایم مقایسه می‌کردم، اغلب لبریز از غرور و خودپسندی می‌شدم، اما اغلب نیز خود را منکوب و خوار حس می‌کردم.

گاهی خود را نابغه‌ای فرض می‌کردم و گاهی موجودی نیمه‌دیوانه.

من همیشه نسبت به شادی‌ها و زندگانیِ دوستانم بیگانه ماندم و این چیزی بود که اغلب خود را برای آن ملامت می‌کردم و غمی سر تا پای مرا می‌گداخت

مثل این که من از آن‌ها جدا شده‌ام بدونِ این که امیدی داشته باشم که بتوانم تا ابد به آن‌ها نزدیک شوم،

گویی درهای زندگی بر من بسته شده بودند.

 

(دمیان، هرمان هسه، خسرو رضایی، فصلِ کشتی‌گرفتن یعقوب)

 

 

 

هرچقدر فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر آدم‌های کم‌همّتی اطرافِ خودم دارم. چقدر باید آدم‌هایی را دور بریزم. چقدر در خودم حسِ قدرت می‌کنم. چقدر سنگ‌دلم در این لحظاتی که باید خواب می‌بوده‌باشم از یک ساعت پیش‌ترش.

 

آها. داشتم می‌گفتم که واکنشِ عصبی. [یک تار موی سفیدم را همین الآن از کفِ کله‌ام کندم.] این‌جا سر بزن، آن‌جا سر بزن، همه‌جا سر بزن، همه‌جا دیده شو ،ولی دلت را هیچ جا پیدا نکن. این نسخه‌ای ست که برای من پیچیده شده.

 

 

 

ای قومِ به‌حج‌رفته! کجایید؟ کجایید؟

معشوق همین‌جا ست! بیایید! بیایید!

 

 

۱۱ خرداد ۱۳۹۵



۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۹
محمدحسین توفیق‌زاده


 

یک لحظه اعتقادِ متعصّبانه و دمی بعد، لامذهبی و بیقیدی و اباحیگری.

 

چنین آدمی با چنین سلوک و اخلاقی، چطور و براساسِ چه قواعدی تصمیم میگیرد؟

 

آیا خودِ من هم این گونهام؟ دوگانه و پارادوکسیکال؟

 

یکپارچگی. چهکسی یکپارچه است؟ چهکسی همیشه و در همه حال بر یک گونه است؟ بریکگونهبودن و یکپارچگی فضیلت است یا در هر زمان، به اقتضا بودن؟

 

در دومی نیرنگ و ریا میبینم، در اولی، غرابت و بیگانگی.

 

نه. یکپارچگی، بریکگونهبودنِ مدام نیست. میشود یکپارچه بود و یگانه بود ولی مدام و همیشه بریکگونه نبود. یک طیفِ پراکنده هم به یکپارچگیِ خودش است.

 

میشود در زندگی یک طیف بود. دو سرِ طیف میتواند اعتقاد و بیاعتقادی باشد. هر دو چیزِ متضادِ هم.

 

زندگی پارادوکسیکال است و گریزی از آن نیست. پس تعارض در اخلاق نه فضیلت است نه عیب. بلکه یک ویژگی است فقط. تضاد نیست. چون تضاد فقط در نگرشِ جدابینی قابلِ بیان است. در نگرشی که همهچیز از همهچیز جدا ست و میگوید: این لحظه از لحظۀ پیشین جدا ست. این سال از سالِ دیگر جدا ست. با این نگرش است که میشود لحظه را با لحظاتِ دیگر قیاس کرد و تضاد را نشان داد. اما در واقعیت، این لحظه از لحظۀ پیشین جدا نیست؛ چون ادارککنندۀ هر دو یکی ست و این یک ادارککننده، تداومِ خود را نمیتواند بدونِ درنظرگرفتنِ لحظاتِ پیشین و آتی نشان دهد.

 

حال موجودی که خودش مداوم است، چطور میتواند یک لحظهاش را از لحظۀ پیشینش جدا کند؟ ممکن نیست از نظرم. (شاید استدلالم واضح نباشد. مشکل از بیانِ ناقص است.)

 

پس دوگانگی و تضاد در اخلاقِ آدمیان نیست. فقط تعارض و پارادکس است. این بد است در عینِ خوببودنش. در این نگاه، چنان که قبلاً اندیشیدهام، قضاوتِ اخلاقی یا ارزشگذاری جایگاهی ندارد.

 

چه خوب است اگر همیشه به همه سوژهها به همین دید بنگریم. به دیدِ طیفنگر که چیزی را از کلیت بهطورِ جدا مطرح و بررسی نمیکند.




1 اردیبهشت 1395

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

سروصدا. مثلِ مکانیکی. «بیا این ور»، «استارت بزن»، «چَن شد؟»، «باید بری بیرون بخری»، «گاز بده». صدای ماشین‌ها که می‌روند می‌آیند. استارت‌های ناکام و ناتمام. مردانِ خسته از ماشین. ماشین‌های خراب و درست. مکانیک با لباسِ روغنی و دستش را با دستمال پاک می‌کند. می‌رود. می‌آید. روغن عوض می‌کند. آچار می‌کشد. داد می‌زند. چای می‌ریزد. سیگار می‌کشد. کار می‌کند. باران می‌آید.

 

سروصدا. مثلِ خیابان. مثلِ شهر. خودِ شهر. شهری که چراغ‌هایش در روز روشن‌اند. شهرِ بن‌بست‌ها. شهرِ گم‌شده‌ها. شهری پُر از گم‌شده‌ها. بچه‌ها. جوان‌ها. پیرها. بچه‌ها گریه می‌کنند. جوان‌ها بی‌خیال و فراموش‌کار می‌چرند. پیرها به همه‌چیز نگاه می‌کنند. همۀ چیزهای ناشناس. همۀ آدم‌های ناشناس. همۀ این شهرِ غریب. و غریبی.

 

این همه سروصدا. من هم سروصدا. دیگ‌هایی که همه‌جای شهر برپاست. زیرِ همه‌شان هیزم می‌گذارم. زیرِ یکی اگر خاموش شده، با آتشِ سیگارم روشن می‌کنم. ادعا می‌کنم. فحش می‌دهم. شاخ‌وشانه می‌کشم. خودم را به کشتن می‌دهم.

 

همه‌چیزهای گم‌شدۀ شهر سروصدا می‌کنند. ماشین‌ها. ساعت‌ها. گوشی‌ها. ضبط‌ها. آدم‌ها. سروصدا. من هم سروصدا.

 

دروغ می‌گفت. وقتی می‌گفت موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست. از دهانِ کی درآمده این حرف؟ چرا سروصدا کرده؟

 

یک گوشه کسی قرآن می‌خواند. کسی بحث می‌کند از عدم و وجود. کسی بحث می‌کند از گذشتن. از واژۀ درپرواز. کسی با معشوقش حرف می‌زند. در عالمِ خودش است. شعر می‌گوید. شعر می‌خواند. بلند بلند. یک‌بند. کسی لاس می‌زند. صدایش مثلِ ملچ‌ملوچِ دهن است. سروصدا. سروصدا. سروصدا. من هم سروصدا.

 

موجم. موجِ محض. چرا بچه‌ماهی خیالِ دریا داشت؟ چرا ماهیِ پیر سروصدا کرد و ماهی سرخ کوچولو خوابش نبرد؟ آب‌های راکد کجا هستند؟ چرا کسی به‌ آن‌ها محل نمی‌گذارد؟ چرا جلبک بد است؟ چرا رکود بد است؟ چرا از سکوت می‌ترسم؟ من هم سروصدا.

 

موجم. فرکانسِ MT. ردیفِ 20,324. برنامۀ سروصدای مدام. چرا یکدمم آرام نیست؟ چرا می‌ترسم از آسودگی؟

 

من بندۀ آن دمم که ساقی گوید: «یک جامِ دگر بگیر» و من... نتوانم یا نستانم؟

 


 

10 دی 1394

۰ نظر ۱۰ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یک داستان. دو ماه از عمرِ مرا به خود کشید. درست مثلِ یک سیاه‌چالۀ فضایی. درست مثلِ یک زندگی. یک داستان با گامی بلند برای خودم. یک داستان با یک امیدِ بزرگ. که البته به جایی نرسید. سرخورده‌ام.

 

پایۀ فکرم ارتباط، نه، مرابطه است. پایۀ رفتارم هم. پایۀ زندگانیِ این روزهایم هم. چقدر به موسیقی نیاز دارم حالا توی این اتوبوس؛ هندزفری‌ام را جا گذاشته‌ام خانه. مرابطه یعنی دو طرف. یعنی مایه‌اش از دو طرف. یعنی ثمرش برای هر دو طرف. اما رابطه یعنی همین که دچارم کرده. یک طرف .و می‌دانم چقدر بی‌مایه. چقدر بی‌ثمر. اما مرابطه هدف نیست. هدفم آشناشدن، شناختن است. نه. عبارتِ بهتر. معارفه است؛ نه فقط معرفت. معرفت خودخواهانه است. معارفه هم در خود، خواستنِ خود دارد اما نه کاملاً. معارفه دوطرفه است. هدفم، هدفِ بودنم، هدفِ نوشتن و رفتن و ماندنم، معارفه است. شناختِ دوطرفه. اما چه شد؟ بی‌ثمر بی‌مایه. احساسِ گم‌کردن دارم. احساسِ غربت دارم. شمس می‌گوید: «در خلوت مباش و فرد باش.» چرند می‌گوید. این از ترس است. من نباید بترسم. یک چیزی را گم کرده‌ام و کسی را نمی‌شناسم که نشانی بدهد. گم نشده‌ام. فقط گم کرده‌ام. و غریبم.

 

غریبم یعنی نتوانسته‌ام نمی‌توانم مرابطه آغاز کنم. یعنی درمانده‌ام از دوست‌داشتن. یا شاید یعنی درمانده‌ام از دوست‌داشته‌شدن. کاش اصلاً نمی‌خواستم. آن‌وقت دیگر مهم نبود که من را بشناسند یا دوستم داشته باشند. دوستم ندارند. از من خوششان نمی‌آید. باید چه کنم؟ سرخورده‌ام.

 

آن‌قدر خودپسند و خودپرست نیستم که بگویم به درک. مثلِ مسیح دروغ نمی‌گویم. به قول کافکا شهدا جسم را ناچیز نمی‌انگارند، می‌گذارند به صلیب کشیده شود.* من جسم را، جهان را خوار نباید بشمارم درحالی‌که از جهان و در جهان و به جهانم. نگویم جسم حقیر است اما [در همان حال] بگذارم نامم به‌خاطرِ شهیدشدن بلند شود. شهیدشدن یعنی نابودشدنِ جسمم. من جهان را حقیر نباید بشمارم؛ بزرگیِ من از جهان است .و جهان جایگاهِ مرابطه است .و من در جهان یعنی معارفه. چه درخت‌های قرمزی می‌بینم در راه.

 

هنوز یک چیز سفت هست. هنوز این چیز سفت که نه می‌افتد، نه سقوط می‌کند، نه حمله‌ور می‌شود، نه به سویی می‌رود، نه می‌شناسمش. یک چیزِ سفت که هست و آزارم می‌دهد. چیست؟ هوا دارد تاریک‌تر می‌شود مدام. شاید مجبور شوم دیگر ننویسم.

 

جهان دوستم ندارد. این یک چیزِ سفت است. من باید جهان را دوست داشته باشم و این یک چیزِ سفت است. جهان می‌داند و من می‌دانم ،و این دانایی یک چیزِ سفت است .و سرخوردگی‌ام سفت است.

 

من دلم می‌خواهد بشناسم و شناخته شوم. نامم را نگویند. کارم را بگویند. من نام نیستم. نام حقیر است. دروغ است. من کاری‌ام که می‌کنم. مرا به کارم بشناسند. دوست دارم مرا به کارم بشناسند. نشناخته‌اند. سرخورده‌ام.

 

دغدغه‌ام حقیر نباید باشد. مثلِ آن‌ها نباشم که می‌گویند قدرِ ما را نشناختند. مردِ سیاه‌پوشی بالای سرم ایستاده بود و نمی‌گذاشت بنویسم. حالا رفت. حقیر نباشم. فرافکنی نکنم. می‌گویم که. من نتوانسته‌ام مرابطه را درست کنم .و آن‌ها دوستم ندارند به همین دلیل. باید چه کنم؟ چطور می‌توانم مرابطه‌ای را درست کنم؟ چرا همه چیز بر دوشِ من است و چرا همه چیز تا این اندازه سنگین است؟ سرخورده‌ام.

 

عشقم به نوشتن بیشتر است یا به خوانده‌شدن؟ می‌دانم. به خوانده‌شدن. چه خودم بخوانم چه دیگری بخواند. نورِ اتوبوس قرمز است! با کدام نوشته‌هایم زندگی می‌کنم که انتظار داشته باشم یک دیگری هم آن‌ها را دوست داشته باشد و با آن‌ها زندگی کند؟ من هنوز خودم را نساخته‌ام دارم به ایستگاه نزدیک می‌شوم و هنوز با خودم مشکل دارم. هنوز از خودم می‌ترسم و سرخورده‌ام هنوز.

 

* پندهای سورائو، فرانتس کافکا، ترجمۀ مریم صالحی، مهدی آذری، نشر یوبان، صفحۀ 39

 

یکشنبه؛ 8 آذر 1394

اتوبوسِ صدرا؛ 16:40 تا 17:40

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
محمدحسین توفیق‌زاده


اگر بتوانم رفتار و حرفِ کسی را داوری کنم، نشانۀ این است که درمیانِ من و او محبت نیست. محبت دقیقاً همان چیزی است که جلوِ داوری‌کردنِ ذهن را می‌گیرد. اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزاره‌اش این است: «ببینش اما فقط ببینش.»

 

2 مهر 1394

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

تهران شهرِ بنبستها و راههای بیانتها. شهرِ کثیفترین و پاکترین. ازپانشستهترین و سرپاترین. شلوغترین و خلوتترین.

آدمهایش سرشار و از تحرک لبریز. خالی و ازنفسافتاده. افتاده. سرکش. اهلِ کار. اهلِ بیکاری.

من نه از بالا دیدمش نه از پایین. شاید لحظاتی مجذوب یا مرعوبِ مدرنیته و خیلِ باعظمتِ جمعیتش شدم؛ اما خودم را نباختم .و آنقدر هم ملت و شهر را حقیر و دوردست ندیدم. شهر شهر است ،و زیستِ کنونی‌ام در شیراز، شهریتِ شهر را به من آموخته‌است.

لحظاتی بود که خودم را یکی از افرادِ تهران می‌دیدم. لحظاتی بود که خود را بیگانه‌ای فرد و طرد افتاده می‌دیدم. یا گردشگری بی‌درد با نگاهی از بالا. اما تنها حسی که نکردم، گم‌شدگی بود. حسی که دفعۀ پیش به‌شدت آزرده‌ام کرد. آن‌موقع هم تنها بودم مثلِ این سفر. اما دم‌به‌دم گم می‌شدم بینِ خیابان‌ها و نشانی‌ها و ملت. اتفاقاً این سفر پیدایی و پیداشدگی بود. سفرِ پیدایش بود. خستگیِ راه‌پیمودن‌های تنهایی، سخت و تازه و آگاهانه بود ،و استراحت‌ها در آگاهی و لذت.

تهران برای هنرمندِ من اثری بود از هنرمندی بزرگ ،و هنری از همگان. گریه دیدم و خنده هم ،و تعصب و عصبیت و خشم و مهربانی هم .و چه اندازه همه واقعی .و غیرِواقعی‌ترین چیز‌ها را در موزه‌ها دیدم؛ پُر از مردگی و دروغِ بی‌مرگی. با این همه از دیدارِ زیبایی‌های موزه‌ها محروم نبودم. از همه‌جا دوست‌داشتنی‌تر تالارِآینۀ کاخِ‌گلستان بود: دو مجسمۀ کمال‌الملک و ناصرالدین‌شاه که کمال‌الملک درحالِ نقاشی است و شاهِ شهید نشسته به ناکجایی خیره است. یا موزۀ مفاخر در باغِ نگارستان (نزدیکِ میدانِ بهارستان در خیابانِ دانشسرا) با آن مجسمه‌های کوچکِ یونولیتی. زیبایی همه‌جا هست. زندگی همه‌جا هست؛ همان‌جا هستند که زشتی و مرگ هستند. همه ایستاده به ناکجایی خیره .و کمال‌الملکی که به این‌ها نگاه کند و هنر کند.

این نوشته بوی خوش‌بینی و اندکی ستایش می‌دهد. این همان بویی است که در تیمچۀ حاجب‌الدوله شنیدم. در سیدنصرالدین. در کنارِ عمارتِ دارالفنون. در دلِ بازار آن‌جا که بوی چسب و فوم می‌آید. در کوچۀ کبابی‌ها و هرمِ برون‌ریزِ کباب. سرخوشی‌ام همه از آگاهی و لذت بود آن‌جا ،و هست اکنون. و اکنون که برمی‌گردم، کوله‌ای از تاریخ و ملت پُر دارم. خسته نیستم. ازنفس‌افتاده نیستم. خالی نیستم .و بسیار با خودم آشنا شده‌ام .و شناخته‌ام به خودم که هرجایی بایستم و خیره شوم، جای من است. که هرجایی‌ام.

 

8 شهریور 1394- تهران 19:19

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۳۳
محمدحسین توفیق‌زاده

 

خانواده اولین و مهمترین نهادی است که مسئولیتِ بیگانهکردنِ فرد با طبیعتِ خود را بر عهده دارد و این مسئولیت را با ابزارهای فیزیکی و روانی (فرمی و محتوایی) به انجام میرساند. پایدارترینِ این ابزارها، مفاهیمِ پدر و مادر، خون ،و حریم شخصی و مالکیت هستند. ابزارهای دیگری که بسیار هم به کار میآیند، عرف و اخلاق و قانوناند. این همه، فرد را از طبیعتِ خود بیگانه و از خود دور و منحرف میکنند ،و از فرد موجودی اجتماعی میسازند. این انحراف و بیگانگی چگونه است؟


از جنبههای طبیعیِ فرد، نیروی جنسی است. این نیرو با قدرتِ خانواده و با ابزارهای یادشده، چنان نادیده گرفته میشود و چنان سرکوب میشود که فردِ ناآگاه، جز تصویری مخدوش و منحرف و حتی منفور و ضدانسانی از این نیرو، چیزِ دیگری در ذهن ندارد. درحالیکه اگر (و این یک اگرِ آرمانی و تحققناپذیر است) خانواده به فرد برای برخورد با این نیرو آگاهی میداد، بیماری و انحرافِ ناشی از ناآگاهی پدیدار نمیشد. خانواده باعث میشود فرد به ایدۀ رمزگرایی و کنشِ پنهانکاری روی بیاورد ،و این نیرو را مرموز و ممنوع و محکوم بینگارد.


جهان و طبیعت در خانواده، دیگریِ خطرناک وانمود میشوند. این ایده در مفاهیمِ حریمِ شخصی و قفل و کلید و در و دیوار پدیدار است. خانواده در ترساندنِ فرد از محیط و طبیعت تمامِ وجوهِ انسانی را کنار میگذارد: میکُشد، طرد و لعنت میکند، سایه میاندازد، خفه میکند .و با مفاهیم و با زبان، فرد را بازی میدهد و منحرف میسازد.


این کنشِ توهمزا و انحرافگرا، چه دلیلی جز این دارد که خانواده فرد را نیز چیزی میبیند مانندِ ماشین یا تلویزیون که میتواند آن را کاملاً دراختیار بگیرد؟ نگرندۀ این نگاهِ داشتنمحور مجبور است برای نگهداشتنِ فرد در حریمِ شخصیِ خود، او را منحرف کند. خانواده از مفاهیمی ارزشی نظیرِ محرم و نامحرم، شهادت در راهِ اهلِ خانه،... سوءاستفاده میکند تا فرد را نگه دارد در خود؛ برای بقای خود. خانواده خود را کانونِ تمامِ نیکیها و خیرها وامینماید و جهان و طبیعت را منبع و محلِ شر و شرارت. از اخلاق و عرف و قانون سوءاستفاده میکند تا رفتارهای ظاهراً نادرستِ فرد را گناه جلوه دهد ،و سپس خود را تنها پناهگاهِ توبهپذیر معرفی میکند. درحالیکه اگر فرد به خودآگاهی و تنآگاهی و جهانآگاهی برسد، پوچی و ناکارآمدیِ مفاهیمی نظیرِ گناه و پشیمانی و توبه بر او نمایان میشود ،و زندگیِ اجتماعی و عرف و اخلاق را به هدفِ ادامۀ خود-تن-جهانآگاهی نفی میکند. این پدیده، تاریخی و واقعی است ،و تاریخیترین و واقعیترین انسانها مصادیقِ این ایده هستند؛ از پیامبران گرفته تا کشورگشایان و خونریزان: افرادی که فرد باقی ماندند ،و باقی ماندند.

 

21 مرداد 1394

 

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

این سؤالی است که دربارۀ ادبیاتِ معمایی-کارآگاهی میپرسم.


در این که همه انسانیم و ویژگیهای مشترکِ فراوان داریم، شک نیست؛ اصلاً بدهی است .و بدیهی‌تر از این، وجودِ تفاوت‌های فردی و فرهنگی است .و در واقع، شخصیت برآیندِ این تفاوت‌ها است. حال که این‌گونه است، آیا معما و کارآگاهی در فرهنگ‌های مختلف، متفاوت‌اند؟


تفاوت‌ها ساختاری نیستند؛ محتوایی و ظاهری‌اند: آن‌چه معمای فارسی را از معمای انگلیسی متمایز می‌کند، نه ساختارِ معما و کارآگاهی، بلکه محتوا و ظاهرِ معما و کارآگاهی است.


کیفیتِ فرهنگیِ معمای فارسی، در جهان‌بینیِ نویسنده، لحنِ روایت، فضای ذهنی‌-زبانیِ اثر پدیدار است. فارسی، هویتِ خود را یافته می‌‌داند و شخصیتی دارد تثبیت‌شده. به همه‌چیز از بالا نگاه می‌کند و خود را فراتر از جهان می‌پندارد ،و به‌همین‌دلیل است که به کلیاتِ جهان می‌اندیشد و جزئیات در نظرش بی‌ارزش‌اند. منطقِ فارسی چگونه منطقی است؟ این منطق در کجا پدیدار می‌شود؟


خود و دیگری. در این دوگانه است که هر منطقی پدیدار می‌شود؛ در ارتباط و مرابطه با دیگری‌ها: خدا، جهان و طبیعت، جامعه، خانواده، خود.


خدا خالق و مربی و حاکمِ او ست ،و او وجودِ خود را از خدا میداند. غایتِ او بازگشتن به مبدأ (خدا) است و در این راه میکوشد. کوشش و تلاشی که ریاضت تعبیرِ آن است. پس منطقِ ارتباطِ او با خدا ،و انگیزه و خواستِ او در این رابطه، نفیِ خود و بازگشت به خدا ،و ریاضت است.


جهان باآنکه مخلوقِ خدای خیر است، در راهِ بازگشتنِ شخص به خدا، مانع و درنتیجه شر است. جهان، شیطانی و گناهآلود است و کثیف. جسم نیز که جزئی از این جهانِ مادی است، شر و گناهناک و کثیف است. ریاضتِ شخص، معطوف به نخواستنِ زندگیِ مادی است و غایتِ شخص، مرگِ مادی و آزادکردنِ روح است.


جامعه، بسته به نگاهِ شخص، جای ستیزه یا مهربانی است. هدف در هر دو حالت، بازگشتن به خدا است. جامعه وسیله است و فارسی، جامعه و اصلاح و پیشبردِ آن را هدف قرار نمیدهد و اگر قرار دهد، هدفی کوتاهمدت است که غایت و نهایت نیست؛ چه برخی گمان میکنند زیستن در جامعۀ معطوف به خدا، بهتر از زندگیکردن در جامعۀ پشت به خدا است؛ پس باید جامعه را به خدا معطوف کرد و جامعهای خدایی برساخت.


خانواده نیز ابزاری است برای تکمیلِ ایمان ،و فداکردنِ آن در راهِ ایمان، غایت است.


منطقِ رابطۀ شخص با خودش، نفیِ تن بهسوی اعتلای روح است.


بسیار روشن است که آنچه تا اینجا بهعنوانِ منطقِ ارتباطِ شخص با دیگری بیان کردهام، ایدههای آرمانیِ این فرهنگ است و با آنچه در عمل میشود، متفاوت.


رُویۀ فرهنگِ فارسی، معاش و معاشرت است ،و منطقِ رابطه، عرف و عادت و خرافه. خودجویی و خداجویی ،و خودشناسی و خداشناسی در این رَویه جایی ندارند .و اگر برای زندگی، تعابیرِ کردن و شناختن و گذراندن وجود داشته باشد، زندگی در این رَویه، گذراندن است و وصلکردنِ ایام به هم با هدفِ معاش و معاشرت فقط. در اینجا، غایتِ وجودی معروفیت است نه معرفت.


آنچه اکنون پس از این تحلیلِ دومین به آن فکر میکنم، این است که این رَویه، رویۀ زندگیِ اجتماعیِ انسان (در کلِ جهانِ انسانی) است .و باز هم به این نتیجه میرسم که تفاوتِ فرهنگها در ساختارهای منطقِ اجتماعی نیست؛ چه، این ساختارها در اساس یکی اند ؛بلکه تفاوتها در محتوا و ظاهر است فقط. ابزارها و شیوههای بیان متفاوتاند نه ساختارها.


پس معما و کارآگاهی و جنایتِ فارسی از نظرِ ساختارِ فرهنگی با معما و کارآگاهی و جنایتِ دیگر فرهنگ-زبانها تفاوتی ندارند. منطقِ اینها، جهانشمول و همگانی است ،و انگیزه و خواست و مانعِعملشان محدود و قابلِ شمارش است. در واقع، باعثِ تفاوت، محتوا و ظاهر است و بس.

 

پ.ن1: در مبحثِ بالا از سهگانۀ فرم، محتوا، ساختار استفاده کردهام.

پ.ن2: بهجای فرهنگِ ایرانی، از فرهنگِ فارسی حرف میزنم.

 

19 مرداد 1394

 

۰ نظر ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

وجودِ خوشی دو گونه است: خشنودی، خوشوقتی. چه تفاوتی دارند؟

در جهانِ انسانی، آنچه از خوشی بهدستآمدنی است، خوشوقتی است. لذاتِ گذرا و همچنین وجودِ دیگری به نامِ بدوقتی نشان از خوشوقتیاند. خوشوقتی عاملی بیرونی دارد؛ هنر، خوردن، سکس، عدالت: همه اتفاقاتیاند که بدونِ وجودِ بیرون برای انسان نمیافتند .و وقتی این عاملِ بیرونی از بین برود، خوشوقتی محو میشود و جایش را بدوقتی پر میکند. پس انسام مدام در نوسانِ بدوقتی-خوشوقتی است و همواره درپیِ پناهگاهی میگردد که آنجا برایش خوشوقتی داشته باشد. جایی میرود که خوشوقتی داشته باشد، غذایی میخورد، رابطهای برقرار میکند، آرمانی اجتماعی-ایدئولوژیک انتخاب میکند که خوشوقتی داشته باشد. خوشوقتی و بدوقتی در این نگاه، اشیایی اُبژکتیو هستند که میتوان تصاحبشان کرد، خرید، دزدید. نکتۀ دیگر این که در این جهانِ انسانی که همهچیزی ازدسترونده است، حالِ خوش و حالِ بد هم پایدار نیستند و انسان منفعل است؛ یعنی مفعولِ این حالات است: لحظهای خوشی به او دخول میکند، دمی بدی او را میگاید.

در جهانِ غیرانسانی، چون وقت وجود ندارد، پس خوش و بد نمیتوانند به وقت وارد بشوند؛ در این جهان خوش و بد وجود ندارد. این جهان، هستیِ فعال است و حضورِ فعال است. در این نگاه، جهان و وجودِ غیرِانسانی هر دو فاعلاند. چیزی از هم نمیگیرند، پس نمیدهند هم. جهانِ معامله نیست، جهانِ مبادله نیست. جهانِ تقاطع و برخوردِ هستیها و جابهجایی است. بینِ دو سنگ چیزی جابهجا نمیشود؛ بلکه خودِ سنگها هستند که جابهجا میشوند. جهان و وجودِ غیرِانسانی در این نگاه، همجنس هستند و در عملِ جنسیشان، هردو فاعل، بدونِ مفعول. این وجودِ غیرِانسانی، چنان که خودِ جهان هست، جا و وقت ندارد؛ خودش جا و وقت است. دربرابر، جهانِ انسانی، چون جا و وقت را دارد، از دستشان میدهد؛ مصداقِ بارزش مرگ است.

پس خوشی و بدی در دو جهانِ انسانی و غیرِانسانی، حضورهای متفاوت دارند: در جهانِ انسانی، ابژههایی برای داشتناند؛ اما در جهانِ غیرِانسانی، حضور و وجودند، از دست نمیروند، به دست نمیآیند هم.

 

11 مرداد 1394

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

سؤالی که همیشه مطرح میشود دربارۀ متونِ نثرِ کهن در سبکِ مصنوع و متکلف (کتابهایی نظیرِ تاریخ جهانگشای جوینی، نفثه المصدور، تاریخ وصاف،...) این است که چرا؟ فلسفۀ شکلگیریِ چنین نثری واقعاً چیست؟ در تحلیلها علاوه بر مسائلِ سیاسی-اجتماعیِ زمان، به این نکته نیز باید توجه شود (حتماً دیگرانی پیش از من توجه کردهاند) که مقصودِ این نویسندگان، غرابت هم بوده است؛ یعنی خواننده بهراحتی درنیابد. یعنی هر خوانندهای به سراغِ متن نیاید، و اگر آمد، از راه برگردد.

امروزه نیز برخی شاعران و نویسندگان هستند که این شیوه را درپیش گرفتهاند و شاید سرکردۀ این گروه، یدالله رؤیایی، از نظریهپردازانِ شعرِ حجم باشد. گروهِ دیرآشنا. گروهی که تلاش میکند تا نفهمیده باقی بماند. دیدار مینماید و پرهیز میکند.

آیا این کاربردِ زبان در نفهمیدن و دیرآشنایی، در زندگیِ اجتماعی-انسانی نیز اتفاق میافتد؟ منظورم این است که گوینده زبان را بهگونهای به کار بگیرد که با آنکه کلمات روشن ،و جملات طبیعی و سالماند، شنونده منظورِ اصلی را درنیابد. شاید این گوینده شنوندهای درخور میطلبد و تا نیابد، آرام نگیرد. چنین گویندهای چه میگوید؟ از خودش. خودش را بیان میکند. و گوشی مستعد میطلبد تا درک کند. درک شود. گفتنِ عادی، گفتنِ ملتِ مبتذل، معطوف به چیزی جز خودِ گفتن است. جز کردنِ کار است. هدف بهدستآوردن است. اما این گویندۀ خاص، جز عملِ گفتن را انجام نمیدهد. حتی ممکن است هیچ نگوید یا جملاتش بیمعنا باشند؛ برایش معنای بهعادتآغشتهای که به شیوههای معمول به دست میآید، هیچ نمیارزد. بیمعناترین جملات و کلمات در ذهنِ او حضور دارند. صدای سگ، صدای سنگ، صدای علف. برای ذهنِ مبتذلِ ملت، حتی سخن هم بهسختی به معنا میرسد. در نگاهِ خاص، صدا حضور دارد. صدا را میبیند. لمس میکند. چون خواستی جز بهدستآوردن دارد: شناخت. و نتیجتاً چیزی را از دست نمیدهد؛ چون از اساس صاحبِ چیزی نبوده است. خاص، صاحبِ شناخت نیست. صاحبِ عشق نیست. صاحبِ ایمان نیست. صاحبِ وجود نیست. پس هیچچیزی را از دست نمیدهد. نه میمیرد، نه شکست میخورد، نه دچارِ عذاب میشود. اما چگونه در این بودن باشم؟

هستم.

 

7 مرداد 1394

 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۹
محمدحسین توفیق‌زاده

یادداشت بر فیلم اژدها [تحلیلی]

نام: Dragon

کارگردان: Peter Chan

نویسنده:Aubrey Lam 

بازیگران: Donnie Yen ، Takeshi Kaneshiro،Tang Wei

سال: 2011

کشور: Hong Kong، China

 

 

اژدها فیلمی است که از نظرِ ژانر، تکلیفش با خودش مشخص نیست؛ با درام آغاز میشود، به اکشن-رزمی تبدیل میشود، به معمایی-کارآگاهی میرسد، به درام بازمیگردد، از نیمه به بعد هم دیگر سراسر رزمی است. این پریشانیِ ژانر به پریشانیِ لحن منجر میشود؛ مخصوصاً وقتی که نیمۀ اولِ فیلم، لحنی کارآگاهانه دارد، وقتی ناگهان لحن به رزمی تبدیل شود، من سردرگم میشوم و قدری سرخورده هم.

 

اژدها ازنظرِ روایت پریشان است. در فیلم، صدای راوی (کارآگاه) شنیده میشود. آیا حضورِ راوی به فیلم اجازه میدهد تصاویری جز از نگاهِ راوی ارایه کند؟ در این فیلم که اینگونه است. البته باید در نظر گرفت که صدای راوی در کلِ فیلم نیست؛ از جایی شروع و در جایی تمام میشود. اما اگر اساساً راوی نبود، فیلم از نظرِ روایی ضربهای میخورد؟

 

روایتِ اژدها بیمحور است. محورِ فیلم کدام شخصیت/کنش است؟ کارآگاه؟ رزمیکار؟ این هم مشخص نیست. فیلم تکیهاش را بر این دو کرده است؛ فیلم بر این دو تکه شده است.

 

اژدها حراف است. در بیشترِ مواقع آن‌چه می‌تواند/باید به زبانِ تصویر گفته شود، بر زبانِ راوی می‌آید. این شیوه از روایت که در ادبیات و سینمای عامیانۀ کارآگاهی بسیار استفاده می‌شود،

مخاطبی منفعل می‌طلبد/می‌سازد و به‌جای طرحِ سؤال، جواب را پیش از سؤال برایش مطرح می‌کند. خلاق نیست.

 

فیلم‌نامۀ اژدها در پایان‌بندی ضعیف است. آیا رزمی‌کار به‌راحتی از دستِ قانون رها می‌شود تا به زندگیِ عادی برگردد؟ قانونی که حکم به دستگیریِ او داده بود. آیا رزمی‌کارانِ دیگر به او اجازۀ ادامۀ حیات را می‌دهند؟

 

فیلم‌نامه قربانیِ ایدۀ اصلی و نهاییِ فیلم شده است.

 

 

یادداشت بر فیلمِ اژدها [شخصی]

 

من این فیلم را حدود سه سال پیش از شبکۀ سه صداوسیما دیدم و مجذوبِ بخشِ اولش شدم ،و اگر دوباره دیدمش، فقط به‌خاطرِ بازیابیِ آن خاطرۀ خوش بود که البته نیمۀ دومِ فیلم (به‌جز در دو لحظه) برای خراب‌کردنِ آن تصویرِ خوش کافی بود. در نیمۀ اول، با شرلوک‌هولمزی چینی برخورد می‌کنم. این شرلوک‌هولمزی که عصا دارد، کلاه دارد، علوم‌زیستی می‌داند، استنتاج می‌کند، ضداحساس و ضدانسان‌اجتماعی است، کمی شوخ‌طبع است، دیدنِ مسیرِ استنتاج‌هایش لذت‌بخش است. بخشی از فیلم، به مناسبتِ مضمونِ نهاییِ خود، بر دوشِ او است که با سؤالات و تردیدهایی که گرفتارِ آن‌ها است پیش می‌رود: انسانیت مهم است یا قانون؟ در این دنیا تنها چیزی که دروغ نمی‌گوید علم و قانون است. البته این ایدۀ نهاییِ فیلم نیست. اژدها درمقابلِ کارآگاه قرار میگیرد. اژدها میگوید: انسانیت برتر است ،و قانون و علم باید در خدمتِ این ایده باشند و اگر نیستند، کنار بروند بمیرند. کنشِ نهاییِ کارآگاه و نیز تصویرِ نهاییِ او، مؤیدِ این نظرِ من است.

 

اما در موردِ ایدۀ اصلیِ فیلم. ایدۀ روشنفکرانه و لایتِ اژدها، مرا خشنود نمیکند وقتی که میگوید: انسان میتواند گذشتۀ پلیدِ خود را وابگذارد و واردِ زندگیِ سالم و تازهای بشود پس باید تاوانِ این انتخاب را بپردازد. تاوانی که رزمیکارِ این فیلم میپردازد، بیش از حد روتین و عادی است؛ بریدن از گذشته تا سرحدِ قتلِ پدر برای ماندن در وضعیتِ جدید. وضعیتی که فرد در آن خانواده دارد، زن و بچه را دوست دارد (و نه خودش را)، شخصیتِ اجتماعی ِمناسبی دارد، نمی‌خواهد این داشته‌ها را به هیچ قیمتی از دست بدهد؛ حتی به قیمتِ مرگِ خود یا قتلِ پدر.

 

از این نظر می‌گویم ایده‌اش روشنفکرانه و لایت است که کنشِ رزمی‌کار، کنشی خاص و رادیکال نیست؛ کاری است که هر آدم ِعادی برای نگه‌داشتنِ زندگیِ خود می‌کند (یا دست‌کم باید بکند): حفظِ خانه و خانواده ،و ایثارِ برای این هدف. [به تو که این را می‌خوانی اطمینان می‌دهم] این ایده و این هدف هرگز اژدهاوار نیست. ایده و هدفی مارمولکی است. با پدرش موافقم که گفت: تو هم تبدیل شدی به یکی مثلِ همه آن‌ها. دنیا تو را طرد کرد.

 

این فیلم، روایتِ تبدیلِ یک اژدها به مارمولک است؛ دنیای مارمولک‌ها، اژدهایان را طرد می‌کند.

 

 

11 تیر 1394

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده


 

چرا اینقدر توانِ فراموشکاریِ من زیاد است؟ چرا میتوانم بیاعتنا بگذرم؟ چرا میتوانم نباشم؟ نبودن. نیستن. آیا همهکس هم اینطور است؟ گمان نمیکنم. همهکس بهدنبالِ بودن است. اینجا باشم. آنجا باشم. کنارِ او باشم. کنارِ او نباشم. بهجای او باشم. حسرتِ جای خالی. ترس از بیکسی. همیشه با کسی. ترس از تنهایی. ترس از مرگ. اما من میتوانم در همهچیز باشم و اما در بندِ همهچیز نباشم.

 

آن­دیگری        ولی من آخرین باری که ازدواج کردم نکردم.

دیگری           ینی تا حالا ازدواج نکردی؟

آن­دیگری        نه. تو چی؟

دیگری           ها؟

آن­دیگری        آره...

دیگری           آره...

سکوت.

(از قیفها، شلنگ، آدمها؛ نمایشنامه)

 

و گفت:

همه آفریدۀ او چون کشتی است و ملاح منم

و بردنِ آن کشتی مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم.

(تذکرۀ اولیا، عطار، ذکرِ شیخ ابوالحسن خَرَقانی)

 

میتوانم لباسِ پوشیدهام را نپوشم؟ شاید؛ اما میتوانم نادیده بگیرم. همهچیزی را. میتوانم لباسپوشیده باشم و خودم را لخت ببینم. میتوانم بله نادیده بگیرم. اما آیا همهچیزی توانِ نادیدهگرفتهشدن دارد؟ نه. میدانم که هیچچیزی این توان را ندارد. حتی خودم. اسفانه.

 

1 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده


کارگردان: فردین صاحبالزمانی

بازیگران: علی مصفا، لیلا حاتمی، مهتاب کرامتی

محصولِ سالِ 1388

 

علی. یک آدمِ عجیب. منتظر است؟ چنین انتظاری در علی میبینم؟ نه. منتظرِ هیچ نیست. یادته دو ماه تو دانشگاه با هیچکس حرف نزدی؟ سکوت کردی که چی؟ چی بود؟ تمرین بود. تمرینِ چی؟ تمرینِ هیچی. فقط تمرین. در غار زندگی میکند. زنگِ زلزلهسنج را وصل میکند به چراغ. سیگار نمیکشد. قهوه میخورد. رانندۀ آژانس است. تنها است. تنهایی را خواسته. من هروقت خواستم یه کاری بکنم، یههو اصلاً هیچکاری نکردهم! آدمهست خوب. آدمهست بد. تو اصلاً آدم نیستی. راننده است. میرساند. منتظر نیست. منتظرِ هیچ نیست. مثلِ بقیه نیست. تنها است. گیاهی تنها است در گذرگاهِ باد. علی همبَرِ باد است. انتخاب میکند؟ چرا عاشق میشود؟ آیا میخواسته؟ نوبتِ من شد. همۀ بچهها اصرار داشتن از من بپرسن کیُ دوست داری. اما من هیچی نمیگفتم. تا این که سیما گفت خب نگو. حداقل بگو یه چیزایی هست که تو نمیدونی. اینُ هم نگفتم. خانهاش. اندوه و آرامش. آرامشِ اندوه. اندوهِ آرامش. نه. آرامش نه. سکوت. سکوتِ مطلق. اگه روت بشه اینجا مینویسی به من مربوط نیست؛ لطفاً با من کاری نداشته باشید. تمامِ تلاشش... تلاش؟ اصلاً علی تلاشی میکند؟ دستوپا میزند؟ نه. علی هست. فقط. نه خوب. نه بد. نه آدم.

علی دنبالِ تغییر است؟ این را نمیبینم. هیچ تلاشی ندارد. پیش میآید. فقط پیش میرود. در موقعیت قرار میگیرد. ساکن است. نه. حرکتش بسیار اندک است. حرکتِ کوه. سالها طول میکشد جنبشش حس نمیشود. انتخاب میکند؟ انتخاب میکند که برود دنبالِ لیلا؟ انتخاب میکند که زنگ میزند به لیلا چندبار اومدم درِ خونه چراغا خاموش بود... دارم میام دنبالت. انتخاب میکند گفتنِ این را؟ فرقِ تو با بقیه اینه که بقیه یه دیوار میکشن دورِ خودشون و دوست و خانوادهشون، تو دیوارُ کشیدی دورِ خودت. راست میگوید. اما علی حرفی نمیزند. نه میگوید بله نه میگوید نه. فقط نگاه می‌کند. برم؟ ساعتتُ عوض کردی؟

کارواش با بُرُسها سرخِ ترسناک. شیشه را میکشد پایین بهاندازۀ یک بندِ انگشت. آب میریزد روی صورتش. نفس می‌کشد. شیشه را می‌دهد بالا. می‌ترسد؟ از چه می‌ترسد؟ چرا این‌قدر ساکت است؟ چرا هروقت می‌خواهد کاری بکند هیچ‌کاری نمی‌کند؟ باید خودش را تغییر بدهد؟ منتظرِ معجزه است؟ اصلاً کی گفته من منتظرِ معجزه‌ام؟ نمی‌گردد دنبالِ چیزی. هست. فقط. می‌خواهد؟ در نخواستن مانده است. انتخابش نخواستن. چرا ناگاه می‌خواهد؟ چرا وقتی صدای ضبط‌شدۀ لیلا را یه چیزایی هست که نمی‌دونی می‌شنود به‌ فرودگاه‌ می‌رود؟ ما فقط یه پروازِ هفتصد و بیست و دو داشتیم که یک ساعته نشسته. رفت؟ آمد؟ ببخشید من یادم رفت بپرسم مسیرتون کجاست. مسیرمون کجاست؟ دو تا مسیر می‌‌ریم.

زنگِ زلزله‌سنج. گربه پیدا شده. زنگِ زلزله‌سنج. علی خودش زنگ را به صدا در می‌آورد. یعنی چه؟ یعنی علی تغییر کرده/می‌کند؟ یعنی علی به راهی می‌رود که تا کنون نرفته؟ علی می‌گوید؟ به حرف می‌آید؟ از غار بیرون می‌زند؟ علی سلامتِ عادی را می‌پذیرد؟ علی که تلاشی نکرده. تلاشی هم اگر کرده به آگاهی رسیده. آگاهیِ تلخ. تلخیِ آگاهی. چی می‌شه یه بارم با شکر بخوری و شیر؟ می‌میری؟ نه.

کارواش.

 

1 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده


برین به هیکلش.

(بر سر درِ زورخانه ای در محلۀ چهل قمپزون نوشته است)

دست انداختن را فراموش نکن.

(ممد کوچیکو، یک دست انداز)

 

دست انداختن. یکی از لذت های ذهنِ سرخوش است. فرقی نمی کند دست انداز (آن که دست می اندازد) فرهیخته باشد یا امی. البته در سراشیبیِ مدرن، عموماً فرهیختگان نچسب و اصطلاحاً سگ اند ،و دست انداختن، رفتاری ناپسند و به دور از اخلاقِ شهرنشینی و مخصوصِ قشرِ تخسِ جامعه پنداشته و با اصطلاحی مرکزگرایانه، شوخی شهرستانی نامیده می شود. گذشته از این که این دو قشر(تخس و فرهیخته)، چه اندازه به هم شبیه اند، دست انداختن، عملی مفرح است و فرقی نمی کند دست انداز چه جایگاهِ اجتماعیکی دارد. در دست انداختن اتفاقاً دست انداخته مهم تر است: چه کسی را باید دست انداخت؟ این جا نکته ای هست. معمولاً قشرِ تخس، هدفی جز دست انداختن ندارد؛ یعنی دست انداختن برای دست انداختن. اما قشرِ فرهیخته، هدفی از دست انداختن دارد؛ پس هر کسی را دست نمی اندازد. بسته به هدفی که دارد، کسی را خفت می کند و دست می اندازد و پدرش را به اصطلاح در می آورد؛ اما کدام ارزشمندتر است؟ قبل از جواب دادن به این سؤال، یک سؤالِ دیگر را باید جواب داد: دست انداختنِ ارزشمند چه نوع دست اندازی است؟ جواب ها با توجه به دیدگاهِ دو قشر متفاوت است: مسخره کردن، کِرکِر خندیدن، ریدم به هیکلش، کِنِف کردنِ دست انداخته، خوب دادم دستش، اصلاحِ دست انداخته، اصلاحِ جامعه. دو موردِ آخر بوی روشنفکرانه ای متصاعد می کند که اگر زیاد غلیظ بشود ممکن است به مرگ در اثرِ خفگی منجر شود. می شود عنوان هایی نظیرِ هزل و هجو و طنز را به این دیدگاه ها چسباند که معمولاً روشنفکرانه ترینش طنز است.

 

برخوردِ قشرِ روشنفکر (همان فرهیخته در شکلِ متظاهرانه اش) با دست اندازِ تخس (این بار در معنیِ متنی که در آن کسی دست انداخته می شود) برخوردی جانبدارانه، مرکزگرایانه، خودخواهانه و خودبزرگ بینانه است؛ اما نکته این جاست که برخوردِ قشرِ تخس بسیار بی باکانه است و در اصطلاحِ به تخمم خلاصه می شود. البته گاهی این به تخمم شکلی خشن پیدا می کند که صورت های مختلفش را در مشت، گُرده مشت، تیپا، تو کونی، چاقو کشی و در نهایت قمه کشی می توان دید. البته این ها بیشتر مربوط به قشرِ قُمپُز است که یکی از زیرقشرهای تخس محسوب می شود. (اگر روشنفکر را شکلِ متظاهرانه و افراطیِ قشرِ فرهیخته بدانیم، قمپز همتای آن در قشرِ تخس است.)

 

در این میان، جوابِ سؤالِ کدام دست انداختن ارزشمندتر است؟ با توجه به قشر و ارزش هایش، تفاوت پیدا می کند. اما دست انداختنِ فرهنگیده از نظرِ ادبی و هنری ارزشمندتر است. فرهیخته حتی می تواند از اصطلاحاتِ تخس یا حتی قمپز استفاده کند تا دست اندازِ خود را بهتر پی بریزد و دست انداخته، سخت تر و شدیدتر دست انداخته شود. از سویی دست انداختن یک شیوۀ زندگی نیز هست که بر اساسِ آن و با استفاده از اصطلاحِ تُخسیکِ به تخمم می توان به هیکلِ مشکلاتِ زندگی رید و رویش را کم کرد.

 

4 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۷
محمدحسین توفیق‌زاده



سحرها بوی سحری و سفرهی رنگرنگ یا کمرنگ یا حتی بیرنگ...

روزها، دراز و خستهکننده و خورشید، تبخیرکننده؛ تبخیرکنندهی معنا و مفهوم: و تو میمانی و «هیچ»...

غروبها کشدار و کبود...

افطارها رنگین یا ساده یا پیچیده و مهمان و نامهمان؛ خدا یا غیر خدا...

همهی اینها بهجا؛ اما اگر در این جامعهی دود، ...، من روزهام را در جوشِ گرما و وسطِ شلوغترین خیابانِ شهر با یک شیشه آبمعدنی، لاجرعه میشکنم و با خدای مهربانم در جهنمِ خدایانِ ماردوشِ شما خواهم سوخت.

 

 

زندگی این جا کوهتر از مرگ است.

صدای اذان میآید. برمیخیزی تا وضو بگیری و با خدایت خلوت کنی، جماعتی خوابگرد از راه میرسد و زیرِ گامهاشان له میشوی.

زبانت و گلو و لبانت خشک است و میخواهی عاشقانه با خورشید راز کنی و نیاز بگویی، جماعتی خوابآلود از دور میآید و تو را به جای سراب به باد ناسزا میگیرد که «دروغگویی بیش نیستی.»

میخواهی قطرهای در گوشهای و بُغضی گشوده در کنارهای باشی. جماعتی خوابآهنگ میرسد از راه و به گِل و لایِ کفشش، تو را چرکآب میکند و میرود.

شکوفهها را اگر نماز بُردی و گلها را اگر سجده کردی، حتی اگر در ویرانهای دور باشی، دستت در خونِ جوانانِ وطن میشود، بی آن که بخواهی و بدانی... و تو را این آلایش چنان میآزارد که دندان در جگرت فرو مینشیند و تو حتی نمیدانی چیست این مدارِ پیچیدهای که سیمِ یک گوشهاش بریده شده و تمامِ نیرو و توان دارد از آن بریدگی هرز میرود. عینِ رودی که شعبههایش به کویر برسد...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

ناگهان دیدم پرسشِ «ما باید چه کنیم؟» دیگر برایم معنا ندارد. چون که «ما» مانند یک قوطی کبریت خالی نیمسوخته لای خاکسترِ یک گردش... «ما» پوک شده (البته این یک یأس اجتماعی بیشتر نیست؛ خدا رُ شکر و چشم حسود کور، توی زندگی شخصی اون قدر «ما» دارم که بشه یه هندونه رو شکست و نشست و خورد) و به این نتیجهی تلخ رسیدم که عمرِ تفکرم هدر رفته و باید از نو بذر بپاشم که «کاری به مردم نداشته باش. بذار زندگیشون رو بکنن. به فکرِ اصلاح نباش. تا مردم نخوان، تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. خوب گفتهن که «یه گل، صدا نـَ...» چی میگن؟! مثل این که تنهایی (خودت تنهای تنها) بخوای با بارسلونا بازی کنی! بازی میکنی اما به یه جایی میری که نباید اسمش رو آورد! فساد ایجاد میکنه...!

وقتی که کار تو در یک جامعهی پادرهوای اندیشهگی، تف هم نمیارزد  نباید منتظرِ اتفاق تازه باشی و به فکرِ «هوای تازه»... به تو میخندند وقتی سعی میکنی مثلِ آدم حرف بزنی و مسخرهگی، جدیترین اتفاق هر روز است (و وحشتناکترینِ آنها) وقتی که همهی محبتها یک مشت دروغ و پوشال بیش نیست تو نباید به فکرِ «طوفانِ خندهها» باشی. (باز هم میگویم. این یک یأس اجتماعی است.)

وقتی که یک معترض، سر ِ فریاد بلند میکند، نیزهاش بهسمتِ سردمدار است. این اشتباهِ محض است.  من به او میگویم: «برو جنگل بکار و از جنگل لشکری از نیزه بساز...» چرا ؟ چون مردم هستند که این جانورانِ عجیب را چوپان خود کرده میپرستند. همه چیز زیرِ سرِ خودِ مردم است .و برخاستن و ماندن در برابر موج پانزده متری= مرگ. برخی همین مرگ را میپسندند و مدعیِ شهادت در راهِ آرمانِ پاک خود هستند و مرگ در تلاش را بهتر از ماندن بیتلاش میدانند . مثلِ حسین(ع). اما کاری که حسین(ع) میخواست انجام دهد (آن آبیاریِ خونآلود، درختِ اسلام را...) آیا واقعاً اتفاق افتاد؟ یا این که حسین(ع) تبدیل شد به ده روز سیهپوشی و سینهزدن و زنجیرزدن و نوحهسرایی و گریه؟ منصفانه که نگاه کنیم، پیداست پاسخ کدام است. دراز نگویم...

-         پس کی همهچیز درست خواهد شد؟

-         وقتی که «قائم» بیاید...

-         کیست؟

-         نمیدانم...

-         کی میآید و کجاست و تا کنون کجا بوده؟

-         نمیدانم...

-         پس ما باید چه کنیم؟

من لبخندِ استهزا میزنم و میگویم: «اگر مایی وجود دارد، باید قیام کرد و قائم شد. اگر هم نه، من میروم دوازده کیلو تخمهی هندوانه میخرم و خیرات میکنم...»

(ساعتی بعد، توی کوچهمان، همه تخمهی هندوانه میشکستند...!)

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده

       چه جبرِ دردناکی است؛ هر کجای اتاقم که مینشینم در ایران نشستهام. ایرانی که نمیخواهمش، گو مرا بخواهد... این قانون، این ارزشها، این هنجارها، این کوفتها ، این زهرمارها... چطور و کجا میتوان از ایشان گریخت؟ من دلم میخواهد روی میزم یک کاسه روغن بگذارم. یک کاسه پُر از روغن. دلم میخواهد اجاق داشته باشم. هر صبح پیاز داغ کنم و بوی پیازِ داغ مرا سرِ دماغ بیاورد. هر کاری میکنم، با صدای بلند باشد: خندیدن، ساززدن، موسیقیدن، شعرخواندن، گریهکردن، رقصیدن، نگاهکردن، سکوتکردن... اتاقی میخواهم بیمردم، بیخیابان، بیشهر، بیمملکت و حکومت و مردِ حکومتی. اتاقی که در آن به اندازهی یک خلوت جا باشد و بس. اتاقی که در آن بشود عاشق شد. عشق را ابراز کرد. با عشق سفر کرد. با عشق زندگی کرد... اتاقی که مالِ خودم باشد، اتاقی که... (حرفم را میبرد و میگوید:) «چهها ست در سرِ این قطرهی محالاندیش...» (و من لبخند میزنم و چشمم را میبندم و خیالِ حوصلهی بحرم را در آن سوی مرزهای بودن میپزم. شاید آنجا غرفهای در دورسوی کویر به نامم کنند. غرفهای باشد، گو جهنم باشد!)

 

28 تیرماه 1392

 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۵:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده