لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

آن‌جا که هستی که هستی

دنبال ِتو آن‌جا که نیستی می‌گردم

 

30 مهر 1394

۰ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده


 

گوسفندِ سفید

 می‌دود

و دخترِ علف‌های خیس

دنبالش

 

سرودِ بهار عجیب است

سرودِ مرگ عجیب است

ای عشق!

این بار

با صدا بیا

 

25 مهر 1394

۱ نظر ۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۱
محمدحسین توفیق‌زاده


داستانی نوشته‌ام برای جایزۀداستان‌تهران. بیش از دو‌ماه [دقیقاً از چهاردهم مرداد] بر آن کار کرده‌ام. شش‌بار بازبینی شده و تا حالا متن‌ها را به نه‌نفر داده‌ام بخوانند و جز یکی که نظری نداد، بقیه بر آن نظر داده‌اند. اما امروز، وقتی نسخۀ نیمه‌نهایی را برای آخرین‌بار خواندم و به‌سختی حک و اصلاح کردم ،و در نهایت، نسخۀ نهایی را آمادۀ ارسال کردم، فهمیدم چقدر داستانِ ضعیفی است. به محورهای محتواییِ جایزه نگاه کردم؛ حالم گرفته‌تر شد. به حرف‌های داوران و دیگران در سایتِ جایزه نگاه کردم، خاکسترِ پراکنده شدم.

این داستان نه با مؤلفه‌های شهرِ تهران پیوندِ اساسی و واقعی دارد، نه نمودارِ ویژگی‌های آن است. مطمئنم این داستان در هرجای ایران می‌تواند اتفاق بیفتد اگر نام‌های خاص را حذف کنم. مطمئنم این آدم‌ها در هرجای ایران می‌توانند باشند و همین‌طور حرف بزنند و از همه مهم‌تر، مطمئنم این داستان در آن جایزه به هیچ‌جایی نخواهد رسید.

چه خیال‌های خام که پخته بودم و چه داستانِ خامی که نوشته‌ام. داستانی، شخصیت‌ها توخالی و نااستوار، روایت منقطع، بی‌تناسب، بی‌مضمون و بی‌محتوا. خراب‌اندرخراب...

چرا الکی ادعایم می‌شود؟ چرا برای یک هیچ این‌همه ادعا کرده‌ام تا امروز؟ ها؟ چرا؟



23 مهر 1394

۱ نظر ۲۳ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

سرگردانم. گم‌گشته‌ام. دقیقاً همان‌زمان که گمان می‌کردم یافته‌ام و یافته شده‌ام، جهان به آشفتنِ من دست به کار شد. شروعش با خواب‌های پریشان بود که هنوز ادامه دارند و اذیتم می‌کنند. ادامه‌اش با حرف‌زدن‌ها و تعریف‌کردن‌ها بود. برای دوستانم از رابطۀ تمام‌ِ عاشقانه‌ام، عجیب‌ترین و تمام‌ترین تجربۀ زندگی‌ام، گفتم. هر یکی به‌گونه‌ای برخورد کرد. هر یکی به‌گونه‌ای برخوردارم کرد... دلم تنگ است. دلم گرفته است. دلم خون است. می‌نویسم تا آزاد و رها و خنکش کنم. به این امیدم.

 

خوابگردِ پریشانی شده‌ام. می‌ترسم. تنهایم. بی‌همدم و بی‌همدلم. اُه. بی‌پناهم. بی‌پناه... همه‌آنچه را مدعی بودم، از کف داده‌ام. از همه‌آنچه مدعی بوده‌ام مُرده‌ام. بی‌چیز شده‌ام. ناچیز... درگیرِ فریبِ زبان بوده‌ام. درگیرِ انحرافِ ذهن بوده‌ام. تنم را خواب‌هایم فرسودند. خواب‌های پریشانِ بی‌امان. تنم را می‌آزارند هم، نه فقط درونم را. چقدر ترسناک شده‌ام؛ آن‌قدر که می‌ترسم به‌سوی هرکه بروم، از من فرار کند.

 

دیگر خسته‌ام. دیگر بی‌توانم. دیگر کم آورده‌ام. دیگر هیچ ندارم. دیگر تمام شده‌ام. دیگر هلاک شده‌ام. چقدر زیبا شده‌ام!

 

شکننده شده‌ام. سرم گیج است. اشیای جهان و رنگ‌ها در اشک‌هایم درهم می‌شوند و در هم حل می‌شوند و تمامِ آنچه اندیشیده‌ام، خاکسترِ پراکنده شده. دیگر هیچ‌چیز را نمی‌شناسم.

 

چرا تنم رها نمی‌شود؟ چرا این خستگی از تنم جدا نمی‌شود؟ چیزی درونم هست. چیزی مکنده. چیزی فشارنده. چیزی پوسنده. چیزی سنگین و ساکن و بی‌تحرک. چیزی رو به سکوت. چسبنده. غلیظ. سرخِ کبود. خیلی خیلی خیلی کبود.

 

بیزارم از دانسته‌هایم. بیزارم از فکرهایم. بگذار رها باشم. بگذار شبیهِ زندگان باشم. بگذار حاضروقت باشم. خواهش می‌کنم، ذهن، راحتم بگذار.

 

21 مهر 1394

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده


 

ماشینِ تلخی که رفته بود

برمی‌گردد

 

مردی غبارآلود و قدیمی از آن پیاده می‌شود

مردی که لب‌هایش آشنا ست

 

-         نامِ تو چیست ای مردِ غبارآلودِ قدیم؟

-         برای دانستنِ نامم چشمانت را به من بده

 

من جهانم

اما تو مرا آدم خطاب کن

 

چشم‌هایت چه‌قدر زیبا شده‌اند حالا که با ‌آن‌ها نمی‌بینی!

 

-         تو از کجایی که چنین صدایت آشنا ست؟

-         برای دانستنِ این

کفش‌هایت را به من بده

 

من از پشتِ دیوار می‌آیم

آن‌جا که کسی تو را به نام صدا نمی‌زند

و کسی نامِ تو را نمی‌پرسد

و هیچ‌کس به نام محتاج نیست

 

-         تو چشم‌ و کفشم گرفته‌ای

بگو چه به من خواهی داد؟

-         برای دانستن

زبانت را به من بده

 

چه زیباست زبانت

وقتی با آن نمی‌پرسی!

 

و حال که نمی‌پرسی به تو جواب می‌دهم

بگیر این چشم‌ها را

 

مرا ببین و آینه را ببین

 

و این کفش‌ها را بگیر و به پا کن

 

چه ترس‌َت از سکوت زیبا بود!

و چه دلیر شده‌ای حالا!

 

بگیر این زبان را

و خوابِ عشق ببین

مردِ خاک‌آلودِ قدیم

که لب‌های تلخش آشناست

ایستاده است

 

باران گرفته

غبارِ مردِ قدیم پاک شده

و دیگر سؤالی نیست

 

چشم‌ها خیس‌اند

کفش‌ها خیس‌اند

و زبان به‌تلخی خیس است

حالا بیدار شده‌ام دیگر

عشقی خیس

در دهانم می‌لرزد

و پشتِ دیوار را می‌بینم

که گلی کوچک

و اندوه‌بار

به‌سختی می‌روید

 

مهر 1394

۱ نظر ۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 

نوشته‌های باقی‌مانده‌ام از سال‌های 91 و 90 را می‌خواندم. اندوهی که به‌تازگی کشفش کرده‌ام به‌سراغم آمد و اصطلاحاً خِفتم کرد. وقتی که ازدست‌دررفته گریه می‌کردم، از خودم پرسیدم چرا ناراحتی؟ چه‌ته؟ نمی‌دانستم. بعدش که آرام شدم خودم را و رفتارم را تحلیل کردم. حالا می‌دانم که این اندوهِ تازه که اولین‌بار وقتی آمد سراغم که داشتم یادداشت‌های روزانۀ سال 89 را می‌خواندم به‌خاطرِ حسِ ازدست‌دادگی یا ازدست‌رفتگی نیست. از جنسِ سطحیِ وای چه دورانی بود! نیست. از جنسِ روشنفکرانۀ عجب خری بودما! چه خوب که دیگه اون‌طوری نیستم! نیست. جنسش اصل و ازآب‌گذشته‌ ست. می‌گیرد بد!

 

ناآرامیِ عمیقی ست واقعاً. مطمئنم که این حالت نه به‌خاطرِ ازدست‌دادن‌های ظاهری است نه به‌خاطرِ به‌دست‌آورده‌های ظاهری؛ بلکه حسی واقعی و زیبا ست. و به همین دو دلیل، دردناک و اندوهناک هم هست. دیدنِ زیباییِ خودم آزارم می‌دهد؛ اما پذیرفته‌ام که نمی‌توانم زیبا نباشم و این‌که منِ گذشته‌ام به من می‌گوید زهری بی‌پادزهرم در معرضِ تو. با خواندنِ این یادداشت‌ها، با نگاه‌کردن به این پاره‌پاره‌های باقی‌مانده از یک گذشته، گذشتِ زمان را بر تنِ خودم حس می‌کنم و به مرگ پی می‌برم. به زوال. جایی فکر کرده‌ام که هرچه‌ زوال پذیرد واقعاً زیبا ست. و می‌دانم که هرچه زیبا ست قطعاً زوال‌پذیر است.

 

من این تکه‌های خودم را فراموش کرده بودم. این شایق و این مرغِ خیال و این سیاوش یوسفی؛ نوشته‌هایم را با این نام‌های مستعار امضا کرده‌ام. بعضی تاریخ دارند. بعضی ندارند. اما ویژگیِ اصلیِ همه‌شان فراموش‌شدگی ‌ست. سخنی هست که شریعتی می‌گوید از توماس ولف است: نوشتن برای فراموش‌کردن است نه به‌یادآوردن. اما کارِ خطرناکی ست خواندنِ هرچیزی که نوشته‌ شده است. یادآوریِ آن‌چیزی که تلاش کرده‌ام فراموش کنم. اما خواندنِ بعضی نوشته‌ها... یادآوریِ آن‌چیزهایی‌ ست که برایم مهم بوده اند روزگاری؛ اما فراموش‌شان کرده‌ام. آیا این نه‌یعنی خودم را فراموش کرده‌ام؟ بله. برای این‌که با خودِ تازه‌ام باشم خودِ قبلی را فراموش کرده‌ام. همان‌طور که اگر ملتی بخواهد زندگیِ راحتی داشته باشد، تاریخش را فراموش کند بهتر است...

 

سخن دراز نکنم. هرچند حرفِ سنگینی هنوز روی دلم هست. حرفی که نمی‌دانم چیست و به چه‌کسی و کجا گفته خواهد شد. این دو نوشته، نمونه‌هایی از نوشته‌های آن دورانم‌اند. به‌همان شکل و شمایلی که آن‌موقع نوشته شده‌اند، امروز تایپ شده‌اند؛ بدونِ تصرف و دخالتِ منِ امروز، به‌جز در مواردِ علایمِ نگارشی و افزودنِ کسره‌های اضافه.

 

نثرِ داستانی از داستانِ زاریِ ساعت نوشتۀ بهار 1391

... نرسیده به فلکۀ مُصلّی دوتا موتوری فحشش دادند، متوجه نشد تا این که به اسم صدایش زدند. نگاهشان کرد. یک موتور بود و دو سوار. بهش علامت می‌دادند که بزن کنار. هر دو سبیل‌سیاه و آن‌یکی که ریش داشت، ریش‌بلند. و لپ‌هاشان گود افتاده بود و صورت‌هاشان کدر و کبود. بهنام محل‌شان نگذاشت با یک بیلاخ، سرعت گرفت و رفت؛ اما موتوری‌ها دست‌بردار نبودند. رفتند کنارش و دوباره فحش و اشاره. «بذار واایستم ببینم این دوتا شیره‌ای‌ها چه می‌گن.» زد کنار. سرِ فلکۀ مصلّی. موتوری‌ها کمی جلوتر از بهنام پیاده شدند. بهنام پیاده شد و تکیه داد به موتورش و مثلِ همیشه نترس، بغل وا کرد تا دعوا را ببوسد. نگاه‌شان می‌کرد: یکی زنجیرک درآورده بود و پِر می‌داد. یکی هم داشت از جیبِ شلوارِ شش‌جیبش چاقو درمی‌آورد. و هر دو داد و بیداد می‌کردند و فحش می‌دادند. بهنام فقط تکیه داده بود به موتور و حالا داشت سیگار هم می‌کشید. مغازه‌دارها جمع شده بودند و رهگذرها تا جایی که چشم‌شان یاری می‌داد، نگاه می‌کردند. آمدند جلو. بهنام راست شد. او که زنجیرک داشت جلوتر. بهنام ته‌سیگارِ سرخش را انداخت توی صورتِ آن‌یکی و لگد زد توی شقیقۀ زنجیرکی که پخشِ زمین شد. آن‌یکی صورتش داشت می‌سوخت و بهنام لبخند به لب داشت. مرد گفت: «که پولِ مینا نمی‌دی نه؟» بهنام قه‌قهه کرد: «پَ شما دو تا کاکاهای اون دخترۀ لاشی هستین!» نزدیک آمد. چاقویش برق می‌زد. حمله کرد. بهنام دستِ طرف را گرفت پیچاند. با زانوی راست کوبید به رانش و با پایِ دیگرش چنان زد به ساقِ پای طرف که از درد مچاله شد کفِ زمین. دیگری بلند شده بود. دماغش خونی بود. دوباره واایستاد به پِر دادن. بهنام رفت طرفش. زنجیرک را قبل از این که بخورد به شانه‌اش در هوا گرفت و از دستِ طرف کشید و پرت کرد توی جو. رفت جلو. یقه را گرفت و با پیشانی دو تا کوفت به صورتش و هُلش داد طرفِ یک ماشینِ سفید که ایستاده بود همان‌جا. بهنام عاشقِ این بود که طرفِ دعوایش دو تا باشند. دوباره رفت سراغِ آن‌یکی. با مشت یکی خواباند زیرِ چشم و یکی نواخت میانِ استخوان‌های سینه و بعدش لگدی کشید زیر تخم طرف. افتاد. حالا نوبتِ آن‌یکی بود. کمرش را تکیه داده بود به تهِ ماشین و داشت خونِ دماغ و دهانش را با دست پاک می‌کرد. بهنام فوری رفت طرفش. با دستِ راست چانۀ زبر و ریشِ طرف را گرفت و پاشنۀ سرش را کوفت به شیشۀ عقبِ ماشین و با دستِ دیگرش بیضه‌های مرد را گرفت و چنان فشار داد که چشم‌های بی‌حالتِ مرد پر از آب شد. بهنام لبش را برد نزدیک گوشِ طرف: «بارِ آخرتون باشه از این گه‌خوری‌ها می‌کنین. دفعۀ دیگه بیاین سراغم،...» بیشتر فشرد: «... این‌ها آب‌پز می‌کنم می‌دم به خوردِ همون ددۀ جنده‌تون.» وقتی رهایش کرد، مردِ ریشی ولو شد کفِ آسفالت. بهنام فوری پرید روی موتورش و راند. رفت طرفِ خانه. بی‌سابقه! کم‌تر از دو دقیقه دو نفر را زمین‌گیر کرده بود! بدنش گرم بود و سوز و سرما را پس می‌زد؛ اما در اعماقِ دلش می‌گفت: «که چه بشه؟»

 

شخصیت‌شناسی نوشته‌ای از بهارِ سال 1391

صفحۀ1

سلام بهنام؛

آدمِ لات‌و‌لوت و هوس‌بازی هستی. خیلی ازت بدم میاد. اما مجبورم باهات کار کنم. مجبورم با این که بدی، ولی خوب نشونت بدم. نه این که بگم خوبی. من یه نمایشِ خوب دارم و یه خوب‌نشون‌دادن. گزینۀ (1) هدفِ منه. این‌قدر ادعات نشه. هیچ‌گهی نیستی. گه‌خوری اضافی هم نکن. از اون‌ور می‌ری دختربازی. بعدش می‌ری عرق بخری، بچه‌باز هم خو هستی، دیگه چه‌ته؟ با زنِ‌کاکات هم خو هسی. دیه چه می‌خوای؟ مردکۀ سیگاری چیش‌چرون. حیف که تو قصه لازمت دارم وگرنه همین‌الآن می‌زدم دهنت سرویس می‌کردم. برو اصلاً نمی‌خوامت. بهنامِ صفحۀ‌بعدی ببین. برو گم شو. دیگه حتی تو قصه هم نمی‌خوامت. من بهنامِ خودم پیدا کردم. برو وقتی بهنام شدی بیا ببینم چی‌کار می‌تونم واسه‌ت بکنم. گم شو.

صفحۀ2

سلام بهنام؛

به‌خدا راهش این نیست. خوب می‌دونی دارم چی می‌گم. تو یه هنرمندی. یه خیاطی. چرا نمی‌تونی یه لباسِ خوب برای خودت بدوزی؟ به‌خدا خوشی که دنبالش می‌گردی تو این چیزا نیست. چقدر فیلم بازی می‌کنی؟ یه لحظه به خودت برگرد. یه لحظه خودت باش. بس کن. برو از «خیمه‌زن» شراب بِستون. شادی واقعی اون‌جا ست. تو دستِ اونه. این همه دنیا رو پوچ و بیهوده نبین. چرا این قدر عصبی و افسرده؟ ول کن تو رو خدا. بیا یه لحظه با من بشین تا برات بگم دنیا برای ناامیدی و بی‌حالی آفریده نشده. من دوستت دارم. نمی‌خوام تو هم مثلِ خیلی‌های دیگه توی این غم و اندوهِ بی‌موردت بمیری. بیا جای این همه گناه، لوطی‌وار واایستا جلوی نفست و بزن تو سرش. من از آدم‌هایی که ادعا ندارن [با وجودِ داشتنِ زور یا هرچیز دیگه‌ای] خیلی خوشم میاد. تو هم یکی از همون‌هایی. به‌خاطرِ همینه که می‌خوام کمکت کنم. تو رو به خدا. بس کن. برگرد. حیف که گوش نمی‌دی به حرف‌هام. (مثلِ همه)

 

چقدر بی‌شباهتم به تو من!

 

12 مهر 1394

 

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۴
محمدحسین توفیق‌زاده

هزار شمعِ خاموش

در تاریکیِ دلم دارم

 

برای روشن‌کردنِ خانه‌ات

برای روشن‌شدنِ راهت

و برای روشنیِ چشمت

از من بخواه

بی‌گمان با تو سخن خواهم گفت.

 

9 مهر 1394

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۴
محمدحسین توفیق‌زاده


گذر از ناآگاهی به آگاهی لزوماً گذر از تاریکی به نور نیست. این قیاس این‌جا بی‌جا ست.

 

8 مهر 1394

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده

من از سلامتِ بیهودۀ تو بیزارم

و از تو که هیچ نمی‌دانی

و از تو که ندانسته

تنت را خراب می‌کنی

 

بدان

و آن‌گاه خود را بکش

در آن هنگام است که تنِ نابودت را

بغل می‌کنم

و با تو از زندگی حرف می‌زنم

 

8 مهر 1394

۱ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده


 

هی مرده‌ای هی دردِ من تقطیر می‌گردد

هی زنده‌ای... کی خوابِ من تعبیر می‌گردد؟

 

از لقمه‌های خنده و دست و لبت دورم

من گشنه‌ای هستم که از خود سیر می‌گردد

 

انتِ حبیبی جملۀ بی‌فعلِ بی‌پایان

هستی ولی فعلی که در تقدیر می‌گردد

 

با من نخوابیدی ولی در خوابِ من لختی

ارضای تن. تنها. توهم. ک...ر می‌گردد

 

دنبالِ تو آن‌جا که هرگز نیستی هستم

پیداییِ تو تا قیامت دیر می‌گردد

 

پ.ن: یک شعر به قصدِ ابتذال و ضعف :|

4 مهر 1394

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


اگر بتوانم رفتار و حرفِ کسی را داوری کنم، نشانۀ این است که درمیانِ من و او محبت نیست. محبت دقیقاً همان چیزی است که جلوِ داوری‌کردنِ ذهن را می‌گیرد. اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزاره‌اش این است: «ببینش اما فقط ببینش.»

 

2 مهر 1394

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده