لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

 

تکرارِ لمــسِ ســرد

در رفـت و

بـازگشت

بر صفـحۀ خامـوشِ موبایـل

در بـی‌قراریِ خامـوشِ مـرد

در راهِ درازِ هرروزِ کار

در لمسِ انتظار

که قلبی ست

بی‌تپش

خاموش

سرد

در جیب یا که دست

 

در چرتِ پاره‌اش

هر روز

رؤیای الکنی ست:

مرد از فشارِ جمعیّت

به تقلّا

با استخوانِ خرد

می‌گذرد

خوشه‌ای مستجاب در دستش!

 

4 بهمن 1395

۲ نظر ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده


 

شعرها را شاعران با دست می‌نویسند؛ اما آواها از عمقِ تن‌ها برمی‌آیند.

 

یعنی شعرها چقدر از جان‌ها فاصله دارند. چقدر دستِ شاعران کوتاه است.

 

تو برپایی آن‌جا که مطرب نشیند

 

همیشه این مصراع را حرفی از تحقیرِ شاعران خوانده‌ایم؛

یک بار ناصرِ خسرو و کلِ قضیۀ دربار و چه و چه را کنار بزنیم و به مصراعِ بی‌زمان نگاه کنیم:

این کلمات به اندوه و افسوس سرشته‌اند؛

برای پروردۀ کلمات و آرزومندِ پروردنِ کلمات، سرخوردگی از این حقیرانه‌تر وجود ندارد؛

یعنی که تلاشِ کلمه‌پرداز چه بی‌هوده است؛

یعنی تنها صدا به فریادِ غریقِ بی‌جان می‌رسد؛

یعنی شعر، دسته‌دوم و تجمّلِ بی‌هوده است؛

یعنی کارِ آن کس که جز صدا، جز مشتی موج، جز مشتی هوا، هیچ در اختیار ندارد، جانانه‌تر است.

 

تنم تنبور می‌خواهد.

 

پ.ن:

 

راستی؛ کسی هم پیش از این، همین حرف‌ها را چنین گفته:

“Where words leave off, music begins.”
Heinrich Heine

لینکِ مرجع

«درست از جایی که کلمات می‌بُرند، موسیقی می‌جوشد.»



1 دی 1395

۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۲
محمدحسین توفیق‌زاده


بچه نوری روشن داشت

گفت: نور می‌خواهی؟

گفت: نه.

 

اشک‌ها در چشم‌ها

-در ظلمات-

می‌لرزند

 

18 آذر 1395

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


 

ما قلعه‌هایی هستیم

با صد نگاهبانِ هراس

و دیوارهای سنگ و سکوت‌مان را

که حافظانِ قلب‌هامان اند

به فال می‌گیریم

ولی هیچ‌کس نمی‌آید

که دری نیست

که دری تنگ حتی نیست

تا مسیحا از آن بدمد

و تمنّای بیگانه شعله‌ور شود

 

ما قلعه‌هایی دور ایم

و فیضِ ما کور است

و دیده‌بان‌مان هیچ

نمی‌بیند و از دور

صدا می‌آید

صدای بیگانه

 

بر قلعه‌های فروبسته

هر روز که می‌دمد

روزِ حسرت است

که هرگز دستی گشاده

قلبِ تنگِ ما را

لمس نمی‌کند

 

**

 

کجاست قلعۀ بی‌حصار

دیوارهایش آیینه

درهایش همیشه باز

بی دیده‌بان

بی پاسبان

تا هر که می‌خواهد

بی ترس

وارد شود

بی ترس

دلِ نابِ طلا را لمس کند

و در تکانۀ لمس

بی ترس

فرو بریزد

و چشمِ تشنه‌اش را

در اشک

بشورد

 

کجاست آن کلمۀ بی‌عذاب

کجاست آبِ بی‌حصار

 

**

 

تشنگی را بشوییم

و بی‌هراس

به چهرۀ بی‌پناهِ خود نگاه کنیم

 

قلعۀ بی‌حصار همه‌جا ست

آبِ بی‌عذاب همه‌جا ست

 

 

 

 

16 آذر 1395

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۸:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده


شعرِ معاصر داعیۀ نگاهِ تازه دارد و این نگاهِ تازه را در فرم‌های تازه و زبانِ تازه متجلّی می‌کند؛

اما زبانِ تازه منجر به نگاهِ تازه در میانِ خوانندگان نشده است.

 

نگاهِ تازۀ شعرِ معاصر در فرم تازه‌اش باقی می‌ماند و منجمد می‌شود و راه به دلِ خواننده نمی‌یابد.

۱۴ آذر ۹۵

 

چون زبانِ فارسی یا دیگر به شعر نیازی ندارد یا نیازش بسیار اندک است. چه، شعر، قوام و نظمِ زبان در پویایی ست ولی زبانی که مقاوم شده باشد، دیگر به شعر نیاز ندارد.

۱۵ آذر ۹۵

 

 

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده


خواهم شدن به میکده

گریان و دادخواه

کز دستِ غم

خلاصِ من

آن‌جا

مگر

شود

 

-حافظ-

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۰
محمدحسین توفیق‌زاده


تو صفحۀ پاکی و من نمی‌بینم

 

در این بزرگ‌راهِ نماندن

که

رفت رفت رفت

کجاست روزنِ بن‌بست

کجاست روزنِ آواز

 

وصال بن‌بست است

و بوسه چک چکِ آب

در ظلماتِ کوچۀ بن‌بست

 

اگرچه کورم و ظلمت فراگرفته جهان را

اگه چه صفحۀ پاکی

تو را به چهچه و آواز

می‌خوانم

 

اگرچه راهِ نماندن

اگرچه

رفت رفت رفت

 

 

25 آبان 1395

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده



آتشی که من دیدم

در چشمِ تو

چه بود

چه می‌دیدی

که می‌سوخت

 

12 آبان 1395

۰ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۲
محمدحسین توفیق‌زاده


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند

 

دردم نهفته بِه ز طبیبانِ مدّعی

باشد که از خزانۀ غیب‌ام دوا کنند

 

معشوق چون نقاب ز رخ درنمی‌کشد

هرکس حکایتی به تصوّر چرا کنند

 

چون حسنِ عاقبت، نه به رندیّ و زاهدی ست

آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند

 

بی‌معرفت مباش که در من‌مزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

 

حالی درونِ پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد، چه‌ها کنند

 

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند

 

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

 

پیراهنی که آید از آن بوی یوسف‌ام

ترسم برادرانِ غیورش قبا کنند

 

بگذر به کوی میکده تا زمرۀ حضور

اوقاتِ خود ز بهرِ تو صرفِ دعا کنند

 

پنهان ز حاسدان به خود ام خوان که منعمان

خیرِ نهان برای رضای خدا کنند

 

حافظ! دوامِ وصل میسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 

پ.ن:

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

بشویید به می

بشویید به می

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۰
محمدحسین توفیق‌زاده


1.

با تیشۀ عشق

سنگِ قبری تراشیدم

و بر آن حک کردم

او زنده است و نمی‌میرد

 

2.

یک نخ سیگارِ سبز

مثلِ هدیه‌ای از جانان

که جز خاطره‌ای منتشر در جهان

چیزی از آن نمی‌ماند

 

3.

مردّد ام

بی‌آن‌که سرعتِ گام‌هایم کم شود

 

هفتۀ سوم مهر

۱ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده


مثلِ شراب

بی‌دلیلی

و ساقی‌تر از آنی که

محتاجِ دست باشی

 

17 مهر 1395

۰ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده


درختِ نارنج در خیابان تنها ست

نه گوشی که بشنود اش

نه دستی که برگ‌هایش را بنوازد

نه سرپناهی در باد و باران

نه پناهگاهی در هجومِ خزان

 

عشق در خیابان تنها ست

 

14 مهر 1395

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده


 

1.

آن‌قدر منتظرِ تو ام

که دیدارِ دیگران شادم می‌کند

 

2.

نیستی و

کلمات

بهانه‌ات را می‌گیرند

 

3.

از بوتۀ گل که می‌گذشتم

خار به دستم نشست

حالا زخمِ کوچکی بر دستم است

به اندازۀ سرِ سوزنی

و می‌سوزد

 

شاید جای خالیِ سوزانِ تو نیز

از این زخم بزرگ‌تر نباشد

 

4.

در گرهِ دستانِ ما

چیزی بود شبیهِ دو چشمِ متعجب

شبیهِ نشانِ بی‌نهایت

 

حالا با دو چشمِ متعجب

به ابدیتِ گسستۀ دستم

نگاه می‌کنم

 

مهر 1395

۱ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده


در بوسهای ندانسته

روحم به دهانِ او چکید

 

ای سیبهای ناتمام

اگر شما را برسانم

روحِ مرا پس میدهید؟

 

30 شهریور 1395

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده


دیگر نمی‌خواهم تو را ببینم

می‌خواهم مرا ببینی

 

تمامِ نورم را جمع می‌کنم

تا وقتِ تباه را

 

11 شهریور 1395

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده



با دلِ ترکیدهام

دلتنگی هم تمام میشود

مثلِ تمامِ جاودانگان

که مردهاند.

 

29 تیر 1395

۶ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده



یک بار یک چیزی نوشته بودم:

 

«نه. کلاغی که تنش از تکرارِ نه سیاه است.»

 

بازِ بسته [یادداشتِ شخصی]

 


و وقتی این را مینوشتهام، که دقیقاً یادم هست کجای کوچهمان بودم که توی ذهنم نوشته شد، حواسم به کلاغِ ادگار آلن پو بوده. بعد که آن متن را با تصویری از چشمانِ بازِبستۀ کوبریک گذاشتم توی فیسبوک، کسی گفت: «تکرارِ نه بر روی بدنش.» و من که منظورم دقیقاً همین بود، گفتم: «دقیقاً.»

 


هر لحظه جنبهای از این کلاغِ عمرم بر من آشکار میشود.

هراسی ندارم.

 


این پرنده معانیِ نمادینِ متفاوتی در ادبیاتِ جهان دارد؛ اما اغلب با نگاهی منفی به آن می‌نگرند؛ با مفاهیمی چون «پیش‌آگاهی و علمِ غیب، حیله‌گری، سخن‌چینی، بدجنسی، بیماری، پیشگویی، حرص و طمع، شیطان، مرگ، ناپاکی و شایعاتِ بی‌اساس.»

 

باورهای عامیانۀ مردم ایران، حسن ذوالفقاری، ص 913

 



اینک هنوز مرغِ سیاه آن‌جاست

بنشسته بر مجسمه، آن بالاست

من در حصارِ شومِ نگاهِ او

روحم اسیرِ چنگِ سیاهِ او؛

آیا امیدِ بال‌کشیدن هست؟

گوید کلاغ باز که: «دیگر نه

 

ادگار آلن پو، کلاغ، سپیده جدیری، نشر ماه‌ریز

 



حالا این طرحِ گرافیکی را بر این مجموعه اضافه میکنم.


 

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده



می‌دانم. بی‌دلیل نیست. قضیه کاملاً روشن است. من درحالِ واکنشِ عصبی‌ام. فقط به هزار زور و فریب، دارم رنگِ بی‌خیالی به‌اش می‌زنم. دیده‌ای وقتی دستت می‌رود نزدیکِ آتش یک‌هو چه‌طور می‌پرد عقب؟ من همان‌طور پریده‌ام عقب. یعنی مدام، دارم پرانده می‌شوم عقب .و اسمش را می‌گذارم بلای سفید ،و شوق دارم به آتش. شکلِ آشنایی از حماقت است. یا شاید حالا فقط حالم بد است.

 

 

 

همّت چو بلند شد، همه دردسر است

 

(سوانح، احمد غزالی)

 

 

 

من هم می‌توانم مثلِ دیگران دستم را پایین بگیرم، با نه‌ونیم و ارفاقِ بلاها، ده، قضایا را پاس کنم و مدرک را بگیرم؟

 

 

 

وقتی که خودم را با رفقایم مقایسه می‌کردم، اغلب لبریز از غرور و خودپسندی می‌شدم، اما اغلب نیز خود را منکوب و خوار حس می‌کردم.

گاهی خود را نابغه‌ای فرض می‌کردم و گاهی موجودی نیمه‌دیوانه.

من همیشه نسبت به شادی‌ها و زندگانیِ دوستانم بیگانه ماندم و این چیزی بود که اغلب خود را برای آن ملامت می‌کردم و غمی سر تا پای مرا می‌گداخت

مثل این که من از آن‌ها جدا شده‌ام بدونِ این که امیدی داشته باشم که بتوانم تا ابد به آن‌ها نزدیک شوم،

گویی درهای زندگی بر من بسته شده بودند.

 

(دمیان، هرمان هسه، خسرو رضایی، فصلِ کشتی‌گرفتن یعقوب)

 

 

 

هرچقدر فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر آدم‌های کم‌همّتی اطرافِ خودم دارم. چقدر باید آدم‌هایی را دور بریزم. چقدر در خودم حسِ قدرت می‌کنم. چقدر سنگ‌دلم در این لحظاتی که باید خواب می‌بوده‌باشم از یک ساعت پیش‌ترش.

 

آها. داشتم می‌گفتم که واکنشِ عصبی. [یک تار موی سفیدم را همین الآن از کفِ کله‌ام کندم.] این‌جا سر بزن، آن‌جا سر بزن، همه‌جا سر بزن، همه‌جا دیده شو ،ولی دلت را هیچ جا پیدا نکن. این نسخه‌ای ست که برای من پیچیده شده.

 

 

 

ای قومِ به‌حج‌رفته! کجایید؟ کجایید؟

معشوق همین‌جا ست! بیایید! بیایید!

 

 

۱۱ خرداد ۱۳۹۵



۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۹
محمدحسین توفیق‌زاده



نیاویزیم. نه به بندِ گریز، نه به دامانِ پناه.

بر خود خیمه زنیم، سایبانِ آرامشِ ما، ماییم.

 

سهراب، آوارِ آفتاب، سایبان آرامش ما، ماییم

۲ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده



نیکوکار [شعرِ منثور]

 

اسکار وایلد

محمدحسین توفیقزاده

 

شبهنگام بود و او تنها.

 

از دور، آخرین دیوارهای شهری مدوّر را دید و بهسوی آن شهر رفت.

 

نزدیک که شد، از درونِ شهر صدای پایکوبی شنید و آوای خندههای شادمانه و بانگِ بلندِ عودهای بسیار. تقتق به دروازه کوفت و نگهبانانِ خاطرجمع، در را به رویش گشودند.

 

خانهای مرمرین دید که حلقههای گل از ستونهای مرمرِ درخشانش آویزان بود ،و درون و بیرونِ خانه، مشعلهای سدر شعلهور. واردِ خانه شد.

 

پس از آن که از تالارهای عقیق و زمرد گذشت و به تالارِ طویلِ جشن رسید، مردی را دید لمیده بر تختی کبود، بر سرش تاجی از گلِ سرخ و لبش سرخ از شراب.

 

پشتِ سرِ او رفت و به بازویش زد و گفت:

«چرا اینگونه زندگی میکنی؟»


مردِ جوان چرخید و او را شناخت؛ پاسخ داد: «من زمانی جذامی بودم و تو مرا شفا دادی؛ اکنون برای زندگانی چه شیوهای از این بهتر؟»

 

او از آن خانه درآمد و در کوچه به راه افتاد.


پس از اندکزمانی، زنی را دید چهره بزککرده و جامه آراسته ،که خلخالهایی از مروارید به پا کرده بود .و مردِ جوانی که طیلسانی دورنگ به دوش انداخته بود، به آهستگیِ یک شکارچی پشتِ سرِ زن میآمد. روی زن همچون روی زیبای صنمی بود و چشمانِ مردِ جوان از وجد و سرور میدرخشید.


او بهسرعت درپیِ مردِ جوان رفت و دستِ او را گرفت و گفت: «چرا به این زن اینگونه نگاه میکنی؟»


مردِ جوان چرخید و او را شناخت و گفت: «من زمانی کور بودم. تو به من بینش عطا کردی. غیر از این، چگونه بنگرم؟»


سپس او به دنبالِ زن دوید و جامۀ آراستهاش را گرفت و گفت: «برای قدمزدن مسیرِ دیگری جز مسیرِ گناه نبود؟»


و زن چرخید و او را شناخت؛ خندید و گفت: «تو گناهانِ مرا به من بخشیدی ،و این مسیر، بیگمان مسیرِ دلپذیری است.»

 

او شهر را ترک کرد و بیرون آمد.

 

و زمانی که شهر را ترک کرده بیرون آمده بود، بر کنارۀ راه مردِ جوانی دید که نشسته میگریست.

 

بهسویش رفت و زلفینش را نوازش کرد و گفت: «از چه میگریی؟»

 

مردِ جوان سر بلند کرد و او را شناخت؛ پس پاسخ داد: «من زمانی مرده بودم؛ تو مرا از آن مرگ برانگیختی. اکنون چه کنم اگر نگریم؟»


From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York



 

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۱۹
محمدحسین توفیق‌زاده