لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۳۳ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است


 

چیزها را به ما نمی‌آموزند؛ بلکه از ما پنهان می‌کنند.

چرا؟

چون از مسئولیتِ چیزها می‌هراسند.

چون نمی‌توانند شکوه و عظمتِ چیزها را چنان که باید بنمایانند؛

پس پشتِ تحقیر، پنهان‌شان می‌کنند.

هیچ چیزی را نمی‌شود آموزش داد، مگر با دست و دلی که مثلِ بید می‌لرزند.

 

حالا من با صدایی لرزان می‌گویم: «ساقی، واسطِ فیض نیست. ساقی خودِ فیض است.»

 

و این جمله را پس از ساعتی خیرگی در این بیتِ حافظ و از پشتِ پردۀ اشک‌ها بیان می‌کنم.

 

بیت

این همه عکسِ می و نقشِ نگارین که نمود

یک فروغِ رخِ ساقی ست که در جام افتاد

 

-حافظ-

 

17 دی 1395

۱ نظر ۱۷ دی ۹۵ ، ۰۱:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده


شعرِ معاصر داعیۀ نگاهِ تازه دارد و این نگاهِ تازه را در فرم‌های تازه و زبانِ تازه متجلّی می‌کند؛

اما زبانِ تازه منجر به نگاهِ تازه در میانِ خوانندگان نشده است.

 

نگاهِ تازۀ شعرِ معاصر در فرم تازه‌اش باقی می‌ماند و منجمد می‌شود و راه به دلِ خواننده نمی‌یابد.

۱۴ آذر ۹۵

 

چون زبانِ فارسی یا دیگر به شعر نیازی ندارد یا نیازش بسیار اندک است. چه، شعر، قوام و نظمِ زبان در پویایی ست ولی زبانی که مقاوم شده باشد، دیگر به شعر نیاز ندارد.

۱۵ آذر ۹۵

 

 

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

 

 

 

 

موبایل


 

 

 

 

 

مرد و زن، با فاصله، روی نیمکتی در خیابانِ ارم نشسته بودند. مرد خم شده بود و دست‌هایش را به ران‌ها تکیه داده بود و سرش را پایین انداخته بود. زن راست نشسته بود و با شال‌گردنش ور می‌رفت.

زن گفت: «بریم؟»

مرد چیزی نگفت. حرکتی هم نکرد. فقط نفسی عمیق کشید.

زن گفت: «همم؟»

مرد همان‌طور سربه‌زیرانداخته گفت: «خب تو که هنوز هیچ‌چی نگفته‌ی.»

زن گفت: «چرا دیگه! پس نیم‌ساعت‌ـه دارم چی‌کار می‌کنم؟»

مرد راست نشست. به زن نگاه نمی‌کرد. گفت: «اصلِ مطلبُ نگفته‌ی هنوز.»

زن گفت: «اصلِ مطلب؟»

مرد رو کرد به زن و در چشم‌های او خیره شد و سرش را تکان داد. زن چشم از چشمِ مرد برداشت و رو گرداند. دختری تنها داشت دور می‌شد. زن گفت: «اصلِ مطلب همین‌ـه دیگه!»

مرد سنگین به زن نگاه می‌کرد؛ گفت: «ینی به همین سادگی؟»

زن به مرد رو کرد و به چشم‌هایش زل زد؛ مهربان گفت: «آره! مگه چی‌ـه؟!»

مرد رو گرداند و گفت: «چه می‌دونم... آخه فکر می‌کردم خیلی بدتر از این باشه.»

زن گفت: «نه. اون‌طورا ـم که تو فکر می‌کردی نیس.»

مرد به زن خیره شد. مکثی کرد. بعد هر دو دست‌اش را سرِ زانوی خودش کوبید و بلند شد گفت: «پس بریم.»

زن که بلند شد، موبایل‌اش به زمین خورد و صدای بلندی داد. خم شد و آن را برداشت.

مرد گفت: «چیزی‌ش نشد؟»

زن درحالی‌که موبایل را به مانتو اش می‌مالید گفت: «نه! این چیزی‌ش نمی‌شه!»

به راه افتادند و رفتند؛ به همان طرفی که دختری تنها دور می‌شد.

چند دقیقه بعد، از همان راهی که دختری تنها دور می‌شد، پسری تنها نزدیک شد و روی نیمکت نشست و سیگارش را روشن کرد.

 


13 آذر 1395

دانشکدۀ ادبیات، بخشِ فارسی، سالن حکمت، جلسۀ داستان 28

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده


خواهم شدن به میکده

گریان و دادخواه

کز دستِ غم

خلاصِ من

آن‌جا

مگر

شود

 

-حافظ-

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۰
محمدحسین توفیق‌زاده


از ظلمات که می‌گذشتم

شاملو را دیدم

روی شاخه‌ای که به‌سوی نور

فریاد می‌کشید

نشسته بود

 

18 آبان 1395

قصردشت

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند

 

دردم نهفته بِه ز طبیبانِ مدّعی

باشد که از خزانۀ غیب‌ام دوا کنند

 

معشوق چون نقاب ز رخ درنمی‌کشد

هرکس حکایتی به تصوّر چرا کنند

 

چون حسنِ عاقبت، نه به رندیّ و زاهدی ست

آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند

 

بی‌معرفت مباش که در من‌مزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

 

حالی درونِ پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد، چه‌ها کنند

 

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند

 

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

 

پیراهنی که آید از آن بوی یوسف‌ام

ترسم برادرانِ غیورش قبا کنند

 

بگذر به کوی میکده تا زمرۀ حضور

اوقاتِ خود ز بهرِ تو صرفِ دعا کنند

 

پنهان ز حاسدان به خود ام خوان که منعمان

خیرِ نهان برای رضای خدا کنند

 

حافظ! دوامِ وصل میسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 

پ.ن:

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

بشویید به می

بشویید به می

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۰
محمدحسین توفیق‌زاده


۱.

مرد با سکۀ دلش قرصِ نانی خرید. اما چون زشت بود، نه معشوقی داشت، نه دوستی.

پس دنبالِ کسی گشت که قرصِ نان را با هم بخورند.

اما به هر که نزدیک می‌شد از او دور می‌شد.

خسته به پارک رفت. نان را ریزریز کرد و بر زمین ریخت.

یک دسته کلاغ آمدند و همه را خوردند و رفتند.

مردِ زشت بلند شد تا به خانه برود.

خوشحال بود که انتقامش را گرفته است.

 

۲.

مرد دلش می‌خواست موبایل بخرد.

وقتی می‌دید در خیابان با موبایل حرف می‌زنند و می‌خندند،

دلش می‌خواست خودش هم در خیابان با موبایل حرف بزند و بخندد.

یک روز سکه‌های دلش را جمع کرد و به اولین مغازه رفت و موبایل خرید.

اما چون زشت بود، نه کسی شماره‌اش را داشت، نه او شمارۀ کسی را داشت.

 

۳.

مرد، آن سرو را دوست داشت.

هر روز از آن خیابان که می‌گذشت، با دیدنِ آن سرو لبخند می‌زد و دلش می‌جوشید.

یک روز از آن خیابان که می‌گذشت، جای سرو خالی بود.

هرچه گشت او را پیدا نکرد. فهمید که بریده‌اند اش.

خودش رفت و به جای سرو ایستاد.

دلش می‌خواست کسی با دیدنش لبخند بزند و دلش بجوشد.

منتظر بود.

 

۴.

یک روز که مردِ زشت خیلی خسته شده بود، به زندگی‌اش گفت:

«از امروز دیگر تو را با خودم بیرون نمی‌برم.»

پس زندگی‌اش را کفِ خانه گذاشت و بیرون رفت.

آن روز بهترین روزِ زندگی‌اش بود.

نه کسی به او زشت گفت نه کسی از او دور شد.

شب که شاد و خرم به خانه برگشت،

جای زندگی‌اش خالی بود و مورچه‌ها داشتند آخرین تکه‌های زندگی‌اش را هم می‌بردند.

مرد غذایش را خورد و خوابید.

دیگر سر از زمین برنداشت.

 

14 مهر 1395

 

پ.ن: این چهار تکه، بخش‌هایی از مجموعه‌ای هستند به نامِ قصه‌های زشت.

۱ نظر ۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده



یک بار یک چیزی نوشته بودم:

 

«نه. کلاغی که تنش از تکرارِ نه سیاه است.»

 

بازِ بسته [یادداشتِ شخصی]

 


و وقتی این را مینوشتهام، که دقیقاً یادم هست کجای کوچهمان بودم که توی ذهنم نوشته شد، حواسم به کلاغِ ادگار آلن پو بوده. بعد که آن متن را با تصویری از چشمانِ بازِبستۀ کوبریک گذاشتم توی فیسبوک، کسی گفت: «تکرارِ نه بر روی بدنش.» و من که منظورم دقیقاً همین بود، گفتم: «دقیقاً.»

 


هر لحظه جنبهای از این کلاغِ عمرم بر من آشکار میشود.

هراسی ندارم.

 


این پرنده معانیِ نمادینِ متفاوتی در ادبیاتِ جهان دارد؛ اما اغلب با نگاهی منفی به آن می‌نگرند؛ با مفاهیمی چون «پیش‌آگاهی و علمِ غیب، حیله‌گری، سخن‌چینی، بدجنسی، بیماری، پیشگویی، حرص و طمع، شیطان، مرگ، ناپاکی و شایعاتِ بی‌اساس.»

 

باورهای عامیانۀ مردم ایران، حسن ذوالفقاری، ص 913

 



اینک هنوز مرغِ سیاه آن‌جاست

بنشسته بر مجسمه، آن بالاست

من در حصارِ شومِ نگاهِ او

روحم اسیرِ چنگِ سیاهِ او؛

آیا امیدِ بال‌کشیدن هست؟

گوید کلاغ باز که: «دیگر نه

 

ادگار آلن پو، کلاغ، سپیده جدیری، نشر ماه‌ریز

 



حالا این طرحِ گرافیکی را بر این مجموعه اضافه میکنم.


 

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده



تمثیلی ذهنم را مشغول کرده. تمثیلی برای ازدست‌رفتنِ کودکی و «خانه» ،و تلاش برای بازیافتنِ آن؛ یک تمثیلِ خیلی ساده و کودکانه و در عینِ حال، پُرتوان و درخشنده:

 

پسری نوجوان، مجسمه‌ای را که در کودکی با آن مأنوس بوده، هنوز هم دوست می‌دارد. اما به همین دلیل، تنها ست و هیچ دوستِ دیگری ندارد.

یک روز، یک پسرِ دیگر، این مجسمه را از او می‌دزدد. پسرِ صاحبِ مجسمه، به‌تنهایی نمی‌تواند حریفِ پسرِ دیگر بشود. پس در تنهایی فرو می‌رود و تنهاتر و تنهاترین و نومیدترین می‌شود.

در این زمان کسی به سویش کشیده می‌شود و به کمکش می‌آید. با هم دوست می‌شوند و برای پس‌گرفتنِ مجسمه، به پسرِ دیگر حمله می‌کنند.

مجسمه را پس می‌گیرند و آرامش برمی‌گردد به حیاتِ پسر؛ اما نه پس از پس‌گرفتنِ مجسمه؛ بلکه از زمانی که این آدمِ تازه به سویش آمد و با او دوست شد.

پسر، مجسمۀ بازیافته را به دوستش هدیه می‌دهد.

 

17 خرداد 1395


۱ نظر ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۷
محمدحسین توفیق‌زاده



می‌دانم. بی‌دلیل نیست. قضیه کاملاً روشن است. من درحالِ واکنشِ عصبی‌ام. فقط به هزار زور و فریب، دارم رنگِ بی‌خیالی به‌اش می‌زنم. دیده‌ای وقتی دستت می‌رود نزدیکِ آتش یک‌هو چه‌طور می‌پرد عقب؟ من همان‌طور پریده‌ام عقب. یعنی مدام، دارم پرانده می‌شوم عقب .و اسمش را می‌گذارم بلای سفید ،و شوق دارم به آتش. شکلِ آشنایی از حماقت است. یا شاید حالا فقط حالم بد است.

 

 

 

همّت چو بلند شد، همه دردسر است

 

(سوانح، احمد غزالی)

 

 

 

من هم می‌توانم مثلِ دیگران دستم را پایین بگیرم، با نه‌ونیم و ارفاقِ بلاها، ده، قضایا را پاس کنم و مدرک را بگیرم؟

 

 

 

وقتی که خودم را با رفقایم مقایسه می‌کردم، اغلب لبریز از غرور و خودپسندی می‌شدم، اما اغلب نیز خود را منکوب و خوار حس می‌کردم.

گاهی خود را نابغه‌ای فرض می‌کردم و گاهی موجودی نیمه‌دیوانه.

من همیشه نسبت به شادی‌ها و زندگانیِ دوستانم بیگانه ماندم و این چیزی بود که اغلب خود را برای آن ملامت می‌کردم و غمی سر تا پای مرا می‌گداخت

مثل این که من از آن‌ها جدا شده‌ام بدونِ این که امیدی داشته باشم که بتوانم تا ابد به آن‌ها نزدیک شوم،

گویی درهای زندگی بر من بسته شده بودند.

 

(دمیان، هرمان هسه، خسرو رضایی، فصلِ کشتی‌گرفتن یعقوب)

 

 

 

هرچقدر فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر آدم‌های کم‌همّتی اطرافِ خودم دارم. چقدر باید آدم‌هایی را دور بریزم. چقدر در خودم حسِ قدرت می‌کنم. چقدر سنگ‌دلم در این لحظاتی که باید خواب می‌بوده‌باشم از یک ساعت پیش‌ترش.

 

آها. داشتم می‌گفتم که واکنشِ عصبی. [یک تار موی سفیدم را همین الآن از کفِ کله‌ام کندم.] این‌جا سر بزن، آن‌جا سر بزن، همه‌جا سر بزن، همه‌جا دیده شو ،ولی دلت را هیچ جا پیدا نکن. این نسخه‌ای ست که برای من پیچیده شده.

 

 

 

ای قومِ به‌حج‌رفته! کجایید؟ کجایید؟

معشوق همین‌جا ست! بیایید! بیایید!

 

 

۱۱ خرداد ۱۳۹۵



۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۹
محمدحسین توفیق‌زاده



زیرا که راهش به خود،

بر عشق است.

تا بر عشق گذر نکند

-که کلّی، او را فرو گرفته است-

به خود نتواند رسید

(سوانح احمد غزالی)


[یک، دوست‌دخترش را دیده که با دیگری حرف می‌زند. عصبانی آمده سراغِ دو تا حرف بزند. دو قضیه که می‌فهمد (یک خیلی عصبانی است) می‌گوید:]

 

دو      شورِ چیُ می‌زنی؟

یک     این که پای یکی دیگه بیاد وسط.

دو      خب بیاد.

یک     [با فریاد می‌گوید] ینی چی خب بیاد؟ مردک، من می‌خوامش.

دو      اگه آروم مثِ آدم حرف می‌زنی تا بشینم. اگه نه پا می‌شم می‌رم.

 

یک ساکت می‌شود ولی آرام نه.

 

۶ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده



نیاویزیم. نه به بندِ گریز، نه به دامانِ پناه.

بر خود خیمه زنیم، سایبانِ آرامشِ ما، ماییم.

 

سهراب، آوارِ آفتاب، سایبان آرامش ما، ماییم

۲ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده



نیکوکار [شعرِ منثور]

 

اسکار وایلد

محمدحسین توفیقزاده

 

شبهنگام بود و او تنها.

 

از دور، آخرین دیوارهای شهری مدوّر را دید و بهسوی آن شهر رفت.

 

نزدیک که شد، از درونِ شهر صدای پایکوبی شنید و آوای خندههای شادمانه و بانگِ بلندِ عودهای بسیار. تقتق به دروازه کوفت و نگهبانانِ خاطرجمع، در را به رویش گشودند.

 

خانهای مرمرین دید که حلقههای گل از ستونهای مرمرِ درخشانش آویزان بود ،و درون و بیرونِ خانه، مشعلهای سدر شعلهور. واردِ خانه شد.

 

پس از آن که از تالارهای عقیق و زمرد گذشت و به تالارِ طویلِ جشن رسید، مردی را دید لمیده بر تختی کبود، بر سرش تاجی از گلِ سرخ و لبش سرخ از شراب.

 

پشتِ سرِ او رفت و به بازویش زد و گفت:

«چرا اینگونه زندگی میکنی؟»


مردِ جوان چرخید و او را شناخت؛ پاسخ داد: «من زمانی جذامی بودم و تو مرا شفا دادی؛ اکنون برای زندگانی چه شیوهای از این بهتر؟»

 

او از آن خانه درآمد و در کوچه به راه افتاد.


پس از اندکزمانی، زنی را دید چهره بزککرده و جامه آراسته ،که خلخالهایی از مروارید به پا کرده بود .و مردِ جوانی که طیلسانی دورنگ به دوش انداخته بود، به آهستگیِ یک شکارچی پشتِ سرِ زن میآمد. روی زن همچون روی زیبای صنمی بود و چشمانِ مردِ جوان از وجد و سرور میدرخشید.


او بهسرعت درپیِ مردِ جوان رفت و دستِ او را گرفت و گفت: «چرا به این زن اینگونه نگاه میکنی؟»


مردِ جوان چرخید و او را شناخت و گفت: «من زمانی کور بودم. تو به من بینش عطا کردی. غیر از این، چگونه بنگرم؟»


سپس او به دنبالِ زن دوید و جامۀ آراستهاش را گرفت و گفت: «برای قدمزدن مسیرِ دیگری جز مسیرِ گناه نبود؟»


و زن چرخید و او را شناخت؛ خندید و گفت: «تو گناهانِ مرا به من بخشیدی ،و این مسیر، بیگمان مسیرِ دلپذیری است.»

 

او شهر را ترک کرد و بیرون آمد.

 

و زمانی که شهر را ترک کرده بیرون آمده بود، بر کنارۀ راه مردِ جوانی دید که نشسته میگریست.

 

بهسویش رفت و زلفینش را نوازش کرد و گفت: «از چه میگریی؟»

 

مردِ جوان سر بلند کرد و او را شناخت؛ پس پاسخ داد: «من زمانی مرده بودم؛ تو مرا از آن مرگ برانگیختی. اکنون چه کنم اگر نگریم؟»


From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York



 

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۱۹
محمدحسین توفیق‌زاده



هنرمند [شعرِ منثور]

 

اسکار وایلد

محمدحسین توفیقزاده

 

شامگاهی بود. آرزو به روحش درآویخت که تندیسی بسازد از «شادیِ گریزپا». پس به جستوجوی برنز در جهان افتاد؛ جز به برنز فکر نمیکرد.


اما همه برنزهای سراسرِ دنیا ناپدید شده بود ؛و ذرهای برنز هیچکجای جهان پیدا نمیشد ،و ذخیرهای نبود جز برنزِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی».


مجسمهای که خودش، با دستانِ خودش ساخته، بر آرامگاهِ محبوبِ زندگانیاش گذاشته بود. مجسمه‌‌ای که از جانِ خود ساخته بود و بر آرامگاهِ آن عزیزترین گذشتهاش نهاده بود ،و میتوانست نشانِ عشقِ نامیرا و نمادِ رنجِ بیپایانِ مرد باشد .و جز برنزِ این مجسمه، در تمامِ جهان، برنزی نبود.


مجسمۀ خود را برداشت و در کورهای عظیم گذاشت؛ سپردش به آتش.


پس آنگاه، از جسمِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی»، تندیسِ «شادیِ گریزپا» را بیرون کشید.

 

From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York



۱ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۱
محمدحسین توفیق‌زاده



اوفوریون

 

گوش کنید! روی دریا تندر می‌غرد،

پژواکِ آن از درّه‌ای به درّه‌ای طنین دارد،

گرد و خاک و امواج؛ در تصادمِ پیشانی به پیشانی،

در میانِ درد و تلاشِ انبوه،

سپاهی در سپاهِ دیگر می‌گدازد.

خودِ مرگ

والاترین وظیفه است.

مگر این بدیهی نیست؟

 

هلن، فاوست و همسرایان

 

چه ترسناک، چه وحشت‌زا!

ها؟ مرگ وظیفه‌ای برای تو؟

 

اوفوریون

 

مگر من باید از دور تماشاگر باشم؟

نه! نگرانی‌ها و خطرها، من باید در آن سهیم باشم.

 

فاوست، گوته، به‌آذین، ص 358


پ.ن: اوفوریون در نمایشنامۀ فاوست، تجسمِ شعر است.

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده



اوفوریون

 

به کوه‌ها و خلنگزارها سوگند،

به درّه‌ها و جاده‌ها!

پیروزی‌های آسان را

من از سر وا می‌کنم.

تنها آنچه به زور باید گرفت

به دل‌سپردن می‌ارزد.

 

فاوست، گوته، به‌آذین، ص 324


پ.ن: اوفوریون در نمایشنامۀ فاوست، تجسمِ شعر است.

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده



کمثل الشیطان راست همچون دیو. اذ قال للانسان اکفُر آنگه که آدمی را گفت: کافر شو! فلمّا کفر قال انّی بریءٌ منک چون کافر شد، گفت: من از تو بیزارم! انّی اخافُ الله ربُ العالمین. (16 حشر) من می‌ترسم از خداوند جهانیان.


جماعتی مفسّران گفتند: انسان درین آیه برصیصای عابد است، راهبی بود در بنیاسرائیل در روزگار فترت صومعهای ساخته بود، هفتاد سال در آن صومعه مجاور گشته و خدای را عزّ و جلّ پرستیده و ابلیس در کار وی فرومانده و از اضلال وی بازمانده و از سر آن درماندگی روزی مَرَدۀ شیاطین را جمع کرد و گفت: من یکفینی امر هذا الرجل؟ آن کیست از شما که کار این مرد را کفایت کند؟ یکی از آن مردۀ شیاطین گفت: من این کار کفایت کنم و مراد تو از وی حاصل کنم.


به در صومعۀ وی رفت بر زیّ و آسای راهبان و متعبّدان. گفت: من مردی راهبم عزلت و خلوت میطلبم، تو را چه زیان اگر من به صحبتِ تو بیاسایم و درین خلوت خدای را عزّ و جلّ عبادت کنم؟ - برصیصا به صحبت وی تن درنداد و گفت: انی لفی شغل عنک، مرا در عبادتِ الله چندان شغل است که پروای صحبت تو نیست. و عادت برصیصا آن بود که چون در نماز شدی ده روز از نماز بیرون نیامدی و روزهدار بود و هر بهدهروز افطار کردی. شیطان برابرِ صومعۀ وی در نماز ایستاد و جهد و عبادت خود بر جهد و عبادت برصیصا بیفزود چنانک به چهل روز از نماز بیرون آمدی و هر بهچهلروز افطار کردی؛


آخر برصیصا او را به خود راه داد، چون آن عبادت و جهد فراوان وی دید؛ و خود را در جنب وی قاصر دید. آنگه شیطان بعد از یکسال گفت: مرا رفیقی دیگر است و ظنّ من چنان بود که تعبّد و اجتهاد تو از آن وی زیادتست؛ اکنون که تو را دیدم نهچنانست که میپنداشتم و با نزدیک وی میروم! برصیصا مفارقت وی کراهیت داشت و به صحبت وی رغبت تمام مینمود.


شیطان گفت: مرا ناچار است به رفتن، اما تو را دعائی آموزم که هر بیمار و مبتلی و دیوانه که بر وی خوانی، الله تعالی او را شفا دهد و تو را این به باشد از هر عبادت که کنی؛ که خلقِ خدای را از تو نفع باشد و راحت. برصیصا گفت: این نه کار من است که آنگه از وقت و ورد خود بازمانم و سیرت و سریرت من در سر شغل مردم شود. شیطان تا آنگه میکوشید که آن دعا وی را درآموخت و او را بر سر آن شغل داشت.


شیطان از وی بازگشت و با ابلیس گفت: قدوالله اهلکتُ الرجلَ. پس برفت و مردی را تخنیق کرد، چنانکه دیو با مردم کند. آنگه به صورت طبیبی برآمد بر در آن خانه گفت: انّ بصاحبکم جنوناً افاعاجله؟ این مرد شما دیو او را رنجه دارد، اگر خواهید او را معالجه کنم؟ چون او را دید گفت: انی لااقوی علی جنّیه. من با دیو او برنیایم، لکن شما را ارشاد کنم به کسی که او را دعا کند و شفا یابد و او برصیصای راهب است که در صومعه نشیند. او را بر وی بردند و دعا کرد و آن دیو از وی باز شد.


پس شیطان برفت و زنی را از دختران ملوک بنیاسرائیل رنجه کرد تا بهسان دیوانگان گشت. آن زن جمالی بهکمال داشت و او را سه برادر بود. شیطان به صورت طبیب پیش ایشان رفت و آن دختر را به وی نمودند، گفت انّ الّذی عرض لها ماردٍ لایطاق ولکن سَاُرشدکم الی من یدع الله لها. گفت: دیوی است سِتَنبه او را رنجه داشته و من با وی برنیایم، بر آن راهب شوید که کار از وی است، تا دعا کند و شفا یابد. ایشان گفتند: ترسیم که راهب این نکند و فرمان ما نبرد. گفت: صومعهای سازید در جنب صومعۀ وی و زن را بخوابانید و با وی گوئید که این امانت است به نزدیک تو نهادیم و ما رفتیم، از بهر خدا و امید ثواب را نظر از وی بازمگیر و دعا کن تا شفا یابد.


ایشان همجنان کردند و راهب از صومعۀ خود به زیر آمد و او را دید زنی بهغابتِ جمال. از جمال وی در فتنه افتاد. شیطان آن ساعت او را وسوسه کرد که: واقِعهَا ثمّ تُب! کامِ خود از وی برباید داشت آنگه توبه باید کرد که درِ توبه گشاده و رحمت خدا فراوان! راهب به فرمان شیطان کام خود از وی برداشت و زن بار گرفت. راهب پشیمان گشت و از فضیحت ترسید. همان شیطان در دل وی افکند که این زن را بباید کشت و پنهان باید کرد، چون برادران آیند گویم: دیو او را ببرد و ایشان مرا بهراست دارند و از فضیحت ایمن گردم. آنگه از زنا و از قتل توبه کنم. برصیصا آن نمودۀ شیطان بهجای آورد و او را کشت و دفن کرد. چون برادران آمدند و خواهر را ندیدند، گفت: جاء شیطانها فذهب بها و لم اقو علیه: شیطان او را ببرد و من با وی برنیامدم! ایشان او را بهراست داشتند و بازگشتند.


شیطان آن برادران را به خواب بنمود که راهب خواهر شما را کشت و در فلان جایگه دفن کرد. سه شب پیاپی ایشان را چنین به خواب مینمود، تا ایشان رفتند و خواهر را کشته از خاک برداشتند. برادران او را از صومعه به زیر آوردند و صومعه خراب کردند و او را پیش پادشاه وقت بردند، تا به فعل و گناه خود مقرّ آمد. و پادشاه بفرمود تا او را بردار کردند.


آن ساعت شیطان برابر وی آمد و گفت: این همه ساخته و آراستۀ من است، اگر آنچه فرمایم بهجای آری تو را نجات دهم و خلاص پدید کنم. گفت: هرچه فرمایی تو را فرمان برم! گفت: مرا سجودی کن. آن بدبخت او را سجود کرد و کافر گشت و او را در کفر بردار کردند و شیطان آنگه گفت: «انّی بریءٌ منک انّی اخافُ الله ربَّ العالمین

 


کشفالاسرار، رشیدالدین میبدی، بهسعی علیاصغر حکمت، امیرکبیر، ج 8، 1389، ج 10، ص 52، 53، 54





آغازِ سرنوشتِ برصیصا

 

فرشتگان از عبادت این مرد (برصیصا) تعجب میکردند. خداوند به فرشتگان فرمود: به چه تعجب میکنید، من آنچه را که شما نمیدانید، به آن آگاه هستم ،و میدانم که یقیناً این شخص عاقبت، کافر شده و همیشه در دوزخ خواهد بود.

این را ابلیس علیهاللعنة شنید و خوشحال شد و بهصورت مردی کهنسال و پیر در آمد و به عبادتگاه برصیصا رفت و برصیصا را صدا زد. برصیصا گفت: تو کیستی و چکار داری؟ ابلیس گفت: من یک عابد هستم و تو هم خداوند را عبادت میکنی. من آمدم تا برای تو یک دوست و یک همراه و همدم شوم. برصیصا گفت: کسی که خداوند را عبادت میکند خداوند بهترین همراه و دوست برای وی است.

ابلیس در کنار برصیصا سه روز بدون این که چیزی بخورد و بنوشد و یا این که بخوابد خداوند را عبادت کرد. برصیصا تعجب کرد و گفت: من میخوابم و میخورم و مینوشم تو چگونه طاقت میآوری بدون خوردن و آشامیدن و خوابیدن خداوند را عبادت کنی؟ من دویست و بیست سال خداوند را عبادت کردم اما نتوانستم خوردن و آشامیدن را ترک کنم. ابلیس گفت: من گناهی مرتکب شدم، هنگامی که ارتکاب آن گناه به ذهنم خطور میکند، خوردن و آشامیدن و یا خوابیدن برایم بیمعنی میشود.

برصیصای بدبخت که فریب ظاهر مظلومانهی ابلیس را خورده بود گفت: به من حیلهای بیاموز تا من نیز عابدی همانند تو شوم. ابلیس گفت: به خداوند عاصی شو و خود را به گناهی آلوده کن، سپس از آن توبه کن زیرا خداوند توّاب و رحیم است و توبهات را قبول میکند. اگر این کار را انجام دهی حلاوت و لذت عبادت را مییابی. برصیصا گفت: من چه باید بکنم؟

 

منبع: نصایح الرجال للخطیب الواعظ

برگرفته از سایت: www.erfanabad.org


اثر محمود فرشجیان

پ.ن: این تصویر، قرینۀ طراحیِ اصلیِ استاد فرشچیان است.


۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۱۰
محمدحسین توفیق‌زاده


 

برای من تفاوتی نمیکند که چه موقع مینویسم. تقریباً در همه ساعاتِ شبانهروز نوشتهام. اما همیشه شبها نوشتهام.

 

منظورم شبِ زمانی نیست. شب واژهای ست که برای حالتی جسمیروحی به کار گرفتهام: خستگی و سنگینیِ مساعدِ بدن، کمخوابی، سکوت و سکونِ پیرامون، شفافیت و تیزیِ ذهن، کمبودِ نورِ طبیعی، حضورِ تمامِ ابعادِ اسطورهایِ تاریکی در ذهن، ... .

 

نوشتن هم مانندِ خواندن برایم تجربۀ خلسه است. دمزدن در جهانِ موازی. خیالی نه. بلکه با آدمهای واقعی، اتفاقات واقعی. مخصوصاً اگر چیزِ مساعدی مینویسم یا متنِ بزرگواری میخوانم. حتی در مرتبۀ فروتر، یعنی در خواندنِ کتابهای خسیستر و نوشتنِ متنهای ناسازگارتر هم این خلسه اتفاق میافتد. انگار شب میشود، چراغ را خاموش میکنم و میروم روی تخت دراز میکشم و شروع میکنم به بیدارخوابی؛ یعنی خیره به هیچِ تاریک، یا سقفِ ناپدید.

 

این حس را اولین بار وقتی آئورا ی فوئنتس-کوثری را میخواندم کردم. در اتوبوس بودم. شب بود یا غروب که سوار شدم، نمیدانم؛ اما یادم هست وقتی پیاده شدم دیگر شبِ شب بود. سوار که شدم، نشستم روی صندلی. کتاب را تازه خریده بودم؛ طبقِ عادت بازش کردم. ناگهان شروعش کردم. اتوبوس مثلِ همیشه خیلی شلوغ بود اما من دیگر چیزی حس نمیکردم. حتی کمبودِ نورِ اتوبوس را هم نمیفهمیدم. فقط داشتم میخواندم. همهچیز خلاصه شده بود در صفحاتِ کتاب؛ یا شاید کتاب به اندازۀ همۀ جهانِ من بسط پیدا کرده بود.

 

خلسهای بود که این روزهای دوبارهخوانی و بسیارخوانی ،و البته بازنویسی و بسیارنویسی، بسیار تجربه میکنم. مثلِ همین امروز عصر. باغِ ارم. وقتی نشسته بودم و من هستم! را تمام میکردم، شب بود. گزمهها مست بر درها میکوفتند و ساعتهای گوتیک، دوازده بار مینواختند.

 

من مینوشتم و مینوشتم و نوشتم تا تمام شد. بعد خورشید از مغرب طلوع کرد.

 

ادبیات جادو نیست. فقط به ما لطفِ بسیار دارد!

 

19 اردیبهشت 1395

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

باید که مدام مست باشی

این است همه آن چیزی که هست

این است تنها راه

 

باید که پیوسته مست باشی

تا حس نکنی

بارِ ناگوارِ زمان را

که کمرت می شکند

 

مستِ چه؟

شراب

یا شعر

یا تقوا

هرچه خواهی

اما مست باش

 

و اگر گاهی

بر پله‌های کاخی

یا بر علف‌های شادابِ آب‌راهی

یا در خلوتگاهِ ماتم‌زدۀ اتاقت

بیدار شوی

و نشئه کاهش یافته یا پریده باشد،

بپرس از باد

از موج

از ستاره

از پرنده

از ساعت

از هرآنچه در پرواز است

از هرآنچه می‌نالد

از هرآنچه در گردش است

از هرآنچه می‌سراید

از هرآنچه سخن می‌گوید...

بپرس: «اکنون چه زمانی‌ست؟»

و باد و موج و ستاره و پرنده و ساعت

همه پاسخت خواهند داد:

«اینک! زمانِ مستی!

پس تا بردگانِ شهیدِ زمان نباشید

مست باشید و مدام مست باشید!

با شراب

یا شعر

یا تقوا

با هرچه خواهید.»

 

شارل بودلر، ترجمه از انگلیسی

13 اردیبهشت 1395

۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۵
محمدحسین توفیق‌زاده

ای خواجه! درد هست

ولیکن طبیب نیست


Frank Auerbach


۱ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۹
محمدحسین توفیق‌زاده