لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است


 

شعرها را شاعران با دست می‌نویسند؛ اما آواها از عمقِ تن‌ها برمی‌آیند.

 

یعنی شعرها چقدر از جان‌ها فاصله دارند. چقدر دستِ شاعران کوتاه است.

 

تو برپایی آن‌جا که مطرب نشیند

 

همیشه این مصراع را حرفی از تحقیرِ شاعران خوانده‌ایم؛

یک بار ناصرِ خسرو و کلِ قضیۀ دربار و چه و چه را کنار بزنیم و به مصراعِ بی‌زمان نگاه کنیم:

این کلمات به اندوه و افسوس سرشته‌اند؛

برای پروردۀ کلمات و آرزومندِ پروردنِ کلمات، سرخوردگی از این حقیرانه‌تر وجود ندارد؛

یعنی که تلاشِ کلمه‌پرداز چه بی‌هوده است؛

یعنی تنها صدا به فریادِ غریقِ بی‌جان می‌رسد؛

یعنی شعر، دسته‌دوم و تجمّلِ بی‌هوده است؛

یعنی کارِ آن کس که جز صدا، جز مشتی موج، جز مشتی هوا، هیچ در اختیار ندارد، جانانه‌تر است.

 

تنم تنبور می‌خواهد.

 

پ.ن:

 

راستی؛ کسی هم پیش از این، همین حرف‌ها را چنین گفته:

“Where words leave off, music begins.”
Heinrich Heine

لینکِ مرجع

«درست از جایی که کلمات می‌بُرند، موسیقی می‌جوشد.»



1 دی 1395

۰ نظر ۰۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۲
محمدحسین توفیق‌زاده


شعرِ معاصر داعیۀ نگاهِ تازه دارد و این نگاهِ تازه را در فرم‌های تازه و زبانِ تازه متجلّی می‌کند؛

اما زبانِ تازه منجر به نگاهِ تازه در میانِ خوانندگان نشده است.

 

نگاهِ تازۀ شعرِ معاصر در فرم تازه‌اش باقی می‌ماند و منجمد می‌شود و راه به دلِ خواننده نمی‌یابد.

۱۴ آذر ۹۵

 

چون زبانِ فارسی یا دیگر به شعر نیازی ندارد یا نیازش بسیار اندک است. چه، شعر، قوام و نظمِ زبان در پویایی ست ولی زبانی که مقاوم شده باشد، دیگر به شعر نیاز ندارد.

۱۵ آذر ۹۵

 

 

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده


خواهم شدن به میکده

گریان و دادخواه

کز دستِ غم

خلاصِ من

آن‌جا

مگر

شود

 

-حافظ-

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۰
محمدحسین توفیق‌زاده



آتشی که من دیدم

در چشمِ تو

چه بود

چه می‌دیدی

که می‌سوخت

 

12 آبان 1395

۰ نظر ۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۲
محمدحسین توفیق‌زاده


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند

 

دردم نهفته بِه ز طبیبانِ مدّعی

باشد که از خزانۀ غیب‌ام دوا کنند

 

معشوق چون نقاب ز رخ درنمی‌کشد

هرکس حکایتی به تصوّر چرا کنند

 

چون حسنِ عاقبت، نه به رندیّ و زاهدی ست

آن بِه که کارِ خود به عنایت رها کنند

 

بی‌معرفت مباش که در من‌مزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند

 

حالی درونِ پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد، چه‌ها کنند

 

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند

 

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

 

پیراهنی که آید از آن بوی یوسف‌ام

ترسم برادرانِ غیورش قبا کنند

 

بگذر به کوی میکده تا زمرۀ حضور

اوقاتِ خود ز بهرِ تو صرفِ دعا کنند

 

پنهان ز حاسدان به خود ام خوان که منعمان

خیرِ نهان برای رضای خدا کنند

 

حافظ! دوامِ وصل میسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

 

پ.ن:

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

دفترِ دانشِ ما جمله بشویید به می

بشویید به می

بشویید به می

۰ نظر ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۰
محمدحسین توفیق‌زاده


 

1.

آن‌قدر منتظرِ تو ام

که دیدارِ دیگران شادم می‌کند

 

2.

نیستی و

کلمات

بهانه‌ات را می‌گیرند

 

3.

از بوتۀ گل که می‌گذشتم

خار به دستم نشست

حالا زخمِ کوچکی بر دستم است

به اندازۀ سرِ سوزنی

و می‌سوزد

 

شاید جای خالیِ سوزانِ تو نیز

از این زخم بزرگ‌تر نباشد

 

4.

در گرهِ دستانِ ما

چیزی بود شبیهِ دو چشمِ متعجب

شبیهِ نشانِ بی‌نهایت

 

حالا با دو چشمِ متعجب

به ابدیتِ گسستۀ دستم

نگاه می‌کنم

 

مهر 1395

۱ نظر ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده


اتفاقی نیست

که نیستی

 

16 شهریور 1395

۳ نظر ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۱
محمدحسین توفیق‌زاده



با دلِ ترکیدهام

دلتنگی هم تمام میشود

مثلِ تمامِ جاودانگان

که مردهاند.

 

29 تیر 1395

۶ نظر ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده



یک بار یک چیزی نوشته بودم:

 

«نه. کلاغی که تنش از تکرارِ نه سیاه است.»

 

بازِ بسته [یادداشتِ شخصی]

 


و وقتی این را مینوشتهام، که دقیقاً یادم هست کجای کوچهمان بودم که توی ذهنم نوشته شد، حواسم به کلاغِ ادگار آلن پو بوده. بعد که آن متن را با تصویری از چشمانِ بازِبستۀ کوبریک گذاشتم توی فیسبوک، کسی گفت: «تکرارِ نه بر روی بدنش.» و من که منظورم دقیقاً همین بود، گفتم: «دقیقاً.»

 


هر لحظه جنبهای از این کلاغِ عمرم بر من آشکار میشود.

هراسی ندارم.

 


این پرنده معانیِ نمادینِ متفاوتی در ادبیاتِ جهان دارد؛ اما اغلب با نگاهی منفی به آن می‌نگرند؛ با مفاهیمی چون «پیش‌آگاهی و علمِ غیب، حیله‌گری، سخن‌چینی، بدجنسی، بیماری، پیشگویی، حرص و طمع، شیطان، مرگ، ناپاکی و شایعاتِ بی‌اساس.»

 

باورهای عامیانۀ مردم ایران، حسن ذوالفقاری، ص 913

 



اینک هنوز مرغِ سیاه آن‌جاست

بنشسته بر مجسمه، آن بالاست

من در حصارِ شومِ نگاهِ او

روحم اسیرِ چنگِ سیاهِ او؛

آیا امیدِ بال‌کشیدن هست؟

گوید کلاغ باز که: «دیگر نه

 

ادگار آلن پو، کلاغ، سپیده جدیری، نشر ماه‌ریز

 



حالا این طرحِ گرافیکی را بر این مجموعه اضافه میکنم.


 

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده



از تمامِ کوه‌نوردی که شبِ مهتاب

قله را فتح کرده برمی‌گردد

نورِ کوچکی فقط پیداست

از دور

 

1 خرداد 1395



۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده



نیاویزیم. نه به بندِ گریز، نه به دامانِ پناه.

بر خود خیمه زنیم، سایبانِ آرامشِ ما، ماییم.

 

سهراب، آوارِ آفتاب، سایبان آرامش ما، ماییم

۲ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده



نیکوکار [شعرِ منثور]

 

اسکار وایلد

محمدحسین توفیقزاده

 

شبهنگام بود و او تنها.

 

از دور، آخرین دیوارهای شهری مدوّر را دید و بهسوی آن شهر رفت.

 

نزدیک که شد، از درونِ شهر صدای پایکوبی شنید و آوای خندههای شادمانه و بانگِ بلندِ عودهای بسیار. تقتق به دروازه کوفت و نگهبانانِ خاطرجمع، در را به رویش گشودند.

 

خانهای مرمرین دید که حلقههای گل از ستونهای مرمرِ درخشانش آویزان بود ،و درون و بیرونِ خانه، مشعلهای سدر شعلهور. واردِ خانه شد.

 

پس از آن که از تالارهای عقیق و زمرد گذشت و به تالارِ طویلِ جشن رسید، مردی را دید لمیده بر تختی کبود، بر سرش تاجی از گلِ سرخ و لبش سرخ از شراب.

 

پشتِ سرِ او رفت و به بازویش زد و گفت:

«چرا اینگونه زندگی میکنی؟»


مردِ جوان چرخید و او را شناخت؛ پاسخ داد: «من زمانی جذامی بودم و تو مرا شفا دادی؛ اکنون برای زندگانی چه شیوهای از این بهتر؟»

 

او از آن خانه درآمد و در کوچه به راه افتاد.


پس از اندکزمانی، زنی را دید چهره بزککرده و جامه آراسته ،که خلخالهایی از مروارید به پا کرده بود .و مردِ جوانی که طیلسانی دورنگ به دوش انداخته بود، به آهستگیِ یک شکارچی پشتِ سرِ زن میآمد. روی زن همچون روی زیبای صنمی بود و چشمانِ مردِ جوان از وجد و سرور میدرخشید.


او بهسرعت درپیِ مردِ جوان رفت و دستِ او را گرفت و گفت: «چرا به این زن اینگونه نگاه میکنی؟»


مردِ جوان چرخید و او را شناخت و گفت: «من زمانی کور بودم. تو به من بینش عطا کردی. غیر از این، چگونه بنگرم؟»


سپس او به دنبالِ زن دوید و جامۀ آراستهاش را گرفت و گفت: «برای قدمزدن مسیرِ دیگری جز مسیرِ گناه نبود؟»


و زن چرخید و او را شناخت؛ خندید و گفت: «تو گناهانِ مرا به من بخشیدی ،و این مسیر، بیگمان مسیرِ دلپذیری است.»

 

او شهر را ترک کرد و بیرون آمد.

 

و زمانی که شهر را ترک کرده بیرون آمده بود، بر کنارۀ راه مردِ جوانی دید که نشسته میگریست.

 

بهسویش رفت و زلفینش را نوازش کرد و گفت: «از چه میگریی؟»

 

مردِ جوان سر بلند کرد و او را شناخت؛ پس پاسخ داد: «من زمانی مرده بودم؛ تو مرا از آن مرگ برانگیختی. اکنون چه کنم اگر نگریم؟»


From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York



 

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۱۹
محمدحسین توفیق‌زاده



هنرمند [شعرِ منثور]

 

اسکار وایلد

محمدحسین توفیقزاده

 

شامگاهی بود. آرزو به روحش درآویخت که تندیسی بسازد از «شادیِ گریزپا». پس به جستوجوی برنز در جهان افتاد؛ جز به برنز فکر نمیکرد.


اما همه برنزهای سراسرِ دنیا ناپدید شده بود ؛و ذرهای برنز هیچکجای جهان پیدا نمیشد ،و ذخیرهای نبود جز برنزِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی».


مجسمهای که خودش، با دستانِ خودش ساخته، بر آرامگاهِ محبوبِ زندگانیاش گذاشته بود. مجسمه‌‌ای که از جانِ خود ساخته بود و بر آرامگاهِ آن عزیزترین گذشتهاش نهاده بود ،و میتوانست نشانِ عشقِ نامیرا و نمادِ رنجِ بیپایانِ مرد باشد .و جز برنزِ این مجسمه، در تمامِ جهان، برنزی نبود.


مجسمۀ خود را برداشت و در کورهای عظیم گذاشت؛ سپردش به آتش.


پس آنگاه، از جسمِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی»، تندیسِ «شادیِ گریزپا» را بیرون کشید.

 

From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York



۱ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۱
محمدحسین توفیق‌زاده



اوفوریون

 

به کوه‌ها و خلنگزارها سوگند،

به درّه‌ها و جاده‌ها!

پیروزی‌های آسان را

من از سر وا می‌کنم.

تنها آنچه به زور باید گرفت

به دل‌سپردن می‌ارزد.

 

فاوست، گوته، به‌آذین، ص 324


پ.ن: اوفوریون در نمایشنامۀ فاوست، تجسمِ شعر است.

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده


با هلالِ پنهانشده در حرفِ ط

هم آب هست

هم تشنگی

هم این که گفتهای

روزه باش و بمان

 

بی شکایت و گلایه

خاموش و پذیرفته

ماندهام

اما نمیدانم

تو -وقتِ افطار-

خواهی بود؟

خواهی ماند؟

 

نه امیدوار به گشایش

نه هراسان از این ادامه

تنها گرسنهام

و بیش از اندازه تشنه

 

13 اردیبهشت 1395

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۳۵
محمدحسین توفیق‌زاده

باید که مدام مست باشی

این است همه آن چیزی که هست

این است تنها راه

 

باید که پیوسته مست باشی

تا حس نکنی

بارِ ناگوارِ زمان را

که کمرت می شکند

 

مستِ چه؟

شراب

یا شعر

یا تقوا

هرچه خواهی

اما مست باش

 

و اگر گاهی

بر پله‌های کاخی

یا بر علف‌های شادابِ آب‌راهی

یا در خلوتگاهِ ماتم‌زدۀ اتاقت

بیدار شوی

و نشئه کاهش یافته یا پریده باشد،

بپرس از باد

از موج

از ستاره

از پرنده

از ساعت

از هرآنچه در پرواز است

از هرآنچه می‌نالد

از هرآنچه در گردش است

از هرآنچه می‌سراید

از هرآنچه سخن می‌گوید...

بپرس: «اکنون چه زمانی‌ست؟»

و باد و موج و ستاره و پرنده و ساعت

همه پاسخت خواهند داد:

«اینک! زمانِ مستی!

پس تا بردگانِ شهیدِ زمان نباشید

مست باشید و مدام مست باشید!

با شراب

یا شعر

یا تقوا

با هرچه خواهید.»

 

شارل بودلر، ترجمه از انگلیسی

13 اردیبهشت 1395

۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۳۵
محمدحسین توفیق‌زاده

انارِ شکسته!

تو یکی شعلهای در دلِ شاخ و برگ،

خواهرِ جسمانیِ ونوسی

و خندۀ باغچه در باد!

پروانگان به گردِ تو جمع میآیند

چرا که آفتابات میپندارند،

و از هراسِ آن که بسوزند

کرمکانِ حقیر از تو دوری میگزینند.

تو نورِ حیاتی و

مادگی میانِ میوهها.

ستارهای روشن که برق میزند

بر کنارۀ جویبارِ عاشق.

 

چقدر بیشباهتم به تو من!

ای شهوتِ شرارهافکن بر چمن!

 

لورکا-شاملو، همچون کوچهای بیانتها، نگاه، 1390، ص 236

 

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 

سؤالی که همیشه مطرح میشود دربارۀ متونِ نثرِ کهن در سبکِ مصنوع و متکلف (کتابهایی نظیرِ تاریخ جهانگشای جوینی، نفثه المصدور، تاریخ وصاف،...) این است که چرا؟ فلسفۀ شکلگیریِ چنین نثری واقعاً چیست؟ در تحلیلها علاوه بر مسائلِ سیاسی-اجتماعیِ زمان، به این نکته نیز باید توجه شود (حتماً دیگرانی پیش از من توجه کردهاند) که مقصودِ این نویسندگان، غرابت هم بوده است؛ یعنی خواننده بهراحتی درنیابد. یعنی هر خوانندهای به سراغِ متن نیاید، و اگر آمد، از راه برگردد.

امروزه نیز برخی شاعران و نویسندگان هستند که این شیوه را درپیش گرفتهاند و شاید سرکردۀ این گروه، یدالله رؤیایی، از نظریهپردازانِ شعرِ حجم باشد. گروهِ دیرآشنا. گروهی که تلاش میکند تا نفهمیده باقی بماند. دیدار مینماید و پرهیز میکند.

آیا این کاربردِ زبان در نفهمیدن و دیرآشنایی، در زندگیِ اجتماعی-انسانی نیز اتفاق میافتد؟ منظورم این است که گوینده زبان را بهگونهای به کار بگیرد که با آنکه کلمات روشن ،و جملات طبیعی و سالماند، شنونده منظورِ اصلی را درنیابد. شاید این گوینده شنوندهای درخور میطلبد و تا نیابد، آرام نگیرد. چنین گویندهای چه میگوید؟ از خودش. خودش را بیان میکند. و گوشی مستعد میطلبد تا درک کند. درک شود. گفتنِ عادی، گفتنِ ملتِ مبتذل، معطوف به چیزی جز خودِ گفتن است. جز کردنِ کار است. هدف بهدستآوردن است. اما این گویندۀ خاص، جز عملِ گفتن را انجام نمیدهد. حتی ممکن است هیچ نگوید یا جملاتش بیمعنا باشند؛ برایش معنای بهعادتآغشتهای که به شیوههای معمول به دست میآید، هیچ نمیارزد. بیمعناترین جملات و کلمات در ذهنِ او حضور دارند. صدای سگ، صدای سنگ، صدای علف. برای ذهنِ مبتذلِ ملت، حتی سخن هم بهسختی به معنا میرسد. در نگاهِ خاص، صدا حضور دارد. صدا را میبیند. لمس میکند. چون خواستی جز بهدستآوردن دارد: شناخت. و نتیجتاً چیزی را از دست نمیدهد؛ چون از اساس صاحبِ چیزی نبوده است. خاص، صاحبِ شناخت نیست. صاحبِ عشق نیست. صاحبِ ایمان نیست. صاحبِ وجود نیست. پس هیچچیزی را از دست نمیدهد. نه میمیرد، نه شکست میخورد، نه دچارِ عذاب میشود. اما چگونه در این بودن باشم؟

هستم.

 

7 مرداد 1394

 

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۹
محمدحسین توفیق‌زاده

میلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد

 

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد

آن که نهالِ نازکِ دستان اش

از عشق

         خداست

و پیش عصیان اش

بالای جهنم

            پست است .

 

آن کو به یکی «آری» می میرد

نه به زخمِ صد خنجر

و مرگ اش در نمی رسد

مگر آن که از تبِ وهن

                          دق کند .

 

قلعه ای عظیم

که طلسم دروازه اش

کلامِ کوچکِ دوستی ست .

 

احمدشاملو - دفتر ابراهیم در آتش

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۲ ، ۰۸:۲۹
محمدحسین توفیق‌زاده