لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پارادوکس» ثبت شده است


درد و فقر و شکست و مرگ، مایۀ تعالی نیستند.

تعالی سرچشمه ندارد. رود نیست.

تعالی پشتِ پرده ست.

به بادِ فیضِ خدا نیاز دارد تا پدیدار شود.

- کجا باد همیشه میوزد؟

- در دلهای شکسته.

 

5 مهر 1395

۱ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۶:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده



[فلسفه‌بافی]

 

یکی از هراس‌هایی که بر بسیاری از کنش‌هایت اثر می‌گذارد، هراسِ آغاز است. خودش را به شکلِ سؤال مطرح می‌کند: از کجا شروع کنم؟ چرا این کار را رها نکنم؟ از کجا بدانم بعدش چه می‌شود؟

 

آینده‌نگر. در نگاهِ برخی حکما، دیدنِ پس و انتهای هر کاری، از ویژگی‌های زیرک است. اما آیا آینده‌نگری وجود دارد؟ آیا می‌شود انتهای چیزی را وقتی هنوز آن چیز شروع نشده دید؟

اگر دیدن به معنیِ «دیدن به‌علاوۀ ندیدن» باشد (که در حالتِ واقعی‌اش این گونه است)، پاسخِ سؤالِ بالا نه است. دیدن اگر دیدنِ «لا یَحجُبُهُ شَیءٌ عَن شَیءٍ» باشد، آن وقت است که می‌شود به آینده‌نگری اعتبار داد.

پس آینده‌نگری، چون معنایش دیدنِ چیزی ست که نیست، عملاً منتفی ست .و طبعاً، سؤالِ «از کجا بدانم بعدش چه می‌شود؟» هم منتفی ست؛ چون هیچ‌کس از پیش نمی‌داند بعدِ هر چیزی چیست؛ جز خالقِ آن چیز. تو خالقِ آینده نیستی؛ تو فقط جزئی از آینده ای.

 

تنبلی. تنبلی را این‌گونه ببین: کسی که سرتاسرِ تنِ خودش را همیشه گچ می‌گیرد تا در خطرِ شکسته‌شدِنِ استخوان‌‌هایش نباشد. تنبلی، برآیندِ بی‌اعتمادی و ترس از مخاطره است.

هیچ کودکی تنبل نیست. و فقط نوجوان‌ها تنبل اند.

مثلِ کودکی برخاستن، دویدن، گرفتنِ مورچه‌ای با دو انگشت، و هدیه‌کردنِ آن به یک دوست. این روحیۀ زندگی است. روحیۀ مخاطره و اعتماد به دنیا. روحیۀ پرورش و روحیۀ عشق.

پ.ن: تنبلی یکی از هفت گناهِ کبیره هم هست. شاید چون بر خلافِ تصورِ عام، تنبل هیچ‌گاه تسلیمِ هیچ چیزی نمی‌شود و تلاشِ شدیدی برای تسلیم‌نشدن دارد. و چون تسلیم‌نشدن یکی از گونه‌های حماقت است، گناه است.

پس سؤالِ «چرا این کار را رها نکنم؟» سؤالی ست از سرِ تنبلی و بی‌اعتمادی. فقط وقتی به آب اعتماد داشته باشی تشنه می‌شوی.

 

خط. اگر زمان، خطی باشد، هر چیزی جایی شروع شده و جایی تمام شده؛ اما اگر دایره‌ای باشد چه؟ آن موقع دیگر هیچ‌چیزی هیچ‌جا شروع و تمام نشده؛ بلکه همه چیز در آنِ واحد درحالِ شروع‌شدن و تمام‌شدن است .و به عبارتِ دیگر، هیچ‌چیزی شروع و تمام نمی‌شود؛ بلکه فقط هست. در زمانِ دایره‌ای، علّیت وجود ندارد. نمی‌توانی چیزی را علتِ چیزی دیگر بدانی؛ چون در سیرِ بی‌نهایتِ دایره، هر چیزی هم قبل از خودش است هم بعد از خودش ،و هم علتِ خودش است هم معلولِ خودش ؛و این از علیتِ منطقی بیرون است. می‌پرسی پس در جایی که علیت وجود ندارد، چگونه می‌توان به معرفت رسید؟ می‌گویم با نگاه‌کردنِ همه‌جانبه و با قدرت، معطوف به توصیف و تحلیل. فقط می‌توانی چیزها را توصیف کنی و توصیف‌های متعدد را تحلیل کنی تا جنبه‌های متعددِ هر چیزی را بشناسی؛ اما می‌دانی که در این شیوه، هیچ‌وقت چیزی را نخواهی شناخت. چاره‌ای نیست.

پس اگر این طور نگاه کنی که پایان، قبل از شروع ،و شروع، معلولِ پایان است، دیگر نمی‌پرسی که از کجا شروع کنم؛ چون پاسخ مشخص است: از پایان.

 

 

[یادداشتِ شخصی]

 

فلسفه‌بافیِ بالا برای رهاشدن از هراسِ آغازِ یک داستان نوشته شد. به جز سؤالِ «از کجا شروع کنم؟»، دو مانعِ دیگر را توانستم برطرف کنم؛ اما این سؤال، بنیادین است. پاسخِ «از پایان» خیلی شاعرانه و فیلسوف‌مآبانه و بازیگوشانه است و دور از دسترس. یعنی چه از پایان؟

بگذار ببینم. وقتی می‌خواهم با عشقم حرف بزنم، از کجا شروع می‌کنم؟ جالب است! هیچ‌وقت شروع نمی‌کنم! این نه‌یعنی حرف نمی‌زنم. شروع‌نکردن یک کار، یک چیز است، نکردنِ آن کار چیزی دیگر.

پس یعنی جوابِ «از کجا شروع کنم؟»، «از هیچ‌جا» ست؟

نمی‌دانم.


21 تیر 95


۱ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده


 

شب‌مان بی آن که بخواهیم خودش قدر می‌شود.


نه که اصلاً نخواهیم.


عمدتاً به‌دلیلِ جنبۀ روحانیِ تن‌مان، خواستارِ کمال، که همان وحدت باشد، هستیم.


تا وقتی دوگانگی و تضاد در وجودمان جولان دهد، هیچ شبی قدر نخواهد شد.


اما خوش به حال‌مان وقتی وحدت به‌مان رو می‌کند؛ هر شب که هیچ، هر لحظه قدر است.


و چه می‌دانی که شبِ قدر چیست؟


شبِ قدر، شبِ اتصال و وحدت است. شبِ بینشِ هستی و نیستی. شبی که از هستیِ محض یا نیستیِ محض رها ایم و از خویشتن‌پرستی آزادیم و با بینشی سرشارتر به خود نگاه می‌کنیم. به این دایرۀ مدام‌چرخنده. به این مجموعۀ هستی و نیستی.


شبِ قدر، شبِ گریه‌های شادی‌آور و شادی‌آورده ست. هر شبی که این طور باشد، قدر است؛ چه در رمضان، چه در هر ماهِ دیگری.


این که شبِ قدر در شب‌های رمضان پنهان شده، نشان از چیزِ دیگری دارد. رمضان ماهِ زندگی ست؛ با تمامِ حِرمان‌ها، حسرت‌ها، خستگی‌ها، سرکوب‌ها و لذت‌ها اش. نمی‌گوید شبِ قدر در این رمضانِ ظاهر است. می‌گوید هرگاه تو رمضان را در خودت ظاهر کردی و حاضر دیدی، شبِ قدر در آن پنهان است؛ درک‌اش کن.


باز نمی‌گوید که از این رمضانِ ظاهر هم غافل شو. در این رمضانِ ظاهر هم شبِ قدر پنهان است؛ دریاب‌اش.


غایتِ رمضان، از هستیِ محض یا نیستیِ محض رهاشدن ،و یافتنِ آن بینشِ متناقض است. مجموعۀ درهم‌تنیدۀ نخوردن و خوردن، عبادت و غیرِعبادت، سرکوبی و لذت. رمضان اگر غایتِ آمالِ هر زنده باشد چه زیبا ست. آماده‌شدن برای یافتنِ شبِ قدر. این تمامِ چیزی ست که دین در یک ماهِ رمضان در تلاشِ القای آن است.


روزه، خالی‌شدنِ تن نیست؛ به‌ا‌ندازه‌شدنِ تن است. رمضان اهمیتِ کافیِ تن است برای دست‌یافتن به اهمیتِ کافیِ روح. آزادی از تن نیست؛ پیوستن به تن است. رمضان خوارداشتِ تن نیست؛ یادآوریِ تن است. در رمضان بیش از همیشه به گرسنگی و تشنگی و ضعف فکر می‌کنیم. بیش از همیشه در بندِ تن ایم. واقعاً شگفت‌انگیز است که ماهِ خدا، ماهِ یادآوریِ تن باشد!




قفل بر درِ باز



۵ تیر ۱۳۹۵


۱ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده



تمثیلی ذهنم را مشغول کرده. تمثیلی برای ازدست‌رفتنِ کودکی و «خانه» ،و تلاش برای بازیافتنِ آن؛ یک تمثیلِ خیلی ساده و کودکانه و در عینِ حال، پُرتوان و درخشنده:

 

پسری نوجوان، مجسمه‌ای را که در کودکی با آن مأنوس بوده، هنوز هم دوست می‌دارد. اما به همین دلیل، تنها ست و هیچ دوستِ دیگری ندارد.

یک روز، یک پسرِ دیگر، این مجسمه را از او می‌دزدد. پسرِ صاحبِ مجسمه، به‌تنهایی نمی‌تواند حریفِ پسرِ دیگر بشود. پس در تنهایی فرو می‌رود و تنهاتر و تنهاترین و نومیدترین می‌شود.

در این زمان کسی به سویش کشیده می‌شود و به کمکش می‌آید. با هم دوست می‌شوند و برای پس‌گرفتنِ مجسمه، به پسرِ دیگر حمله می‌کنند.

مجسمه را پس می‌گیرند و آرامش برمی‌گردد به حیاتِ پسر؛ اما نه پس از پس‌گرفتنِ مجسمه؛ بلکه از زمانی که این آدمِ تازه به سویش آمد و با او دوست شد.

پسر، مجسمۀ بازیافته را به دوستش هدیه می‌دهد.

 

17 خرداد 1395


۱ نظر ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۷
محمدحسین توفیق‌زاده



زیرا که راهش به خود،

بر عشق است.

تا بر عشق گذر نکند

-که کلّی، او را فرو گرفته است-

به خود نتواند رسید

(سوانح احمد غزالی)


[یک، دوست‌دخترش را دیده که با دیگری حرف می‌زند. عصبانی آمده سراغِ دو تا حرف بزند. دو قضیه که می‌فهمد (یک خیلی عصبانی است) می‌گوید:]

 

دو      شورِ چیُ می‌زنی؟

یک     این که پای یکی دیگه بیاد وسط.

دو      خب بیاد.

یک     [با فریاد می‌گوید] ینی چی خب بیاد؟ مردک، من می‌خوامش.

دو      اگه آروم مثِ آدم حرف می‌زنی تا بشینم. اگه نه پا می‌شم می‌رم.

 

یک ساکت می‌شود ولی آرام نه.

 

۶ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده


 

یک لحظه اعتقادِ متعصّبانه و دمی بعد، لامذهبی و بیقیدی و اباحیگری.

 

چنین آدمی با چنین سلوک و اخلاقی، چطور و براساسِ چه قواعدی تصمیم میگیرد؟

 

آیا خودِ من هم این گونهام؟ دوگانه و پارادوکسیکال؟

 

یکپارچگی. چهکسی یکپارچه است؟ چهکسی همیشه و در همه حال بر یک گونه است؟ بریکگونهبودن و یکپارچگی فضیلت است یا در هر زمان، به اقتضا بودن؟

 

در دومی نیرنگ و ریا میبینم، در اولی، غرابت و بیگانگی.

 

نه. یکپارچگی، بریکگونهبودنِ مدام نیست. میشود یکپارچه بود و یگانه بود ولی مدام و همیشه بریکگونه نبود. یک طیفِ پراکنده هم به یکپارچگیِ خودش است.

 

میشود در زندگی یک طیف بود. دو سرِ طیف میتواند اعتقاد و بیاعتقادی باشد. هر دو چیزِ متضادِ هم.

 

زندگی پارادوکسیکال است و گریزی از آن نیست. پس تعارض در اخلاق نه فضیلت است نه عیب. بلکه یک ویژگی است فقط. تضاد نیست. چون تضاد فقط در نگرشِ جدابینی قابلِ بیان است. در نگرشی که همهچیز از همهچیز جدا ست و میگوید: این لحظه از لحظۀ پیشین جدا ست. این سال از سالِ دیگر جدا ست. با این نگرش است که میشود لحظه را با لحظاتِ دیگر قیاس کرد و تضاد را نشان داد. اما در واقعیت، این لحظه از لحظۀ پیشین جدا نیست؛ چون ادارککنندۀ هر دو یکی ست و این یک ادارککننده، تداومِ خود را نمیتواند بدونِ درنظرگرفتنِ لحظاتِ پیشین و آتی نشان دهد.

 

حال موجودی که خودش مداوم است، چطور میتواند یک لحظهاش را از لحظۀ پیشینش جدا کند؟ ممکن نیست از نظرم. (شاید استدلالم واضح نباشد. مشکل از بیانِ ناقص است.)

 

پس دوگانگی و تضاد در اخلاقِ آدمیان نیست. فقط تعارض و پارادکس است. این بد است در عینِ خوببودنش. در این نگاه، چنان که قبلاً اندیشیدهام، قضاوتِ اخلاقی یا ارزشگذاری جایگاهی ندارد.

 

چه خوب است اگر همیشه به همه سوژهها به همین دید بنگریم. به دیدِ طیفنگر که چیزی را از کلیت بهطورِ جدا مطرح و بررسی نمیکند.




1 اردیبهشت 1395

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یک داستان. دو ماه از عمرِ مرا به خود کشید. درست مثلِ یک سیاه‌چالۀ فضایی. درست مثلِ یک زندگی. یک داستان با گامی بلند برای خودم. یک داستان با یک امیدِ بزرگ. که البته به جایی نرسید. سرخورده‌ام.

 

پایۀ فکرم ارتباط، نه، مرابطه است. پایۀ رفتارم هم. پایۀ زندگانیِ این روزهایم هم. چقدر به موسیقی نیاز دارم حالا توی این اتوبوس؛ هندزفری‌ام را جا گذاشته‌ام خانه. مرابطه یعنی دو طرف. یعنی مایه‌اش از دو طرف. یعنی ثمرش برای هر دو طرف. اما رابطه یعنی همین که دچارم کرده. یک طرف .و می‌دانم چقدر بی‌مایه. چقدر بی‌ثمر. اما مرابطه هدف نیست. هدفم آشناشدن، شناختن است. نه. عبارتِ بهتر. معارفه است؛ نه فقط معرفت. معرفت خودخواهانه است. معارفه هم در خود، خواستنِ خود دارد اما نه کاملاً. معارفه دوطرفه است. هدفم، هدفِ بودنم، هدفِ نوشتن و رفتن و ماندنم، معارفه است. شناختِ دوطرفه. اما چه شد؟ بی‌ثمر بی‌مایه. احساسِ گم‌کردن دارم. احساسِ غربت دارم. شمس می‌گوید: «در خلوت مباش و فرد باش.» چرند می‌گوید. این از ترس است. من نباید بترسم. یک چیزی را گم کرده‌ام و کسی را نمی‌شناسم که نشانی بدهد. گم نشده‌ام. فقط گم کرده‌ام. و غریبم.

 

غریبم یعنی نتوانسته‌ام نمی‌توانم مرابطه آغاز کنم. یعنی درمانده‌ام از دوست‌داشتن. یا شاید یعنی درمانده‌ام از دوست‌داشته‌شدن. کاش اصلاً نمی‌خواستم. آن‌وقت دیگر مهم نبود که من را بشناسند یا دوستم داشته باشند. دوستم ندارند. از من خوششان نمی‌آید. باید چه کنم؟ سرخورده‌ام.

 

آن‌قدر خودپسند و خودپرست نیستم که بگویم به درک. مثلِ مسیح دروغ نمی‌گویم. به قول کافکا شهدا جسم را ناچیز نمی‌انگارند، می‌گذارند به صلیب کشیده شود.* من جسم را، جهان را خوار نباید بشمارم درحالی‌که از جهان و در جهان و به جهانم. نگویم جسم حقیر است اما [در همان حال] بگذارم نامم به‌خاطرِ شهیدشدن بلند شود. شهیدشدن یعنی نابودشدنِ جسمم. من جهان را حقیر نباید بشمارم؛ بزرگیِ من از جهان است .و جهان جایگاهِ مرابطه است .و من در جهان یعنی معارفه. چه درخت‌های قرمزی می‌بینم در راه.

 

هنوز یک چیز سفت هست. هنوز این چیز سفت که نه می‌افتد، نه سقوط می‌کند، نه حمله‌ور می‌شود، نه به سویی می‌رود، نه می‌شناسمش. یک چیزِ سفت که هست و آزارم می‌دهد. چیست؟ هوا دارد تاریک‌تر می‌شود مدام. شاید مجبور شوم دیگر ننویسم.

 

جهان دوستم ندارد. این یک چیزِ سفت است. من باید جهان را دوست داشته باشم و این یک چیزِ سفت است. جهان می‌داند و من می‌دانم ،و این دانایی یک چیزِ سفت است .و سرخوردگی‌ام سفت است.

 

من دلم می‌خواهد بشناسم و شناخته شوم. نامم را نگویند. کارم را بگویند. من نام نیستم. نام حقیر است. دروغ است. من کاری‌ام که می‌کنم. مرا به کارم بشناسند. دوست دارم مرا به کارم بشناسند. نشناخته‌اند. سرخورده‌ام.

 

دغدغه‌ام حقیر نباید باشد. مثلِ آن‌ها نباشم که می‌گویند قدرِ ما را نشناختند. مردِ سیاه‌پوشی بالای سرم ایستاده بود و نمی‌گذاشت بنویسم. حالا رفت. حقیر نباشم. فرافکنی نکنم. می‌گویم که. من نتوانسته‌ام مرابطه را درست کنم .و آن‌ها دوستم ندارند به همین دلیل. باید چه کنم؟ چطور می‌توانم مرابطه‌ای را درست کنم؟ چرا همه چیز بر دوشِ من است و چرا همه چیز تا این اندازه سنگین است؟ سرخورده‌ام.

 

عشقم به نوشتن بیشتر است یا به خوانده‌شدن؟ می‌دانم. به خوانده‌شدن. چه خودم بخوانم چه دیگری بخواند. نورِ اتوبوس قرمز است! با کدام نوشته‌هایم زندگی می‌کنم که انتظار داشته باشم یک دیگری هم آن‌ها را دوست داشته باشد و با آن‌ها زندگی کند؟ من هنوز خودم را نساخته‌ام دارم به ایستگاه نزدیک می‌شوم و هنوز با خودم مشکل دارم. هنوز از خودم می‌ترسم و سرخورده‌ام هنوز.

 

* پندهای سورائو، فرانتس کافکا، ترجمۀ مریم صالحی، مهدی آذری، نشر یوبان، صفحۀ 39

 

یکشنبه؛ 8 آذر 1394

اتوبوسِ صدرا؛ 16:40 تا 17:40

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
محمدحسین توفیق‌زاده