لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت های شخصی» ثبت شده است

    بر زانوانش ایستاده بود ،و دهانش نیمه باز از فریادی نیمه تمام ، بر دهانه ی سوراخِ گِردِ دیوارِ اتاق مانده بود : سوراخِ دودکش ، که تا بام ... که تا آسمان ...


نرم نرم نشست . پیشِ رویش دیوار بود : خط خطی هایی سیاه و درهم بر آبیِ پگاهان ...


دراز کشید به پشت . دروغ گو تر از همه ، دروغ گو تر از همیشه : لامپِ کم مصرف اتاق با آن نورِ یخ زده اش ...


غلت زد و کاغذها زیرِ دنده هایش له شدند . کاغذهای سفید ...


قابِ نگاهش شلوغ بود : پنکه خاموش و منگنه و خودکار و درِ نیمه بازِ کمد و ساعتِ خوابیده ی دیوار . بی رمق و به گمانِ یافتنِ موبایلش بی آن که تکان بخورد دستش را روی فرش می کشید . می کشید و نمی یافت . پاهایش تهی شده بودند و می دانست که می خواهند کنده شوند . آن فریادِ ناتمام داشت دود می کرد . نفسش داشت می گرفت و چشمش داشت می سوخت ...

ارسطو از پشتِ سرش گفت : « صدا می آید . » غلتی زد و به ارسطو خیره شد : در قابِ پرده و لبِ تخت نشسته بود . یک استکانِ بزرگ پُر از سرخ به دستش بود و گوش تیز کرده بود و چشم باریک . صدایی اما نبود . ارسطو استکان را به لب برد و گفت : « صدا می آید . » در زدند . ارسطو خوابید و پتو را روی سرش کشید و گفت : « نگفتم صدا می آید ؟ »

غلت زد و کوه ... کوه ... برخاست کوه ،و در را که گشود ، به اعماق اقیانوس پرتاب شد کوه : زهرا بود . آمد نشست . صدا می آمد . از سوراخِ دودکش . باد نفس می کشید . باد از سوراخِ دودکش می وزید . باد از پاییزِ پرده می وزید . باد از دستانِ زهرا می غرید و می وزید . باد می غرید و می وزید ،و آمد و کتاب ها را از شاخه کند و پاره پاره کرد و پاشید و نشست و دست در دست ... آرام گرفت . گلی از قالی چید و به گوشِ خود منگنه کرد ،و گلی دیگر و به لب هاش . باد گفت : « صدا می آید . » گفت : « باید فرار کنیم . » و از سوراخِ دودکش بالا رفتند و محوِ آبیِ پگاهان شدند ...


از همان روز تا کنون قاتلِ ارسطو را تمامِ کارآگاهان پی گرفته اند و نیافته اند و معمای قتلِ ارسطو مایه ی داستان ها شده است ، در حالی که آبیِ پگاهانِ دیوارِ اتاق از خط خطی هایی سیاه و درهم پوشیده است و از سوراخِ دودکش صدا می آید و تلفنی ناپیدا مدام زنگ می زند .

12 شهریور 1392


۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده


 

خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ...

گذشت و رفت ؛ از شرقِ نگاهم به غرب . بیمار ،و دست به دیوار ...

نورِ سالخورده ای ذکرِ شبانه می گوید . همراهِ بیمار هستم و دراز کشیده ام کنارِ حسن که پای راستش شکسته و اعصابش فروپاشیده است :

شعله ی سرخِ پشتِ کوه فرومُرد و دودِ سیاه فضا را آگند . روی تختِ آهنیِ مرتفعی در حیاط دراز کشیده بود و قناریِ زردش را در پیرهن نوازش می کرد . برخاست تا قناری را بگذاردش درونِ قفس که ناگاه سمانه دید برادرش سقوط کرد از بلندای تخت با زانو . و اکنون که کنارِ حسن دراز کشیده ام بر تختِ بیمارستان ، حسن می گوید : « قناری ام حیف بود . می خواستم بفروشمش . خیلی می ارزید . وقتی خوردم زمین پرید رفت . » و صدایش کم رنگ می شود . حسن به هجمی از تاریکی و خواب بدل می شود ...

 

 

 

ذهنِ من اما طرحِ کودکانه ی لاله را بر دیوارِ سایه روشن معنا می بخشد . به حسن نگاه می کنم : سایه ها از صورتش سرریز شده اند و روی پیراهنش ریخته اند ،و من یادِ پدرش می افتم در آن عاشورا : سرخ شده بود و اشک و عرق آمیخته بود و صدایش دورگه بود : « بریم کمکِ اباعبدالله ... چرا آب می دی به من ؟ آب بده به اباعبدالله ... ولم کن باید برم اسب ببرم برای اباعبدالله کمک لازم داره ... دارن سرش می بُرَند ... توی این لیوان سم ریختین ... نمی خورم ... می خواین مسمومم کنین تا نَرَم کمکِ اباعبدالله ... » و دیروز همین جا بیخِ دیوار پای تختِ پسرش نشسته بود ،با صورتش پُر از موهای آشفته ی سپید و سیاه ،و از آن روزها می گفت که خودش این جا بستری بوده است . و وقتی به خانه رفتیم ، سیگار و نوشابه خریدم برایش ...

به حسن نگاه می کنم و پلک هایش که بر هم خوابیده اند . یادِ دعواهایمان با هم ... سپیده دمیده است اکنون . هم اتاقیِ حسن – همو که قرار است امروز مرخص شود – دارد نماز می خواند و آسمان رختِ سپیدش را با سنجاقک های رقصان سنجاق می کند . لباس های یک بار مصرف را کارگر دارد با سطل می برد و دستم بوی قرص های مسکن می دهد . از این جا حیاط رنگِ دیگری دارد ؛ و حیات نیز ...

شنبه 9 شهریور 1392

بیمارستان روان پزشکی ابن سینا

 

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

دوم تا چهارم شهریور 1392

 

 

1

آن قدر یواش می رفت که دیگر حتی نمی شد خوابید ! نرم نرمک آشنا شدیم با هم و شروع شد بازی ها و مزاح ها ،و سکوت در هم شکست . من بینِ دو قطبِ موسیق و مزاح با همسفران در نوسان بودم . تمام شد ،اما چه رفت بر ما : بیست و یک ساعت تحملِ صندلی های درهمِ اتوبوسِ نابود . بیست و یک ساعت تحملِ بی خردیِ مسئولانی خفته در خفتنگاهِ نرم و راحت ؛ گویی عمری گذشت : عمری تحملِ بی خردیِ مسئولانی خفته در خفتنگاهِ نرم و راحت ...

 

 

2

باد می آید . پیرهن ها و چادرها و مقنعه ها سرکشی می ورزند . صداها را می برد با خود باد . صدای مرا – این آوازِ شکسته – و صدای همهمه ی همسفران را – این مبتکرانِ پُرشور و شر –  ؛ پیشِ پایم مورچه ای دورِ خودش می چرخد . همه خشکی است در کرانه ی جاده – علف ها و خارها – و زباله ها غرق در خشکی : شیشه های خالی و پوستِ بیسکویت ها و شکلات ها . بیابان است این جا و آفتاب و ...

 

 

-      « الآن ما دو ساعته توی اتوبان گیر کردیم چون که اتوبوسمون خراب شده ... »

یکی از همسفرهاست که با تلفن حرف می زند . آتش گرفت و « یک آن کلِ اتوبوس شد پُر از دود ! » وا عجبا و –  از دهانِ آن مسئولِ خفته در خفتنگاهِ ... – وا اسفا که هنوز زنده ایم !

تُرشِ لواشک در انتهایی ترین نقطه ی دهانم ماسیده و خاک به چشمم نشسته . انگار سالهاست دستمالی بر آن نکشیده ام ؛ یا شاید اوست که می خواهد من این گونه بیندیشم : همو که خفته در خفتنگاهِ نرم و راحتش ... میلاد شوخی پیشه کرده و خوش مزگی ،و همسفرها را به خنده انداخته ،و روی کاغذی که پشتِ شیشه ی اتوبوسِ زرد رنگ چسبانده اند نوشته است : « برگزیدگان برتر جشنواره خوارزمی فارس » آقای فیروزی نیست . راننده هم نیست . آب هم نیست . آفتاب از میانه ی آسمان دوساعتی است گذشته اما هنوز غذایی هم نیست .

-      « شاعر ! دقیقاً الآن حالِت چه طوره ؟ »

و حالی هم نیست . جوابش را نمی دهم . لبخند می زنم ؛ تلخ تر از اسپرسو .

-      « یه شعر در وصفِ حالِ الآنمون بگو ! »

-      « وضعمون از شعر گذشته . الآن فقط باید فحش داد ! »

می خندد و می رود . رمقی برای فحش هم نیست . بلند می شوم و در عرصه ای که او برایم فراهم کرده دورِ خود می چرخم . و می چرخیم تا فلک می چرخد .

4 شهریور 1392

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده

       چه جبرِ دردناکی است؛ هر کجای اتاقم که مینشینم در ایران نشستهام. ایرانی که نمیخواهمش، گو مرا بخواهد... این قانون، این ارزشها، این هنجارها، این کوفتها ، این زهرمارها... چطور و کجا میتوان از ایشان گریخت؟ من دلم میخواهد روی میزم یک کاسه روغن بگذارم. یک کاسه پُر از روغن. دلم میخواهد اجاق داشته باشم. هر صبح پیاز داغ کنم و بوی پیازِ داغ مرا سرِ دماغ بیاورد. هر کاری میکنم، با صدای بلند باشد: خندیدن، ساززدن، موسیقیدن، شعرخواندن، گریهکردن، رقصیدن، نگاهکردن، سکوتکردن... اتاقی میخواهم بیمردم، بیخیابان، بیشهر، بیمملکت و حکومت و مردِ حکومتی. اتاقی که در آن به اندازهی یک خلوت جا باشد و بس. اتاقی که در آن بشود عاشق شد. عشق را ابراز کرد. با عشق سفر کرد. با عشق زندگی کرد... اتاقی که مالِ خودم باشد، اتاقی که... (حرفم را میبرد و میگوید:) «چهها ست در سرِ این قطرهی محالاندیش...» (و من لبخند میزنم و چشمم را میبندم و خیالِ حوصلهی بحرم را در آن سوی مرزهای بودن میپزم. شاید آنجا غرفهای در دورسوی کویر به نامم کنند. غرفهای باشد، گو جهنم باشد!)

 

28 تیرماه 1392

 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۵:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 


خواندنِ کتاب و دیدنِ فیلم، روزنههایی برای گریز


متنفرم از این آدمهایی که هر چه بگویی به تو برچسب میزنند. همین اول بگویم اصلاً برایم مهم نیست چه کسی چه حرفی دربارهی من میزند. به درک. اصلاً من همانم که تو میگویی. آخر بیانصاف، تو چطور میتوانی لذتِ زندگیات را در این ببینی که کسی را تخریب کنی در میان جمع ،و بکُشی در درونِ خودش؟ چطور...؟ برو که حرفهای من میخ، مغز تو سنگ...


میگریزم (و این فعل چه آشناست با نوکِ خودکارهایم و سفیدِ دفترهایم) میگریزم از این زندگی و تنها راهِ گریزِ این روزهایم، اول فیلمدیدن و بعد هم کتابخواندن است. حتی گاهی از این یکی به آن یا از آن به این میگریزم. گریزی که گویی نهایتی ندارد. اما از چه؟ شاید از خودم. شاید از دیگران. شاید از همه چیز... این طور بگویم که گریزی است نوسانی از این به آن و از آن به این و باز... از این اتاقِ فرساینده به «تلخاباد»ِ دولت آبادی. از «تلخاباد» به «ماکوندو»ی مارکز. از آن جا به «عیش آباد»ِ کاهانی. از آن جا به تختم و فوراً به حرفهای بیسر و تهِ یک مجلهی دسته سوم ادبیات. میگریزم...


از پدرم که هر لحظه از او دورتر میشوم؛ او در سکوت و من هم .و دیواری بلند، که هر لحظه آجری است بر آن بلندا...


از مادرم که غرق در خانه است و از بزرگشدنِ من میترسد. از رفتنم میترسد .و من دوستشان میدارم...

از خودم و خیالهایم که دمی مرا رها نمیکنند. دمی از دستِ خودم راحت نیستم. که سرِ مرا گرفته و در آبِ خیالهای دور فرو میکند و هنوز خفه نشدهام درمیآورد و دوباره و سهباره و...


نمیدانم آیا گذرِ زمان این دردِ گریز را درمان خواهد بود؟ اگر از این خانه بروم، یا آدمِ تازهای واردِ زندگیام بشود، یا عشقی یا چراغی یا مرگی یا سیاهی یا رنگی یا بیرنگی... آیا میآید روزی که از نوشتن نگریزم؟ از آغازکردن نگریزم؟ از بیدارشدن نگریزم؟ میآید؟ هان؟ (میگوید:) «اتاق شلوغ است، بگذار این لحظهها بروند، خلوت که شد میگویم...» (حرفش را میبرم که بگویم آن موقع خیلی دیر است، میگوید:) «هیس ! راست میگویی. آن موقع دیر است اما این رازی ست که به گوش هر کسی نباید فرو شود. پس شکیبا باش...»


پایان . 27 تیرماه 1392


بعد از پایان: تنها چیزی که نمیتوانم از آن بگریزم، پایان است. کاش همه چیز پایان بود و در هیچ چیز به دنبالِ پایان نمیگشتم. آنگاه مقصد و مبدأ، آغاز و فرجام یکی میشد و رفتن و ماندن و خنده و اشک و خواب و بیداری و زندگی و مرگ... چو خوب بود آن موقع. یکّه یا دوتایی فرقی نمیکرد، تو آرام به خواب فرو میلغزیدی. زندگی با مرگ فرقی نمیکرد... اما یک سؤال: «آنگاه تو میمُردی یا زنده میماندی؟»

 

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۵:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده