لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

ناامیدیِ موّاج [یادداشتِ شخصی]

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۰۹ ب.ظ


 

نوشتنِ داستان نیازِ مرا به نوشتن برآورده نمی‌کند. نیازِ من به نوشتن، بسیار صمیمی‌تر از کارِ نویسندگی است. کارِ جدّیِ عبوسِ مداوم. تنها با نوشتن از خودم این نیازِ درونی برآورده می‌شود.

 

ناگزیریِ نوشتن دو گونه است: یکی ناگزیریِ عادت و دیگری ناگزیریِ نیاز.

کسی که به نوشتن عادت می‌کند، دیگر نمی‌تواند ننویسد؛ اما کسی که به نوشتن نیاز دارد، ننوشتن بیمارش می‌کند.

آن که عادت دارد، ننوشتن به‌شکلِ وقفه بر او نمایان می‌شود و فقط جای خالیِ خودِ نوشتن را احساس می‌کند (اگر بتواند احساس کند)؛ اما آن که نیاز دارد، ننوشتن برایش یک زخم است ،و هر لحظه که می‌گذرد، خونِ زیادی از دست می‌دهد.

نوشتن برای اولی کاری ست کردنی؛ ولی برای دومی، التیام است و درمان.

هر دو در لحظۀ نوشتن تنها اند؛ ولی دومی همیشه تنها ست و تنها با نوشتن خودش را بازمی‌یابد.

نوشتنِ اولی، نوشتن از دیگران به دیگران است و نوشتنِ دومی، نوشتن از خود به خود.

 

پس اگر می‌گویم داستان‌نوشتن از پسِ نیازِ من برنمی‌آید، از این جهت است که نوشتنِ یک نیازمند، دردمندانه و خودپسندانه است. کسی جز خودم، وقتی مداد را برمی‌دارم و می‌نشینم روبه‌روی کاغذِ سفید، به یاریِ دلم نمی‌آید. دلم که عینِ خورشید می‌سوزد و می‌سوزاند ام.

 

چیزی از بوبَن می‌خوانم: «رابطۀ عاشقانه ارتباطی توأم با جنگ و سوداگری میانِ دو جنسِ زن و مرد است؛ یا به عبارتِ دقیق‌تر، رابطۀ عاشقانه وجود ندارد چون عشقی وجود ندارد ،و عشقی وجود ندارد چون به غیر از تلخ‌کامی چیزی وجود ندارد؛ تلخ‌کامیِ حاصل از این حقیقت که دنیا به تمامی از آنِ ما نیست.» و ادامه می‌دهم تا می‌رسم به این جا که «عشقِ طبیعی‌ای که در نهادِ آدمیان است عشق نیست؛ بلکه صرفاً تصویرِ آبِ گِل‌آلوده‌ای است که در آینۀ وجودشان افتاده است: اشتراکِ ناپایدارِ منافعِ دو تن و آمیزه‌ای از جنگ و سوداگری است.»

این تکه از «رفیقِ اعلی» را اگر پایۀ نوشتنِ امروزم قرار دهم، کارِ خطیری کرده‌ام.

 

نوشتن از حِرمان و ناامیدی، دلی زخمی می‌طلبد؛ دلی که در سینۀ من هست ،و به جای خون، در هر تپش، زخم را به سراسرِ تنم می‌فرستد. از این‌جا ست اگر می‌گویم: «من زخمی نیستم؛ من، خود، زخم ام.»

 

بارها از عشق و حِرمان و ناامیدی نوشته‌ام و پیش از این، شاید حداکثر سه بار این‌چنین ناامید بوده‌ام؛ ولی یادم نمی‌آید که پیش از این هرگز با پیراهنِ خونی نوشته باشم.

 

همیشه چیزهایی را می‌دانم و همیشه آسیب دیده‌ام. می‌دانم که آدم محدود است به تن ،و تن محدود است به زمان و مکان؛ اما همیشه فریبِ جاودانگیِ روحم را می‌خورم و عاشق می‌شوم. یعنی چه عاشق می‌شوم؟

 

عاشق می‌شوم یعنی به دیگری اجازه می‌دهم روحِ جاودانه‌اش را به روحِ جاودانه‌ام بدوزد. یا دستِ‌کم چشم‌های جاودانه‌اش را به روحِ برهنه‌ام بدوزد. یعنی خیره می‌شوم و اجازه می‌دهم دیگری هم خیره شود. عشق یعنی همین. خیرگیِ بی‌گزند. خیرگیِ بی‌سؤال.

 

عاشق می‌شوم؛ اما یعنی چه؟ مگر به محدودیت آگاه نیستم؟ مگر نمی‌دانم فردایی هست که تمامِ واژه‌های زهرپرورده را در جعبۀ کوچکی نگه داشته است؟ مگر نمی‌دانم که دلِ کوچکم میانِ دو انگشتِ فردا و دیروز است؟ چرا. همه را می‌دانم ،و با این همه، باز و باز عاشق می‌شوم.

 

نکته این‌جا ست که این همه را هرگز فراموش نمی‌کنم؛ بلکه نادیده‌شان می‌گیرم به امیدِ آزادشدنِ روحم و پالودنِ واژه‌های فردا. عشق یعنی همین. امیدبستن به لحظاتِ بی‌سؤال‌وجوابِ فردا. یعنی امیدبستن به چیزی که نیست. امیدبستن به یک جای خالی. به یک هیچ .و سال‌ها ست دم‌خورِ ناامیدی ام.

 

می‌پرسیدم از کسی: «آیا ناامیدی در ذاتِ عشق است؟» و حالا می‌دانم که هست. که اگر عشق، جسمی است معلق میانِ سوداگری و جنگ، میانِ «کشتنِ بدونِ‌کشته‌شدن» و «بردنِ بدونِ‌بازنده‌شدن»، پس این جسم اگر بویی داشته باشد، همان ناامیدی ست. پس عاشقِ شکسته، کسی ست میانِ فرمانده‌ای که شکست می‌خورد و سوداگری که ضرر می‌کند.

 

اما همۀ این‌ها که چه؟ وقتی که این‌ها را می‌دانم، دیگر به چه کارم می‌آیند؟

 

عاشق می‌شوم؛ چون همان‌طور که او می‌گفت، عاشقِ عشق ام؛ اما به قولِ بوبَن، عشق چیست؟

 

عشق نوزادِ روح است .و روحِ من از آن دسته ارواحی ست که همواره آبستنِ عشق اند؛ یا دستِ کم، در آرزوی آبستنی و زادن. آرزوی مقدّسِ مادرشدن و پروردن. پس عاشقِ پروردنِ چیزی درونِ خودم ام. اما برای که؟

یک مادر، چه سودی می‌برد از پروردنِ نطفه‌ای زیرِ دلِ تپندۀ خودش ،و سپس رهاکردنِ آن پارۀ دل در جهانِ سِفت؟

آیا آرزوی مادرشدن هم وقتی محقَّق شود، مثلِ تمامِ آرزوهای محقَّقِ هستی، به توده‌ای گَند و مصیبت‌بار از نیستی تبدیل نمی‌شود؟ چرا.

این پارۀ دلی که خودم از لحظاتِ سختِ آبستنی و زادن به سلامت عبورش داده‌ام .و حالا می‌بینم‌اش که می‌ایستد، راه می‌رود، می‌دود، ناپدید می‌شود.

چه می‌ماند از من جز اندوهی آبی و بی‌کران؟ جز ناامیدیِ موّاج؟


دریای عشق ساحلی بیش نیست.

 

15 شهریور 1395

۹۵/۰۶/۱۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی