لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

مهره های خاکستری

سربازهای بی سر

رسیده به آخر خط

به خطِ آخر

و آنک

لرزه بر اندام شاه-

کیشِ هم کیشان .

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۸:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده

دیوار لبخند زد

ترک برداشت

قهقهه زد

فروریخت

و مرد سلام داد !

۱ نظر ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۸:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده

تمامِ شکوهِ ایل

و اندوهِ کوچ

موج می زند

دامان نیلگون این زن

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۲ ، ۰۸:۵۴
محمدحسین توفیق‌زاده

استکانِ خالی را

به دیوار می کوبم-

پرنده ای با آب-شُش های گل آلود

در دلم می نالد .

 

22 آذرماه 1392

۱ نظر ۲۲ آذر ۹۲ ، ۲۱:۳۲
محمدحسین توفیق‌زاده

آن شب که می میرم

کور خواهم بود

گنجشکی پر تشویش

در دام شاخسارانِ سَر-به-همِ درخت

و پیشوازِ موذیانه ی عنکبوت

امروز

باد

نخستین شکوفه ام را

بوسه داد .

 

22 آذرماه 1392

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۲ ، ۲۱:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده

دهانم را

آب می آگند

از عسل-

مرگ .

 

22 آذرماه 1392

۲ نظر ۲۲ آذر ۹۲ ، ۲۱:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده

ایستاده

پیرمرد در ایوان .

پیش می خرامد

از درون به سویش

دختری بِاَندام

با بازوان سپید گشوده-

هجومِ ابرها

به واپسین ماه .

 

22 آذرماه 1392

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۲ ، ۲۱:۳۰
محمدحسین توفیق‌زاده

این که به دندان گرفته

خون چکان

می گریزد

قلبِ من است-

سگی از تبارِ

شمشادهای نتراشیده ی زمستان

 

­22 آذرماه 1392

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۷:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

آن قدر می خارانم

این دیوار را

این خوابِ خزه بسته را

این چرک کرده را

تا وا شود

چشمی خونین

اما

بر چه ؟

آیا چه چیزی ... ؟

 

22 آذرماه 1392

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۴:۰۸
محمدحسین توفیق‌زاده

زاده شد

با چنگال های جادو

و رنگین کمانِ پرهایش

و در گهواره­ی آشیان

زبانِ بال گشود که :

« چیست ؟ »

و جهان هزار رنگه شد

 

بر بسیط دشت

نوزادان را دید

همه تن ها سرخ

که چهار دست و پا می آیند

از دور

تا به پا دارند

سورِ میلادش را

که رستم

نبود

اگر او

نبود

*

ساعت ها به افتخارش

ایستادند

و او

سر به فلک کشید

 

عنان بادها را گسست

اما

باد ها

به احترامش

ایستادند

و او

خورشید را سر کشید

نگاهش آتش شد

و انگشتِ اشاره اش

تیرِ آرش

که آرش

نبود

اگر او

نبود

*

آرزوی بالشت های پتیاره را

و خشمِ پرده ها را

به گور کشید

بی هیچ نماز

و دریچه ای شد

باز

به گندم زار

که گندم زار

نبود

اگر او

نبود

*

نه

او خدا نبود

که خدا

نبود

اگر او

نبود .

 

21 آذرماه 1392

 

۰ نظر ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۵:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده

در این شهر تیپاخورده

لامپ های سفیدِ گِرد

خود را با ماه

اشتباه می گیرند

و درختانِ سرطان زده ی بلوار

جسم زبرِ تنهایی خود را

با من

کشف می کنند

لمس می کنند

*

پیاده رو ها را

من و شب

با لاک پشتانه ترین عبور جهان

می خراشیم

و این دو سپید موی

که هر صبح

می گذری از کنارشان

ماییم .

 

20 آذرماه 1392

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۲ ، ۲۲:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده

من از خاک برخاسته ام

با پیکری از رکوع

با حلقه های سیم خاردار

و نگاهی از فراز بلندترین برج شهر

به سرهای هزار رنگ

*

پر پر می زنند و می بویند

بلندا را

اتوبوس های بلورینِ بالدار

و بوی دست های تو را ...

*

من از دست های تو برخاسته ام

با پیکری از سجود

تا در فصلِ گرده افشانیِ سطل های آشغال

بارور شوم

شعرهای شاعری مرده را ...

 

20 آذرماه 1392

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۲ ، ۲۲:۲۷
محمدحسین توفیق‌زاده

صدایم را

نگه می دارم

برای دور

شدن

و تمام دست و پیرهن هایم را

می فروشم

که یافته ام

درختی را

که به اندازه­ ی غرق­ کردن اقیانوسِ من

برگ دارد

و نمی خواهد

 

18 آذرماه 1392

۰ نظر ۱۸ آذر ۹۲ ، ۲۳:۵۲
محمدحسین توفیق‌زاده


یک طرف شانه

و یک طرف

شیشه ی خیس

و سری که بی

تکیه گاه

کرایه اش را با چترش حساب کرد

و در مهِ سرخِ ترافیک

پیاده

شد

راستی

نوجوجه های گنجشک

با آن دهان های باز

چه می کنند

وقتی که پرهای مادرشان

سنگین و خیس

دور از آشیان ...

 

10 آذرماه 1392

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۲ ، ۲۳:۰۶
محمدحسین توفیق‌زاده

تکیه بر ماشین سفیدش

ایستاده منتظر

و نگاهش با بیداریِ ماشین ها

هم-طواف

به گِردِ میدانِ

چراغانِ نارنج

 

روزهاست تصادفی ندیده است

و روزهاست ماشین سفیدش

تکیه بر انتظاری تکیده و بی نور

با چشمان باز خوابیده ست

 

14 آذرماه 1392

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۲ ، ۱۳:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده

لکنت باران

 

بر چوبِ رخت : مانتوِ کم­رنگ و شالِ سرد

تِک ...

تِک ...

صدای لکنتِ بارانِ تلخِ درد

غژ غاژِ تخت

زیرِ نبردِ زن و پتو

در نورِ خشک و زردِ بخاریِ نیمه مرگ

    

پا­شد

نشست ؛

پنجره را

رفت و

باز کرد

اسبی کنارِ پنجره آمد

تنش بخار

زن :       « این­جا چه می کنی ؟ »

            و به تک اسب رفت و

            محو ...

           

            از گورهای صد طبقه یک صدای خیس

            گویی صدای پچ پچِ ارواحِ دوزخی

            درها و شیشه ها و زمان را شکست و

            ریخت

            در کوچه ها هزار زنِ لخت می گریست ...

            بست و

            کشید پرده و

            کز کرد گوشه ای :

            بوق و سوار و خنده ،

            نگاه و زبانِ چرب ،

            صد تخت و صد تنِ

عرق آلودِ لیز و داغ ...

            رد شد

            و سیبِ نصفه ام افتاد بر زمین

            رد شد

            و راهِ هر شبِ من کوچه های ترس

            رد شد

            و دیگر از تنِ من هیچ هم نماند

            رد

            شد ...

 

صدای سوتِ مداوم ...

 

            نگاه کرد :

            بر چوبِ رخت

            مانتوِ بی رنگ و شالِ سرد

            تِک ...

            تِک ...

            صدای لکنتِ بارانِ قیر و

درد

 

14 آذرماه 1392

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۲ ، ۲۳:۱۴
محمدحسین توفیق‌زاده

نشسته

رگ های دستش را

نخ کش کرده

و پوشالِ سینه اش را

تکه تکه

می کَند

نگاه می کند

می تکاند

اتاق هایی را دیده است

با چروک ملحفه ها

از هم آغوشیِ حضور و مرگ

و زنانی نامرئی

که قاب های تهی را

دستمال می کشند

 

نشسته است

و چون پوشال ها تمام شده اند

با سنگی که برای قبر پیرهنش خریده است

دنده ها را در هم می شکند

و برای تکه های ریز و درشتش

استخوان بندیِ پلنگی خانگی را

تدبیر کرده است

پلنگی سیاه با خال های سرخ

 

11 آذرماه 1392

 

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۲ ، ۲۳:۱۳
محمدحسین توفیق‌زاده



متنفرم از این ویروس لعنتی. مدتهاست که رخنه کرده در مموریِ گوشیام. یک روز تمامِ خاطراتم را بربادِ فنا داد، تمامِ صداها و عکسها و فیلمها و نوشتههایی که نه ماه در پیِ جمعآوریشان بودم. همه را فرمت کرد و دوباره پشتِ لحظههای آینده کمین گرفت تا امشب دوباره تمامِ عکسهایم را نیمجویده نیمجویده تف کند. مگر دستم بهت نرسد. ویروسِ فراموشیِ لعنتی.

 

تقصیرِ خودم است. که خرده فراموشی به دهانت میگذارم تا این چنین چاق و چله شوی.

 

اما بدان. بالأخره، بخواهی یا نخواهی، شیر و گرگِ راهِ امروز، پیشرفت کردهاند و عینکِ مادون قرمز دارند. تو داخلِ کدویت بمان و برای خودت قصههای پریان تعریف کن! روزی خورده خواهی شد.

 

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۲ ، ۰۸:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده

از فرازِ مسابقهای خطیر، به حضیضِ زندگانی و تلاش پرتاب میشوی. و کنون باید بکوشی تا زنده بمانی و دوباره بازگردی به آن اوج مسابقه. از نابودی و حذف و تصادف و ضعفِ حریفان قند در دلت آب میشود و از برندهشدن آنها، دندانقروچه میکنی. چشمِ دیدنِ جلوتربودنِ دیگران را نداری. میخواهی همیشه اول باشی و نقشه، تنها راه ممکن را جبراً به تو نشان میدهد و اشتباهرفتنت را یادآوری میکند.

 

البته هر فراشدنی، نیاز دارد به گناهی. که هرچه قانونشکنی و گناهت بزرگتر باشد، به او نزدیکتر میشوی؛ به اوی خودت. به او که گمش کردهای. رسیدن به آن اوج، تنها با اولشدن و پیروی از جبرِ نقشه ،و زیرپانهادنِ تمامِ قوانین میسر است. دو متضاد ؛و این است تصویرِ واقعی و حقیقیِ زندگی: پارادوکسِ گناه و قانون. پارادوکسِ رنج و شادی، امید و نومیدی ؛و این است زندگی.

 

تلاش برای اولشدن در راههای اجباری ،و تلاش برای فرار از اجبار، فرار از قانون و قانونمردان. تصادفها تو را نابود نمیکند، بلکه فقط اندکی از راه باز میدارد تا به خود آیی. بلکه این دیگراناند که از این تصادفها نابود میشوند و اصلاً دیگران چه اهمیت دارند؟ تویی مرکزِ تمامِ این جهان. تویی معنابخش به مسابقه و شکست و پیروزی. بدونِ تو، شهر را با تمامِ قانون و زندگانش معنایی نیست. تا تو نباشی و تا تو مرزها را فتح نکنی، سرزمین و شهر معنایی نخواهد داشت.

 

و تو میکوشی و لذت میبری از کوشیدن و اولشدنها و نابودکردنها؛ بی آن که بدانی در آخر، تمام خواهی شد و دیگر ماشین و سرعت و قانون و راه برایت معنایی نخواهد داشت .و آن گاه است که در خواهی یافت پایان، حقیرتر است از رفتن. رنج و شادی و امید و نومیدیِ راه و رفتن، چه ارزشمندترین است در برابرِ پایان؛ حتی اگر خوش باشد! حتی اگر در پایان راه آن قدر امتیاز داشته باشی که بتوانی با آن تمام ِشهر را از آن خود کنی. اما دیگر چه فایده؟ آن جا دیگر نه مسابقهای است و نه پیروزی و شکستی.

 

پایان بازی، بزرگترین شکست است و چه بیخردانه و کودکانه به دنبالش میگردیم و گمان میکنیم پیروزیِ مطلق همان است. آن نقطه، دیگر از مخاطره و جسارت خبری نیست؛ از زیرکی و شهامت و از قهقهه و بغض و از هر آن چه معنابخش است، تهی است. آنجا مرگ ِمحض است. و چه جذبهی شگرفی دارد!

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده



میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...

پیشِ رویش کران تا کران زردِ چشمآزارِ کویر. پشتِ سر، سرخ و تفتیده و کبود، بیکران...

گامها، سنگین و از درد لبریز؛ چنان که دلش. که او آخرین بازمانده بود. که او درمانده بود. که او جا مانده بود از آن انقراضِ نسل. که او ساعتِ آویخته بر برجِ دونده را ندیده بود. که وقتی دود برخاسته بود از تودهی اجسادِ سوزاندنی، او تازه با قلمی فرسوده از زیرزمینش بیرون خزیده بود و شب را کنارِ اجاقِ اجساد گرم مانده بود .و گریسته بود .و از پنجههای خویش ترسیده بود. و هی به پنجهها نگاه کرده و از خود هراسیده بود .و لرزیده بود و پا به فرار نهاده بود ؛و گمشدهها را یافته بود، وقتی که خودش گم شده بود. گمشدهها را، قبرکن و ماما را، دست را و شانه را و دل را و آینه را... همه را یافته بود اما دریغا که خودش هم گم شده بود و میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده