لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

گوینده اول:

حالا وقتِ اون رسیده که به وعدهمون وفا کنیم و اون فیلم رُ خدمت شنوندههای عزیز معرفی کنیم. اسم فیلم هست «خیابان، هر روز» که منتقدها نظرات زیادی دربارهش ابراز کردن و تماشای اون رو به شما شنوندهی عزیز توصیه میکنم. این فیلم، برندهی هفت... هفت چیزِ بلورین...

 

گوینده دوم:

اُسکُل...

 

گوینده اول:

بله، برندهی هفت اُسکُلِ بلورین از جشنوارهی کنجر هست.

 

گوینده دوم:

و البته این رُ اضافه کنیم که اسکل بلورین از ابداعاتِ تازهی جشنوارهی کنجر هست.

 

گوینده اول:

خیلی ممنون که توضیحات تکمیلی رُ دادید.

 

گوینده دوم:

خواهش میکنم.

 

گوینده اول:

یه چیز عجیبی که دربارهی این فیلم مطرح شده این هست که نمیدونم چرا دیدنِ این فیلم برای افراد زیرِ خط فهم ممنوع شده.

 

گوینده دوم:

البته ممنوعِ ممنوع که نیست...

 

گوینده اول:

منظورم اینه که جنس فیلم به گونهای هست که این افراد نمیتونن فیلم رُ ببینند.

 

گوینده دوم:

و علتش هم این هست که

 

... خش ... خش ... خش ...

 

راننده پیچِ رادیو را پیچید توی کوچهی بنبست.

 

۱ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۷
محمدحسین توفیق‌زاده



سحرها بوی سحری و سفرهی رنگرنگ یا کمرنگ یا حتی بیرنگ...

روزها، دراز و خستهکننده و خورشید، تبخیرکننده؛ تبخیرکنندهی معنا و مفهوم: و تو میمانی و «هیچ»...

غروبها کشدار و کبود...

افطارها رنگین یا ساده یا پیچیده و مهمان و نامهمان؛ خدا یا غیر خدا...

همهی اینها بهجا؛ اما اگر در این جامعهی دود، ...، من روزهام را در جوشِ گرما و وسطِ شلوغترین خیابانِ شهر با یک شیشه آبمعدنی، لاجرعه میشکنم و با خدای مهربانم در جهنمِ خدایانِ ماردوشِ شما خواهم سوخت.

 

 

زندگی این جا کوهتر از مرگ است.

صدای اذان میآید. برمیخیزی تا وضو بگیری و با خدایت خلوت کنی، جماعتی خوابگرد از راه میرسد و زیرِ گامهاشان له میشوی.

زبانت و گلو و لبانت خشک است و میخواهی عاشقانه با خورشید راز کنی و نیاز بگویی، جماعتی خوابآلود از دور میآید و تو را به جای سراب به باد ناسزا میگیرد که «دروغگویی بیش نیستی.»

میخواهی قطرهای در گوشهای و بُغضی گشوده در کنارهای باشی. جماعتی خوابآهنگ میرسد از راه و به گِل و لایِ کفشش، تو را چرکآب میکند و میرود.

شکوفهها را اگر نماز بُردی و گلها را اگر سجده کردی، حتی اگر در ویرانهای دور باشی، دستت در خونِ جوانانِ وطن میشود، بی آن که بخواهی و بدانی... و تو را این آلایش چنان میآزارد که دندان در جگرت فرو مینشیند و تو حتی نمیدانی چیست این مدارِ پیچیدهای که سیمِ یک گوشهاش بریده شده و تمامِ نیرو و توان دارد از آن بریدگی هرز میرود. عینِ رودی که شعبههایش به کویر برسد...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده



کارگردان: سیاوش اسعدی

نویسنده: سعید نعمتاله

با بازی: شهاب حسینی/ گلچهره سجادیه/ نورا هاشمی/ بهناز جعفری

حکایتِ شکست است. شکستی مثلِ نیشِ مار در بازی مار و پله؛ که بازیگر را به خانهی اول بازمیگرداند.

 

داستان از این قرار است که بهصورت اتفاقی، سیما (نورا هاشمی)، همخانهی گذشتهاش پردیس (گلچهره سجادیه) را ملاقات میکند و این، آغازِ کشمکشِ داستان است برای فاششدن یا نشدنِ رازِ گذشتهی سیما برای شوهرش پاشا (شهاب حسینی)...

پیش از هرچیز، فیلم را به دو نیمه تقسیم میکنم. نیمهی نخستِ فیلم، با کشمکشِ شخصیتها و اتفاقاتِ قابلِپیشبینی اما با دقت دستچینشده، به خوبی پیش میرود؛ اما من در پایانِ نیمهی نخست منتظرِ اتمام ِفیلم بودم و این ضعف ِفیلمنامه است. از آغازِ نیمهی دوم فیلم، ما با آسیبشناسیِ موضوعِ فیلم روبرو میشویم و راهِ برونرفت از این مشکلِ اجتماعی پیش روی ما قرار میگیرد. اما این آسیبشناسی نه فعال و رو به جلو، بلکه یک بازگشت ِغمبار به گذشته است. به گذشتهای که در طولِ نیمهی نخست، بدیها و سیاهیهای آن از زبانِ سیما بیان شده. از این جا به بعد، من کاری به قوت یا ضعف ِفیلم و فیلمنامه در نیمهی دوم ندارم. به هر حال بر این موضوع، صاحبانِ نظر باید نظر بدهند و دادهاند و این فیلم، فیلم تحسینشده منتقدان و نویسندگانِ سینمای ایران شناخته شده. مشکل ِمن با این آسیبشناسی است (که البته به نظر ِمن شاید از گزینههای تحسینشدگیاش نیز همین باشد) اندیشهای که در نیمهی دوم فیلم مطرح میشود، این است که «هر گونه تلاشِ افرادِ قشرِ ضعیف (از نظرِ اقتصادی) به بنبست میخورد و فردِ تلاشگر که البته عاصی تلقی میشود، سرشکسته و افسرده به خانهی نخست برمیگردد و خواهی نخواهی، این نتیجه به دست میآید که نباید چنین تلاشهایی صورت بگیرد.» و برای این گفته، دلیل نیز اقامه میکند که «زندگیِ نخست، یعنی زندگی در شرایطِ تنگدستی و ضعفِ اقتصادی، درخشانتر و شادابتر از زندگیِ بر پایهی امید و آرزوی رسیدن به شرایطِ بهتر است و کسی نباید در برابرِ این سیاهیها قد علم کند.» در طیِ قسمتِ دوم فیلم، آزاردهندهترین بخش برای مخاطبِ حساس به اندیشهی پویایی و پیشرفتِ زندگیِ قشرِ ضعیف جامعه، دیالوگی است که بینِ سیما (شکستخوردهی عصیان و بیرونزده از آن زندگی) و خواهرش طلعت (تنداده به آن نوع زندگی و تسلیمِ تقدیر) رد و بدل میشود:

طلعت: کجا بدی این چند ساله؟

سیما: یه سالش رُ دویدم واسه شانسآوردن. تا این که شانسِ خانومبودن اومد سراغم. شانسِ خونه، ماشین، شوهر، خونهی شوهر؛ بیحسرت. تا این که اون جامونده رُ گذاشتن کفِ دستِ همون شوهر. اون هم ردم کرد... بهم گفت هرزه... ولی من هرزه نیستم. فقط خیلی تنهام... چقدر خوبه که آدم تنها نباشه. رسول داشته باشه.

طلعت: من که نداری رُ عیب و عار نمیدونم. ماهی یه بار هم که مرغ بخوری نه قرآنِ خدا غلط میشه نه چیزی از مُخت کم و زیاد. گفتم رسول، یه چیز... دو تا چیز ازت میخوام. ریسه بستنِ کوچه، یه ماشین عروس که پیکان هم نباشه. گل زده تا خودِ صبح تو شهر بوق بزنیم بچرخیم... تو عروسی کردی ماشین عروس داشتی؟

سیما میزند زیرِ خنده...

 

و همین جا ست که دادِ من به هوا میرود. حرفهای طلعت، خارج از این بافت، درست و قابل پذیرش، اما چرا این جا باید زده بشود؟ چرا وقتی این دو خواهر در مقابل یکدیگر قرار گرفتهاند و نمایندهی دو گروه شخصیت از یک قشر هستند؟ یکی عصیانگر برای پیروزشدن در نامعادلاتِ اقتصادیِ جامعه و دیگری تنداده به جبرِ تولدِ خود در طرفِ کوچکترِ نامعادله. ضعفِ این واقعگرایی در این جا ست که نمایان میشود. این نوع واقعگرایی که زادهی فکرِ گروهی از هنرمندانِ جامعه است، نه در خدمتِ پیشرفت و افزایشِ رفاهِ اقتصادی و در نتیجه فرهنگیِ مردمِ تنگدست، بلکه در صددِ نگهداشتنِ آنها در همان شرایط و در نتیجه، استحمارِ پنهانِ آنان است. هنرمندی تابعِ حکومت (هر نوع حکومت؛ در این لحظه بحث من یک بحث جهانشمول است) و تابعِ مواضعِ  «پسااستحماری»ِ آن؛ احمقفرضکردنِ مردم، احمقکردنِ مردم ،و احمقنگهداشتنِ مردم، برنامههای ذاتی و جداناشدنیِ این گونهی هنرند: «هنرِ پسااستحماری».

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده

  منتشر میشود از دوردستِ اتاق

صدای شاملو

«در ساعتِ پنجِ عصر»

و دوباره باد

در گلوی دودکشِ بخاریِ اتاق پیچیده

 

نیمجویده تف میشوم از دهانِ رعدِ پرخاشجوی

و خیس میشوم

در همنوازیِ باران و ساعت

                  تیک... تک... تاک... تک... تک...

*

از دمی پیش تا هنوز

با ترجمهی بیزبانی که آن دختر از متنِ بیمعنای شهر کرد

سنگی در سینه حس میکنم

                                 نفسگیر

هیچ نگفت

اما

چشمش سرخ

صورتش کبود

تنش شکسته، سست

از بارشِ بیامانِ کوه

بیجان

چنان چون ماهیِ قرمزِ کوچک

در باغچهی بیانتهای مرگ

گوشهای کزکرده

تنها

مغروقِ تاریکی

با جملاتی منفجرشده در ذهن

با صدایی بریدهشده در گلو

با گریهای فروخورده همچون بمبِ دستسازی با ترکشهایی از فریاد...

به یاد میآوَرد و خیره مانده و گنگ و لرزان...

*

دختر، چون چمنزاری نوبهاری پژمرده از گامهای گردشگرانِ سیگاربهلب، نشسته بود پشتِ چرخ خیاطی کهنه و انگشتش را میمکید؛ سوزن و زخم و خون...

در زدند. دختر بلند شد. چادر بر سر انداخت و رفت و در را وا کرد. جوانی بود، هوایش سیر شده از دود خشم. کبودچهر و درشتهیکل. گفت آن چه گفتنش را آمده بود و نعرهای کشید و رفت؛ که «میکُشم ـِش. فکر کرده خونهی خاله ست؟ جر ـِش میدم...»

آبِ دهانِ دختر در انتهای گلویش گره خورد. در را بست و به آن تکیه داد. پیش رویش حیاطِ کوچک و خانهی پوسیده و پیرمردی کمانقامت، آفتابهبهدست و آهنپارههای آن گوشه و بوی تریاک...

*

- «تو رسوایمان کردی...»

و سیلی...

از برادرش

برادری که اگر دختر آن چنان گرم در آغوشِ آن مرداب غرق نشده بود، اکنون نبود.

پرده اگر مُرد، پنجره هنوز زنده است

خانه هنوز پابرجا ست

برادر هنوز لقمه میگیرد و پدر هنوز سیگار آتش میزند

قطرهای خون در قبال یک خانه

تن در قبالِ جان

خود در قبالِ عشق

اما

نهیبِ چشمِ برادر و سیلی و

فوارهی خونی که از سینهی عشق...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

 

تازه رسیده بودیم. هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف. «باد میآمد» اما آن جا «دستی ویران نمیشد»*. بلکه از هر روزنِ تنت هزاران دست میرویید. مثلِ گلْبابونههای زرینی که از درزِ سنگها... که بادِ بهاری بود. که بادِ بهاری شفا ست...

هر یکی دستهای هیزم آورده بودیم و سوختباری فراهم شد از خار و شاخه و ریشه و ساقه؛ همه خشک. «و این بود آن ابتدای ویرانی...»*

پشتِ سر، بندِ کفش بود و راهسپردن بود و تپه تپه تپه بود و فراز و نشیب و برف و سنگریزه و خار. و آنجا که من ایستاده بودم (پشت به آتش داده مثلِ همهی همکوهپیمایان) احساس میکردم در آستانهی ویرانیِ لانهی مارم؛ لگدکوبان... و دلم از آن شورِ شعلههای سرخ و از آن ملودی کتریهای در حالِ جوش، پایکوبان...

لقمهی نان و ریحان در دهانم آب میشد، در آن هیاهوی طربانگیزِ صبحانهی کوهی... و در این فکر بودم که چشمِ دریاچه از آبشدنِ برفها پر میشود؛ برفها... آن پنبهگلهای بازیگوشی که فرار میکنند از بالشتِ خدا تا ماجراجویی کنند و زمزمهکنان در رگهای پشت ِدست ِ دشت، جریان سِرّانگیزی را با کفشهای کوهنورد در میان گذارند؛ جریانِ کشفِ اسرارِ سبزِ خاک را بر بسترِ خویش...

نان و ریحان در دهانم آب میشد و هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف ،و من به سنگهای فرسوده و متلاشی میاندیشیدم و به قوتِ جریان و به لبخندِ نامتناهیِ جویبار... و به شوقِ شکفتنِ لالهی واژگون از دلِ صخره...

برمیگشتیم و در راه، هر که ما را میدید، سلام میداد و خسته نباشید میگفت. من سه شاخه لالهی واژگون به کف، با خود تکرار میکردم: «کوه آدمها را یکدل میکند؛ کوه...» سرازیر بودیم از قله سرفراز. و سه شاخه لالهی واژگون در دستم؛ یعنی که عاشقی سرگردان... اشکی سرخ... عشقی رسوا... دلی سرافگنده. سرازیر بودم رودوار و پویان و بیپایان، و سه شاخه لالهی واژگونم در دست، رقصان...

______________________________

* فروغ فرخزاد (ایمان بیاوریم به آغازِ فصلِ سرد):

«در کوچه باد میآمد

این ابتدای ویرانی ست

آن روز هم که دستهای تو ویران شد

باد میآمد»

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۲
محمدحسین توفیق‌زاده

ناگهان دیدم پرسشِ «ما باید چه کنیم؟» دیگر برایم معنا ندارد. چون که «ما» مانند یک قوطی کبریت خالی نیمسوخته لای خاکسترِ یک گردش... «ما» پوک شده (البته این یک یأس اجتماعی بیشتر نیست؛ خدا رُ شکر و چشم حسود کور، توی زندگی شخصی اون قدر «ما» دارم که بشه یه هندونه رو شکست و نشست و خورد) و به این نتیجهی تلخ رسیدم که عمرِ تفکرم هدر رفته و باید از نو بذر بپاشم که «کاری به مردم نداشته باش. بذار زندگیشون رو بکنن. به فکرِ اصلاح نباش. تا مردم نخوان، تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. خوب گفتهن که «یه گل، صدا نـَ...» چی میگن؟! مثل این که تنهایی (خودت تنهای تنها) بخوای با بارسلونا بازی کنی! بازی میکنی اما به یه جایی میری که نباید اسمش رو آورد! فساد ایجاد میکنه...!

وقتی که کار تو در یک جامعهی پادرهوای اندیشهگی، تف هم نمیارزد  نباید منتظرِ اتفاق تازه باشی و به فکرِ «هوای تازه»... به تو میخندند وقتی سعی میکنی مثلِ آدم حرف بزنی و مسخرهگی، جدیترین اتفاق هر روز است (و وحشتناکترینِ آنها) وقتی که همهی محبتها یک مشت دروغ و پوشال بیش نیست تو نباید به فکرِ «طوفانِ خندهها» باشی. (باز هم میگویم. این یک یأس اجتماعی است.)

وقتی که یک معترض، سر ِ فریاد بلند میکند، نیزهاش بهسمتِ سردمدار است. این اشتباهِ محض است.  من به او میگویم: «برو جنگل بکار و از جنگل لشکری از نیزه بساز...» چرا ؟ چون مردم هستند که این جانورانِ عجیب را چوپان خود کرده میپرستند. همه چیز زیرِ سرِ خودِ مردم است .و برخاستن و ماندن در برابر موج پانزده متری= مرگ. برخی همین مرگ را میپسندند و مدعیِ شهادت در راهِ آرمانِ پاک خود هستند و مرگ در تلاش را بهتر از ماندن بیتلاش میدانند . مثلِ حسین(ع). اما کاری که حسین(ع) میخواست انجام دهد (آن آبیاریِ خونآلود، درختِ اسلام را...) آیا واقعاً اتفاق افتاد؟ یا این که حسین(ع) تبدیل شد به ده روز سیهپوشی و سینهزدن و زنجیرزدن و نوحهسرایی و گریه؟ منصفانه که نگاه کنیم، پیداست پاسخ کدام است. دراز نگویم...

-         پس کی همهچیز درست خواهد شد؟

-         وقتی که «قائم» بیاید...

-         کیست؟

-         نمیدانم...

-         کی میآید و کجاست و تا کنون کجا بوده؟

-         نمیدانم...

-         پس ما باید چه کنیم؟

من لبخندِ استهزا میزنم و میگویم: «اگر مایی وجود دارد، باید قیام کرد و قائم شد. اگر هم نه، من میروم دوازده کیلو تخمهی هندوانه میخرم و خیرات میکنم...»

(ساعتی بعد، توی کوچهمان، همه تخمهی هندوانه میشکستند...!)

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یکی دو سکهی ششپنسیاش را که از گلفروش پس گرفته بود در جیب گذاشت و با دستهگل بزرگش بهسوی وستمینستر به راه افتاد . خیال داشت با صراحت بگوید (کلاریسا هرطور میخواست دربارهاش فکر کند)، گلها را بهسوی او بگیرد و بگوید: «دوستت دارم» چرا نگوید؟ وقتی به جنگ فکر میکردی، این واقعاً یک معجزه بود؛ به جنگ و هزاران بیچارهای که میتوانستند  به زندگی ادامه دهند و حالا زیر خروارها خاک خفته و تقریباً فراموش شده بودند؛ بله، این یک معجزه بود. (ص 148)

 

... و در میدان بزرگ که تاکسیها بهسرعت میآمدند و دور میزدند، زوجهایی نشسته بودند، استراحت یا گفتگو میکردند، زیر شاخ و برگ درختان، کوچکتر به نظر میآمدند؛ این منظره آدم را احساساتی میکرد؛ چنان غرق حضور یکدیگر بودند که آدم با احتیاط و شرمگین از کنارشان میگذشت، گویی مراسمی مقدس اجرا میشد که دخالت در آن گویای بیایمانی بود... (ص 205)

 

لیدی برادشاو که صدایش را پایین میآورد و خانم دالاوی را درون حفاظ مشترک مؤنثبودن و غرور مشترک در ویژگیهای درخشان و مشهور شوهران و تمایل تأسفآور آنها به پرکاری میکشید (زن بیچاره، آدم از او بدش نمیآمد) زمزمه کرد: «درست موقعی که میخواستیم بیاییم، شوهرم را پای تلفن خواستند. اتفاق بدی افتاده بود. مرد جوانی) سِر ویلیام هم همین ماجرا را برای آقای دالاوی تعریف میکرد) خودکشی کرده بود. قبلاً در ارتش بود.» کلاریسا فکر کرد: آه، این هم مرگ وسط مهمانی من. (ص 228)

 

به گونهای خود را بسیار شبیه او مییافت؛ به مرد جوانی که خودکشی کرده بود. این کار ِ او را موجه مییافت؛ دورانداختن زندگی را، درحالی که سایرین ادامه میدهند . (ص 231)

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

میلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد

 

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد

آن که نهالِ نازکِ دستان اش

از عشق

         خداست

و پیش عصیان اش

بالای جهنم

            پست است .

 

آن کو به یکی «آری» می میرد

نه به زخمِ صد خنجر

و مرگ اش در نمی رسد

مگر آن که از تبِ وهن

                          دق کند .

 

قلعه ای عظیم

که طلسم دروازه اش

کلامِ کوچکِ دوستی ست .

 

احمدشاملو - دفتر ابراهیم در آتش

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۲ ، ۰۸:۲۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

از سدِ کارت-نگاه-کن ها که گذشتم ( ناگفته نماند که بسی شلوغ بود و فشار و بقیۀ ماجرا ) از تابلوها کلاس 705 رو پیدا کردم ؛ عجیب درندشت و گل و گشاد بود . باور کن دویست سیصد تا صندلی داشت . نشستم سرِ صندلیِ خودم . همکلاسی ها نزدیک بودند . به گفت و خند گذشت تا این که یک مرد طاس خط خطی پاسخنامه ها را آورد . سکوتی افتاد انگار که یک گروه بچه دبیرستانیِ شر ، به عنوانِ آخرین حرکت ضدهنجاریِ خود ، دسته جمعی خود را از بلندای یک برج بیندازند پایین ! مراقب ها هم که آمدند ( ناگفته نماند که هر دو مراقبمان زن بودند ) دیگر صندلی ها جیرجیر می کردند و دانشجوها نه ! بلندگو ( با ضمیرِ she ) شروع کرد به حرف زدن درباره پرسشنامه و شیوۀ امتحان دادن و پر کردنِ مربع های پاسخنامه ( به قدری بیخود و تکراری که خطبه های نماز جمعه ) خلاصه ، پرسشنامه ها را انداختند پیش پایمان . یکی از مراقب ها شروع کرد به گرفتن کارت های ورود به جلسه . یک جوری به صاحبان کارت نگاه می کرد انگار بازپرس ویژۀ قتل است ؛ زیرچشمی و بی اعتماد . بلندگو ( هنوز با ضمیرِ she ) گفت شروع کنید . برگ سؤال را برداشتم . پشتِ بلوزِ دانشجوی جلوی ام نوشته بود : « NEVER WALK ALONE »

And this is the best idea to continue this absurd life, however I myself don't believe it.

پ.ن:

1- در گرامر ضعیفم ؛ به طور کلی یه آماتورم !

2- به علت مسائل اخلاقی و ممیزی ، از گفتن بعضی نکات معذور بودم ؛

3- گند زدم توی اون امتحان !

 

10 آبان ماه 1392

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۲ ، ۲۱:۱۱
محمدحسین توفیق‌زاده

جسدی را دیدم که داشت می پوسید ؛ لحظه به لحظه و نقطه به نقطه می پوسید و خاک و خاکستر می شد . کجا بود ؟ که بود ؟ جسدی بود از گور سر بر آورده . سینه اش فقط استخوان بود و صورتش ، « من » بود . در دستانش کاغذی داشت و لب هایش مدام می جنبید ( یا شاید هم می لرزید ) و دور می شد و می پوسید و می پوسید . چنارهای حاشیه ی گورستان به او هجوم می آوردند و او می گریخت و می پوسید . دست های استخوان از خاکِ گورستان می رویید و پاهایش را می گرفت و او استخوان ها را در هم می شکست و له می کرد و دور می شد و می پوسید . کجا می رفت ؟ چرا این گونه می رفت ؟ خانه ای در افق داشت می سوخت و شعله هایش خون بود که پرواز می کرد و آبشار می شد .  خانه ی او بود . به سمتِ خانه خیز برمی داشت ، می دوید ، از نفس می افتاد ، راه می رفت و می رفت و دور می شد و می پوسید . و من پشتِ سرش می رفتم و خاک و خاکسترهای تنش را جمع می کردم ؛ از لای علف های زبرِ زرد و خارهای هیزِ تیز و سنگ و کلوخ های درشت عبوس . خاک و خاکسترها را جمع می کردم و لای کاغذ می ریختم و او می رفت و می پوسید و دور می شد . تا رسید . رسید به آن خانه ای که سوخته بود . او به افق رسید و پا به خانه ای گذاشت که دیگر تنها دودی بود سیاه و سنگان نفس . نه خاکستری ، نه آجرِ سیه رویی و نه حتی تکه فرشی شعله ور . دود بود و سیاه و سنگان نفس و شب . او به شب نشسته بود . او با افق یکی شده بود و شب شده بود . فروریخت استخوان ها و برهم شکست و توده ای خاک ماند از آن گریخته از گور . میان کاغذ ریختم خاک ها را و خاکسترها را و به آن نگریستم : آینه بود و من بودم . شب بودم .

 

شب بود و شعر . شب شعر بود و زمزمه . شب شعر زمزمه ها بود دیشب . و من مسئولِ برنامه ها . یک ماه دوندگی برای یک شب . یک ماه دوندگی برای یک مرگ . یک هیچ . یک پوچ.

 

نمی دانم چرا من . چرا نه هیچ کسِ دیگر و تنها من . چرا نومیدی سیاه بین را متهم می کنند به دبیری یک شب شعر . چرا می پذیرم این اتهام را و هیچ دفاعی ندارم از خود ؟ منِ سراسر تنفر را چرا مسئول می کنند ؟ کوزه ی لبریز از زهر را به کدام چشمه می برند برای آوردنِ آب ؟ کوزه ای که به زهرِ درونِ خود خو گرفته و خود را با او یکی می داند. چرا رضا می دهم به این تهمت ؟ به این ریاست ؟ چرا شور می زنم برای شیرینی کام کسانی که ... لعنت به آن منِ آتش پرست ؛ آن حرارتْ طلبِ ناآرام ؛ آن خورشیدْ جوی بی قرار . می پوسد و می دود و می دود و هیچ به دست می آورد و راضی ست . از او متنفرم . از این حماقتِ ورم کرده بیزارم . آخر تا کی افسارم به چنگ تو خواهد بود ؟ با همین افسار روزی به دارت خواهم آویخت . گم شو .

 

2 آبان ماه 1392

 

 

۰ نظر ۰۲ آبان ۹۲ ، ۲۱:۰۷
محمدحسین توفیق‌زاده

    بر زانوانش ایستاده بود ،و دهانش نیمه باز از فریادی نیمه تمام ، بر دهانه ی سوراخِ گِردِ دیوارِ اتاق مانده بود : سوراخِ دودکش ، که تا بام ... که تا آسمان ...


نرم نرم نشست . پیشِ رویش دیوار بود : خط خطی هایی سیاه و درهم بر آبیِ پگاهان ...


دراز کشید به پشت . دروغ گو تر از همه ، دروغ گو تر از همیشه : لامپِ کم مصرف اتاق با آن نورِ یخ زده اش ...


غلت زد و کاغذها زیرِ دنده هایش له شدند . کاغذهای سفید ...


قابِ نگاهش شلوغ بود : پنکه خاموش و منگنه و خودکار و درِ نیمه بازِ کمد و ساعتِ خوابیده ی دیوار . بی رمق و به گمانِ یافتنِ موبایلش بی آن که تکان بخورد دستش را روی فرش می کشید . می کشید و نمی یافت . پاهایش تهی شده بودند و می دانست که می خواهند کنده شوند . آن فریادِ ناتمام داشت دود می کرد . نفسش داشت می گرفت و چشمش داشت می سوخت ...

ارسطو از پشتِ سرش گفت : « صدا می آید . » غلتی زد و به ارسطو خیره شد : در قابِ پرده و لبِ تخت نشسته بود . یک استکانِ بزرگ پُر از سرخ به دستش بود و گوش تیز کرده بود و چشم باریک . صدایی اما نبود . ارسطو استکان را به لب برد و گفت : « صدا می آید . » در زدند . ارسطو خوابید و پتو را روی سرش کشید و گفت : « نگفتم صدا می آید ؟ »

غلت زد و کوه ... کوه ... برخاست کوه ،و در را که گشود ، به اعماق اقیانوس پرتاب شد کوه : زهرا بود . آمد نشست . صدا می آمد . از سوراخِ دودکش . باد نفس می کشید . باد از سوراخِ دودکش می وزید . باد از پاییزِ پرده می وزید . باد از دستانِ زهرا می غرید و می وزید . باد می غرید و می وزید ،و آمد و کتاب ها را از شاخه کند و پاره پاره کرد و پاشید و نشست و دست در دست ... آرام گرفت . گلی از قالی چید و به گوشِ خود منگنه کرد ،و گلی دیگر و به لب هاش . باد گفت : « صدا می آید . » گفت : « باید فرار کنیم . » و از سوراخِ دودکش بالا رفتند و محوِ آبیِ پگاهان شدند ...


از همان روز تا کنون قاتلِ ارسطو را تمامِ کارآگاهان پی گرفته اند و نیافته اند و معمای قتلِ ارسطو مایه ی داستان ها شده است ، در حالی که آبیِ پگاهانِ دیوارِ اتاق از خط خطی هایی سیاه و درهم پوشیده است و از سوراخِ دودکش صدا می آید و تلفنی ناپیدا مدام زنگ می زند .

12 شهریور 1392


۰ نظر ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده


 

خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ... خِلِش ...

گذشت و رفت ؛ از شرقِ نگاهم به غرب . بیمار ،و دست به دیوار ...

نورِ سالخورده ای ذکرِ شبانه می گوید . همراهِ بیمار هستم و دراز کشیده ام کنارِ حسن که پای راستش شکسته و اعصابش فروپاشیده است :

شعله ی سرخِ پشتِ کوه فرومُرد و دودِ سیاه فضا را آگند . روی تختِ آهنیِ مرتفعی در حیاط دراز کشیده بود و قناریِ زردش را در پیرهن نوازش می کرد . برخاست تا قناری را بگذاردش درونِ قفس که ناگاه سمانه دید برادرش سقوط کرد از بلندای تخت با زانو . و اکنون که کنارِ حسن دراز کشیده ام بر تختِ بیمارستان ، حسن می گوید : « قناری ام حیف بود . می خواستم بفروشمش . خیلی می ارزید . وقتی خوردم زمین پرید رفت . » و صدایش کم رنگ می شود . حسن به هجمی از تاریکی و خواب بدل می شود ...

 

 

 

ذهنِ من اما طرحِ کودکانه ی لاله را بر دیوارِ سایه روشن معنا می بخشد . به حسن نگاه می کنم : سایه ها از صورتش سرریز شده اند و روی پیراهنش ریخته اند ،و من یادِ پدرش می افتم در آن عاشورا : سرخ شده بود و اشک و عرق آمیخته بود و صدایش دورگه بود : « بریم کمکِ اباعبدالله ... چرا آب می دی به من ؟ آب بده به اباعبدالله ... ولم کن باید برم اسب ببرم برای اباعبدالله کمک لازم داره ... دارن سرش می بُرَند ... توی این لیوان سم ریختین ... نمی خورم ... می خواین مسمومم کنین تا نَرَم کمکِ اباعبدالله ... » و دیروز همین جا بیخِ دیوار پای تختِ پسرش نشسته بود ،با صورتش پُر از موهای آشفته ی سپید و سیاه ،و از آن روزها می گفت که خودش این جا بستری بوده است . و وقتی به خانه رفتیم ، سیگار و نوشابه خریدم برایش ...

به حسن نگاه می کنم و پلک هایش که بر هم خوابیده اند . یادِ دعواهایمان با هم ... سپیده دمیده است اکنون . هم اتاقیِ حسن – همو که قرار است امروز مرخص شود – دارد نماز می خواند و آسمان رختِ سپیدش را با سنجاقک های رقصان سنجاق می کند . لباس های یک بار مصرف را کارگر دارد با سطل می برد و دستم بوی قرص های مسکن می دهد . از این جا حیاط رنگِ دیگری دارد ؛ و حیات نیز ...

شنبه 9 شهریور 1392

بیمارستان روان پزشکی ابن سینا

 

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

دوم تا چهارم شهریور 1392

 

 

1

آن قدر یواش می رفت که دیگر حتی نمی شد خوابید ! نرم نرمک آشنا شدیم با هم و شروع شد بازی ها و مزاح ها ،و سکوت در هم شکست . من بینِ دو قطبِ موسیق و مزاح با همسفران در نوسان بودم . تمام شد ،اما چه رفت بر ما : بیست و یک ساعت تحملِ صندلی های درهمِ اتوبوسِ نابود . بیست و یک ساعت تحملِ بی خردیِ مسئولانی خفته در خفتنگاهِ نرم و راحت ؛ گویی عمری گذشت : عمری تحملِ بی خردیِ مسئولانی خفته در خفتنگاهِ نرم و راحت ...

 

 

2

باد می آید . پیرهن ها و چادرها و مقنعه ها سرکشی می ورزند . صداها را می برد با خود باد . صدای مرا – این آوازِ شکسته – و صدای همهمه ی همسفران را – این مبتکرانِ پُرشور و شر –  ؛ پیشِ پایم مورچه ای دورِ خودش می چرخد . همه خشکی است در کرانه ی جاده – علف ها و خارها – و زباله ها غرق در خشکی : شیشه های خالی و پوستِ بیسکویت ها و شکلات ها . بیابان است این جا و آفتاب و ...

 

 

-      « الآن ما دو ساعته توی اتوبان گیر کردیم چون که اتوبوسمون خراب شده ... »

یکی از همسفرهاست که با تلفن حرف می زند . آتش گرفت و « یک آن کلِ اتوبوس شد پُر از دود ! » وا عجبا و –  از دهانِ آن مسئولِ خفته در خفتنگاهِ ... – وا اسفا که هنوز زنده ایم !

تُرشِ لواشک در انتهایی ترین نقطه ی دهانم ماسیده و خاک به چشمم نشسته . انگار سالهاست دستمالی بر آن نکشیده ام ؛ یا شاید اوست که می خواهد من این گونه بیندیشم : همو که خفته در خفتنگاهِ نرم و راحتش ... میلاد شوخی پیشه کرده و خوش مزگی ،و همسفرها را به خنده انداخته ،و روی کاغذی که پشتِ شیشه ی اتوبوسِ زرد رنگ چسبانده اند نوشته است : « برگزیدگان برتر جشنواره خوارزمی فارس » آقای فیروزی نیست . راننده هم نیست . آب هم نیست . آفتاب از میانه ی آسمان دوساعتی است گذشته اما هنوز غذایی هم نیست .

-      « شاعر ! دقیقاً الآن حالِت چه طوره ؟ »

و حالی هم نیست . جوابش را نمی دهم . لبخند می زنم ؛ تلخ تر از اسپرسو .

-      « یه شعر در وصفِ حالِ الآنمون بگو ! »

-      « وضعمون از شعر گذشته . الآن فقط باید فحش داد ! »

می خندد و می رود . رمقی برای فحش هم نیست . بلند می شوم و در عرصه ای که او برایم فراهم کرده دورِ خود می چرخم . و می چرخیم تا فلک می چرخد .

4 شهریور 1392

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده




نویسنده و کارگردان: بهرام توکلی

بازیگران: صابر ابر، فاطمه معتمدآریا، نگار جواهریان، پارسا پیروزفر


آیا زیستن در رؤیا راه درست است؟ تلخیِ پس از پایانِ رؤیا را مگر نمیدانی؟ اما این فیلم این راه را برای رهایی از فقرِ لعنتی پیشنهاد میکند و این اندیشه را در یلدا (نگار جواهریان) عینیت میبخشد؛ که در رؤیای تلخِ آمدنِ رضا (پارسا پیروزفر) زندگانی میگذراند. ناگهان همه چیزِ قصه دچارِ رؤیا می شود؛ رؤیایی که هیچ وجه مشترکی با واقعیت ندارد. خوابی است میانتهی که در هر صورت، لبخندِ حاصل از آن جای خود را به بیحالتی و بیرنگی میدهد. اندیشهی متعالیتری که در اواسط فیلم برای چگونهگذراندنِ زندگی با اعمال شاق مطرح میشود، این است: «بی لباس و رقصان و خندان زیستن» که در دیالوگِ رضا و احسان درون ماشین ،و سپس در ساندویچی میبینیم. فیلم پرسشی را مطرح میکند که: «راه رهایی کجاست؟» تا این جا خوب است. سپس دو پاسخ احتمالی را مطرح میکند: یکی فرار ،و دیگری ماندن و رؤیابافتن. اما زیبایی و روشنایی پاسخِ دوم چنان است که به مخاطب القا میشود راهِ رهایی همین است: ماندن و رؤیابافتن. بحثِ من تأثیری است که این فیلم میتواند در جامعه و اندیشهی اجتماعیِ افراد داشته باشد. مسلماً برای اندیشهورزِ حساس، این اندیشه برتر از «ستایشِ فقر» است. آرزومندی و رؤیاداشتن، در هر چیزی گامی است به جلو. وقتی فیلمی در خدمتِ پیشرفتِ زندگیِ مردمِ تهیدست ساخته میشود، پس باید در خدمتِ پیشرفتِ زندگیِ مردمِ تهیدست باشد نه در خدمتِ گروهی استثمارگرِ جانخوار. آرزومندی بدون شک بهتر از «رضا به قضا» و «تسلیمِ سرنوشتبودن» و «قناعتِ کور» است. اما آیا پاسخ به «راهِ رهایی کجاست؟» زندگی در رؤیای کمدوامِ خوشبختی (بخوانید ثروت) است یا آن چه رضا در دیالوگ با یلدا میگوید؟ ببینیم:

 یلدا:

شوخی کردم . شما واقعاً باورتون شد که من با اینها (عروسکهای شیشهای) حرف میزنم؟

رضا:

آره. خب من هم هر وقت حالم گرفته ست با در و دیوارِ اتاقم حرف میزنم.

یلدا:

واقعاً میگین؟

رضا:

همه این جوری اند. منتها هر کی فکر میکنه خودش با بقیه فرق میکنه. ولی همه مثل هم هستیم.

یلدا:

شما میدونین؟ من اصلاً بیرون نمیرم. یعنی اصلاً هیچ جا نمیرم. همیشه این جام. برای این که اینها (عصا) صدا میده بعد هم یه جوری آدمها نگاه میکنن انگار... آدم حالش بد میشه. حساس که آخه... (دچارِ خودکم بینی میشود و سعی میکند خودش را جمع و جور کند) من خوبم. یه کمی عادت ندارم زیاد با آدمها حرف بزنم. الآن خوب میشم. هیچیم نیست.

رضا:

الآن من بخندم شما ناراحت میشین دیگه؟

یلدا:

به من بخندین؟

رضا:

هوم!

یلدا:

چرا؟

رضا:

خب مشکل به این کوچیکی رُ اینقدر گندهش میکنین؛ خندهدار ـه دیگه! به خاطرِ صدای عصا نمیری بیرون؟ ببین تو اگر بخوای اصلاً عصا رُ می تونی بذاری کنار. چرا نباید بری بیرون؟ اتفاقاً تو با خیلی از دخترهایی که من میشناسم فرق داری...

یلدا:

تو خیلی دختر میشناسی؟

جدا از جنبهی نمادینِ این دیالوگ و از آن فراتر، شخصیتِ متافوریکِ یلدا، این خطابهی سنگینِ رضا (همین تکهی آخر) و جوجهای که در آن لانه نشسته است، بهترین تکهی فیلم را برای من میسازد. کنارگذاشتنِ این عصا کارِ راحتی نیست (هرچند علتِ این مشکلِ جسمی در قصه پیدا نیست اما با توجه به قراین میتوان گفت از کودکی وجود داشته است؛ متافور) و این بهترینبودنِ یلدا که «شانسِ خیلی زیادی لازم است برای زندگیکردن با این چنین دختری» و همه و همه، راهی را نشان میدهد که مسلماً رؤیابافی نیست. میگوید برخیز و این برخاستن در رؤیا نیست. رؤیا سکون است بی آن که در پیاش رفتنی باشد اما در این سکانس من «هنر» را دیدم. هنری که به نظرِ من ایستادنِ پویا است. توفقی برای دیدن و سپس پریدن. در همین سکانس، فیلم، چیزی را از ما پنهان میکند و باعثِ ایجادِ گرهِ داستانیِ بعدی میگردد و آن این است که مادر (فاطمه معتمدآریا) و احسان فکر میکنند قصدِ یلدا از این که میگوید «رضا رفته با نامزدش به هم بزنه» فقط واکنشی منفی دربرابرِ این شکست است تا این که بالأخره واقعیبودنِ این حرف را مدتی بعد میفهمند و تعجب میکنند و مخاطب نیز مجبور به تعجبکردن است .و در نهایت پیروزیِ رؤیا را در سکانسِ پایانی میبینیم. به نظرم نشاندادنِ این پیروزی با آن درخشش، کمی از ارزشِ اندیشگیِ فیلم میکاهد. سکانسِ آخر چیزی است که به نظر من اضافی آمد.

حالا شاید با نوشتنِ این چند سطر بالایی، نظرم راجع به فیلم بهتر شده باشد. اکنون که به پایانِ خوشِ فیلم میاندیشم میبینم راهِحلِ فیلم برای «راه رهایی کجاست؟» گرچه رؤیابافیِ صِرف نمایانده میشود، در پسِ آن «زندگی با عشق» نیز هست. به نظرم نوشتارِ پریشانی داشتهام. بهتر که تمامش کنم با این بیت فریدون مشیری که با دیدنِ این فیلم مدام در سرم تکرار شد:

«گر جهان را همچو دوزخ کردهاند/ در بهشتِ خاطرِ خود بگذران»

29 تیرماه 1392

 

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۶:۱۲
محمدحسین توفیق‌زاده

       چه جبرِ دردناکی است؛ هر کجای اتاقم که مینشینم در ایران نشستهام. ایرانی که نمیخواهمش، گو مرا بخواهد... این قانون، این ارزشها، این هنجارها، این کوفتها ، این زهرمارها... چطور و کجا میتوان از ایشان گریخت؟ من دلم میخواهد روی میزم یک کاسه روغن بگذارم. یک کاسه پُر از روغن. دلم میخواهد اجاق داشته باشم. هر صبح پیاز داغ کنم و بوی پیازِ داغ مرا سرِ دماغ بیاورد. هر کاری میکنم، با صدای بلند باشد: خندیدن، ساززدن، موسیقیدن، شعرخواندن، گریهکردن، رقصیدن، نگاهکردن، سکوتکردن... اتاقی میخواهم بیمردم، بیخیابان، بیشهر، بیمملکت و حکومت و مردِ حکومتی. اتاقی که در آن به اندازهی یک خلوت جا باشد و بس. اتاقی که در آن بشود عاشق شد. عشق را ابراز کرد. با عشق سفر کرد. با عشق زندگی کرد... اتاقی که مالِ خودم باشد، اتاقی که... (حرفم را میبرد و میگوید:) «چهها ست در سرِ این قطرهی محالاندیش...» (و من لبخند میزنم و چشمم را میبندم و خیالِ حوصلهی بحرم را در آن سوی مرزهای بودن میپزم. شاید آنجا غرفهای در دورسوی کویر به نامم کنند. غرفهای باشد، گو جهنم باشد!)

 

28 تیرماه 1392

 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۵:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 


خواندنِ کتاب و دیدنِ فیلم، روزنههایی برای گریز


متنفرم از این آدمهایی که هر چه بگویی به تو برچسب میزنند. همین اول بگویم اصلاً برایم مهم نیست چه کسی چه حرفی دربارهی من میزند. به درک. اصلاً من همانم که تو میگویی. آخر بیانصاف، تو چطور میتوانی لذتِ زندگیات را در این ببینی که کسی را تخریب کنی در میان جمع ،و بکُشی در درونِ خودش؟ چطور...؟ برو که حرفهای من میخ، مغز تو سنگ...


میگریزم (و این فعل چه آشناست با نوکِ خودکارهایم و سفیدِ دفترهایم) میگریزم از این زندگی و تنها راهِ گریزِ این روزهایم، اول فیلمدیدن و بعد هم کتابخواندن است. حتی گاهی از این یکی به آن یا از آن به این میگریزم. گریزی که گویی نهایتی ندارد. اما از چه؟ شاید از خودم. شاید از دیگران. شاید از همه چیز... این طور بگویم که گریزی است نوسانی از این به آن و از آن به این و باز... از این اتاقِ فرساینده به «تلخاباد»ِ دولت آبادی. از «تلخاباد» به «ماکوندو»ی مارکز. از آن جا به «عیش آباد»ِ کاهانی. از آن جا به تختم و فوراً به حرفهای بیسر و تهِ یک مجلهی دسته سوم ادبیات. میگریزم...


از پدرم که هر لحظه از او دورتر میشوم؛ او در سکوت و من هم .و دیواری بلند، که هر لحظه آجری است بر آن بلندا...


از مادرم که غرق در خانه است و از بزرگشدنِ من میترسد. از رفتنم میترسد .و من دوستشان میدارم...

از خودم و خیالهایم که دمی مرا رها نمیکنند. دمی از دستِ خودم راحت نیستم. که سرِ مرا گرفته و در آبِ خیالهای دور فرو میکند و هنوز خفه نشدهام درمیآورد و دوباره و سهباره و...


نمیدانم آیا گذرِ زمان این دردِ گریز را درمان خواهد بود؟ اگر از این خانه بروم، یا آدمِ تازهای واردِ زندگیام بشود، یا عشقی یا چراغی یا مرگی یا سیاهی یا رنگی یا بیرنگی... آیا میآید روزی که از نوشتن نگریزم؟ از آغازکردن نگریزم؟ از بیدارشدن نگریزم؟ میآید؟ هان؟ (میگوید:) «اتاق شلوغ است، بگذار این لحظهها بروند، خلوت که شد میگویم...» (حرفش را میبرم که بگویم آن موقع خیلی دیر است، میگوید:) «هیس ! راست میگویی. آن موقع دیر است اما این رازی ست که به گوش هر کسی نباید فرو شود. پس شکیبا باش...»


پایان . 27 تیرماه 1392


بعد از پایان: تنها چیزی که نمیتوانم از آن بگریزم، پایان است. کاش همه چیز پایان بود و در هیچ چیز به دنبالِ پایان نمیگشتم. آنگاه مقصد و مبدأ، آغاز و فرجام یکی میشد و رفتن و ماندن و خنده و اشک و خواب و بیداری و زندگی و مرگ... چو خوب بود آن موقع. یکّه یا دوتایی فرقی نمیکرد، تو آرام به خواب فرو میلغزیدی. زندگی با مرگ فرقی نمیکرد... اما یک سؤال: «آنگاه تو میمُردی یا زنده میماندی؟»

 

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۵:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده