لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

 

 

 

 

دریافتِ موسیقی
حجم: 5.54 مگابایت

 

متنِ آهنگِ Olvidate de Mi یاسمین لوی:

 

اسپانیولی:

 

Melancolía,

Mi mujer perdida,

Atrapada en las cadenas de su vida,

Prométeme que no perderas jamás

La esperanza de volver a amar,

Igual que me amaste,

Igual que te amé.

 

Olvídate de mí, olvídate,

Llegó el momento de irme,

Olvídate de mí, olvídate,

Que no te mueras conmigo,

Olvídate de mí, olvídate,

Hasta un nuevo encuentro.

 

انگلیسی:

 

Forget About Me

Melancholia

My lost lover

Trapped in the chains of her life

Promise me you'll never lose

The hope to love again

Just as you have loved me

Just as I have loved you

 

Forget about me, forget

It's time for me to go

Forget about me, forget

You won't die with me

Forget about me, forget

Until we meet again

 

فارسی:

 

ملانکولیا،

دلدارِ ازدست‌رفته‌ام،

به دامِ زندگی‌اش افتاد...

 

دلم را قوی دار!

به این که

امیدِ عشقِ دوباره از دست نخواهی داد

عشقی چنان که می‌خواستی‌ ام

عشقی چنان که می‌خواستم ات

 

از یادم ببر، ببر از یادم

رفتن‌ام فرا رسیده

ببر از یادم، از یادم ببر

با من نخواهی مُرد

از یادم ببر، ببر از یادم

تا آن‌هنگام که از نو

یکدیگر را بیابیم

 

ترجمۀ خودم

 

22 تیر 1395

 

۶ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۶
محمدحسین توفیق‌زاده



[فلسفه‌بافی]

 

یکی از هراس‌هایی که بر بسیاری از کنش‌هایت اثر می‌گذارد، هراسِ آغاز است. خودش را به شکلِ سؤال مطرح می‌کند: از کجا شروع کنم؟ چرا این کار را رها نکنم؟ از کجا بدانم بعدش چه می‌شود؟

 

آینده‌نگر. در نگاهِ برخی حکما، دیدنِ پس و انتهای هر کاری، از ویژگی‌های زیرک است. اما آیا آینده‌نگری وجود دارد؟ آیا می‌شود انتهای چیزی را وقتی هنوز آن چیز شروع نشده دید؟

اگر دیدن به معنیِ «دیدن به‌علاوۀ ندیدن» باشد (که در حالتِ واقعی‌اش این گونه است)، پاسخِ سؤالِ بالا نه است. دیدن اگر دیدنِ «لا یَحجُبُهُ شَیءٌ عَن شَیءٍ» باشد، آن وقت است که می‌شود به آینده‌نگری اعتبار داد.

پس آینده‌نگری، چون معنایش دیدنِ چیزی ست که نیست، عملاً منتفی ست .و طبعاً، سؤالِ «از کجا بدانم بعدش چه می‌شود؟» هم منتفی ست؛ چون هیچ‌کس از پیش نمی‌داند بعدِ هر چیزی چیست؛ جز خالقِ آن چیز. تو خالقِ آینده نیستی؛ تو فقط جزئی از آینده ای.

 

تنبلی. تنبلی را این‌گونه ببین: کسی که سرتاسرِ تنِ خودش را همیشه گچ می‌گیرد تا در خطرِ شکسته‌شدِنِ استخوان‌‌هایش نباشد. تنبلی، برآیندِ بی‌اعتمادی و ترس از مخاطره است.

هیچ کودکی تنبل نیست. و فقط نوجوان‌ها تنبل اند.

مثلِ کودکی برخاستن، دویدن، گرفتنِ مورچه‌ای با دو انگشت، و هدیه‌کردنِ آن به یک دوست. این روحیۀ زندگی است. روحیۀ مخاطره و اعتماد به دنیا. روحیۀ پرورش و روحیۀ عشق.

پ.ن: تنبلی یکی از هفت گناهِ کبیره هم هست. شاید چون بر خلافِ تصورِ عام، تنبل هیچ‌گاه تسلیمِ هیچ چیزی نمی‌شود و تلاشِ شدیدی برای تسلیم‌نشدن دارد. و چون تسلیم‌نشدن یکی از گونه‌های حماقت است، گناه است.

پس سؤالِ «چرا این کار را رها نکنم؟» سؤالی ست از سرِ تنبلی و بی‌اعتمادی. فقط وقتی به آب اعتماد داشته باشی تشنه می‌شوی.

 

خط. اگر زمان، خطی باشد، هر چیزی جایی شروع شده و جایی تمام شده؛ اما اگر دایره‌ای باشد چه؟ آن موقع دیگر هیچ‌چیزی هیچ‌جا شروع و تمام نشده؛ بلکه همه چیز در آنِ واحد درحالِ شروع‌شدن و تمام‌شدن است .و به عبارتِ دیگر، هیچ‌چیزی شروع و تمام نمی‌شود؛ بلکه فقط هست. در زمانِ دایره‌ای، علّیت وجود ندارد. نمی‌توانی چیزی را علتِ چیزی دیگر بدانی؛ چون در سیرِ بی‌نهایتِ دایره، هر چیزی هم قبل از خودش است هم بعد از خودش ،و هم علتِ خودش است هم معلولِ خودش ؛و این از علیتِ منطقی بیرون است. می‌پرسی پس در جایی که علیت وجود ندارد، چگونه می‌توان به معرفت رسید؟ می‌گویم با نگاه‌کردنِ همه‌جانبه و با قدرت، معطوف به توصیف و تحلیل. فقط می‌توانی چیزها را توصیف کنی و توصیف‌های متعدد را تحلیل کنی تا جنبه‌های متعددِ هر چیزی را بشناسی؛ اما می‌دانی که در این شیوه، هیچ‌وقت چیزی را نخواهی شناخت. چاره‌ای نیست.

پس اگر این طور نگاه کنی که پایان، قبل از شروع ،و شروع، معلولِ پایان است، دیگر نمی‌پرسی که از کجا شروع کنم؛ چون پاسخ مشخص است: از پایان.

 

 

[یادداشتِ شخصی]

 

فلسفه‌بافیِ بالا برای رهاشدن از هراسِ آغازِ یک داستان نوشته شد. به جز سؤالِ «از کجا شروع کنم؟»، دو مانعِ دیگر را توانستم برطرف کنم؛ اما این سؤال، بنیادین است. پاسخِ «از پایان» خیلی شاعرانه و فیلسوف‌مآبانه و بازیگوشانه است و دور از دسترس. یعنی چه از پایان؟

بگذار ببینم. وقتی می‌خواهم با عشقم حرف بزنم، از کجا شروع می‌کنم؟ جالب است! هیچ‌وقت شروع نمی‌کنم! این نه‌یعنی حرف نمی‌زنم. شروع‌نکردن یک کار، یک چیز است، نکردنِ آن کار چیزی دیگر.

پس یعنی جوابِ «از کجا شروع کنم؟»، «از هیچ‌جا» ست؟

نمی‌دانم.


21 تیر 95


۱ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده


 

شب‌مان بی آن که بخواهیم خودش قدر می‌شود.


نه که اصلاً نخواهیم.


عمدتاً به‌دلیلِ جنبۀ روحانیِ تن‌مان، خواستارِ کمال، که همان وحدت باشد، هستیم.


تا وقتی دوگانگی و تضاد در وجودمان جولان دهد، هیچ شبی قدر نخواهد شد.


اما خوش به حال‌مان وقتی وحدت به‌مان رو می‌کند؛ هر شب که هیچ، هر لحظه قدر است.


و چه می‌دانی که شبِ قدر چیست؟


شبِ قدر، شبِ اتصال و وحدت است. شبِ بینشِ هستی و نیستی. شبی که از هستیِ محض یا نیستیِ محض رها ایم و از خویشتن‌پرستی آزادیم و با بینشی سرشارتر به خود نگاه می‌کنیم. به این دایرۀ مدام‌چرخنده. به این مجموعۀ هستی و نیستی.


شبِ قدر، شبِ گریه‌های شادی‌آور و شادی‌آورده ست. هر شبی که این طور باشد، قدر است؛ چه در رمضان، چه در هر ماهِ دیگری.


این که شبِ قدر در شب‌های رمضان پنهان شده، نشان از چیزِ دیگری دارد. رمضان ماهِ زندگی ست؛ با تمامِ حِرمان‌ها، حسرت‌ها، خستگی‌ها، سرکوب‌ها و لذت‌ها اش. نمی‌گوید شبِ قدر در این رمضانِ ظاهر است. می‌گوید هرگاه تو رمضان را در خودت ظاهر کردی و حاضر دیدی، شبِ قدر در آن پنهان است؛ درک‌اش کن.


باز نمی‌گوید که از این رمضانِ ظاهر هم غافل شو. در این رمضانِ ظاهر هم شبِ قدر پنهان است؛ دریاب‌اش.


غایتِ رمضان، از هستیِ محض یا نیستیِ محض رهاشدن ،و یافتنِ آن بینشِ متناقض است. مجموعۀ درهم‌تنیدۀ نخوردن و خوردن، عبادت و غیرِعبادت، سرکوبی و لذت. رمضان اگر غایتِ آمالِ هر زنده باشد چه زیبا ست. آماده‌شدن برای یافتنِ شبِ قدر. این تمامِ چیزی ست که دین در یک ماهِ رمضان در تلاشِ القای آن است.


روزه، خالی‌شدنِ تن نیست؛ به‌ا‌ندازه‌شدنِ تن است. رمضان اهمیتِ کافیِ تن است برای دست‌یافتن به اهمیتِ کافیِ روح. آزادی از تن نیست؛ پیوستن به تن است. رمضان خوارداشتِ تن نیست؛ یادآوریِ تن است. در رمضان بیش از همیشه به گرسنگی و تشنگی و ضعف فکر می‌کنیم. بیش از همیشه در بندِ تن ایم. واقعاً شگفت‌انگیز است که ماهِ خدا، ماهِ یادآوریِ تن باشد!




قفل بر درِ باز



۵ تیر ۱۳۹۵


۱ نظر ۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده



Skin


یکی از پایه‌های آرامشِ ذهن، رضایتِ تن است.


گاهی فراموش می‌شود که تن هم هست.


گاهی صدای خواهشِ تن نشنیده گرفته می‌شود.


گاهی از زمین و زندگیِ زمینی غفلت می‌شود.


و این می‌شود که در آسمان سردرگم می‌شویم و هرچه بیشتر می‌جوییم، کمتر می‌یابیم.

حضورمان ناقص و بیمار می‌شود.


نیروی لازم برای بازیافتِ آسمان را همان در آسمان هدر می‌دهیم.


ناتوان می‌شویم از سلامت و صلح.


سردرگمِ آسمان می‌شویم. در آن تاریکیِ فضا، ستاره‌ها را می‌بینیم اما دور اند. و نمی‌دانیم خانه کجا ست.

 



۴ تیر ۱۳۹۵

۴ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۸:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده

I love you; a Graffiti by Banksy


 



این که این عکس را برایت بنویسم، درست‌ترین کارِ من در عالمِ امکان است. پس با صدای بلند بخوان.

 

اثری به این سرشاری که بتواند ناگهان دلت را در خود بگیرد و دلِ گرفته‌ات را باز کند و دلت را مشغول کند و از دل‌مشغولی‌ها رهایت کند، کم دیده‌ام. پس اول از ات می‌خواهم یک عمر به‌اش نگاه کنی. دست بکشی روی چاره‌ها و بیچارگی‌هایش، بعد دستت را فوت کنی (چون احتمالاً دیوار کمی غبار گرفته) ،و دیگر از چاره‌ها و بیچارگی‌هایمان دست نکشی.

.

.

.

عمرمان محدود است ،و اگر نمی‌خواستی بیش از یک‌بار زندگی کنی، هیچ‌وقت این عکس را برایت نمی‌نوشتم.


چیست؟ یک دیوار، یک میله با سایه‌اش، کمی علفِ سبز، یک جملۀ قرمز با سه کلمۀ من، عشق، تو ،و یک ساعت‌شنی با شنِ قرمز که شن‌های ماندۀ بالا، شکلِ قلب گرفته‌اند.


همه‌چیزِ این اثر خیلی پیشِ‌پاافتاده به نظر می‌رسد .و حتی حرفی که می‌زند خیلی دمِ‌دستی می‌نماید. من باکی ندارم از این که توجه‌ات را به چیزهای پیشِ‌پاافتاده یا دمِ‌دستی جلب کنم. خودت بارها برگ‌های دسترس یا سنگ‌های زیرِ پا را نشانم داده‌ای و گفته‌ای: «نگاه!» و من نگاه کرده‌ام و قشنگی‌مان را با همه‌چیز شریک شده‌ایم. اما این اثر، با آن که رویش دست کشیدی و بعد غبارها را فوت کردی، دمِ‌دستی نیست.


چرا. دمِ‌دستی هم هست .و این ویژگیِ اثر است. اما تیزی‌اش را با بریدنِ پوست‌مان تیزتر می‌کند تا مستقیم برود سمتِ دل‌مان. نترس. من این‌جا ام. نمی‌گذارم نکشدمان.




سه کلمه. یک دیوار. یک قلب. گذرِ زمان.


می‌توانی فکر کنی یک اعتراض است بر این که گفتار یک چیز است و گرفتاری چیزی دیگر؛ می‌گویی عشق، اما دلت پایدار نیست.


می‌توانی خیال کنی یک تهدید است. که هی! این که می‌گویم عاشقت‌ام، روزی تمام می‌شود. پس زود باش! و از نگاهی دیگر، این که عاشق تو هستم، تمام خواهد شد. پس زودتر باش!


می‌توانی مقابلش بایستی و بگویی نه! عشقِ من با گذرِ زمان تغییر نمی‌کند. و بعد، بروی یک‌سطل رنگِ سیاه بیاوری بریزی روی دیوار، اثر را پنهان کنی.


اما من می‌خواهم خودم را نشانت بدهم. مرا تصور کن که ساعت‌ها نشسته ایستاده ام مقابلِ این دیوار ،و به آن قلبِ ریزندۀ درونِ ساعت نگاه می‌کنم. به سه کلمه. به میلۀ راست. به ابرها و گیاهانِ دیوار.


به چشم‌هایم نگاه کن. می‌بینی که دیگر در این اثر، نه گلایه‌ای می‌بینم، نه تهدیدی، نه اندوهی حتی. بلکه وجهی شریف از زندگی را حس می‌کنم: یکی‌شدنِ دلِ من با تمامِ زمانِ باقی‌مانده. حتماً تو هم حسش می‌کنی. نه؟ برترشدنِ زمان از خودش؛ اعتلای بودن به بودن‌تر.


و زمانِ گذشته هم دیگر توده‌ای بی‌معنا و غم‌افزا نیست؛ براده‌های دل است. هم‌رنگِ دل. هم رنگِ زمانِ باقی‌مانده. بی‌اندکی‌تفاوت.


می‌دانم که تو از کم‌شدنِ دلِ من و از این چکه‌ها اندیشه نمی‌کنی. همان‌طوری که می‌دانی من از کم‌شدنِ تو اندیشه‌ای به دل راه نمی‌دهم.


اما بیا زیباتر شویم!

سه کلمه. هم‌جنسِ زمانِ مانده و گذشته. هم‌رنگِ دلِ ریزنده و براده‌های ریخته. هر قطره‌ای که از این دل می‌چکد، قطره‌ای از جوهرِ به‌ظاهر خشکِ واژه‌های روی دیوار کاسته می‌شود ،و واژه‌ها آرام‌آرام محو می‌شوند. هر سه مان با هم. هم عشق. هم من. هم تو.


و زمانی می‌آید که با چکیدنِ آخرین قطره، دیگر اثری از من و عشق و تو باقی نیست. تنها آن میله خواهد بود و ابرها و علف‌های بیخِ دیوار ؛و یک زمانِ گذشتۀ قرمز که دیگر فقط زمانی گذشته نیست. برتر شده. با سبکیِ رقصندۀ من و تو و عشق درآمیخته. پس ساعت با خواهشِ شن‌ها می‌چرخد .و دوباره دلی ،و دوباره براده‌هایی. اما این بار دیگر نه منم، نه تویی، نه عشق است. این بار ما ایم که می‌ریزیم. ما ایم که می‌چکیم. ما ایم که می‌رقصیم.

 

۲۶ خرداد ۱۳۹۵

۵ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده



یک بار یک چیزی نوشته بودم:

 

«نه. کلاغی که تنش از تکرارِ نه سیاه است.»

 

بازِ بسته [یادداشتِ شخصی]

 


و وقتی این را مینوشتهام، که دقیقاً یادم هست کجای کوچهمان بودم که توی ذهنم نوشته شد، حواسم به کلاغِ ادگار آلن پو بوده. بعد که آن متن را با تصویری از چشمانِ بازِبستۀ کوبریک گذاشتم توی فیسبوک، کسی گفت: «تکرارِ نه بر روی بدنش.» و من که منظورم دقیقاً همین بود، گفتم: «دقیقاً.»

 


هر لحظه جنبهای از این کلاغِ عمرم بر من آشکار میشود.

هراسی ندارم.

 


این پرنده معانیِ نمادینِ متفاوتی در ادبیاتِ جهان دارد؛ اما اغلب با نگاهی منفی به آن می‌نگرند؛ با مفاهیمی چون «پیش‌آگاهی و علمِ غیب، حیله‌گری، سخن‌چینی، بدجنسی، بیماری، پیشگویی، حرص و طمع، شیطان، مرگ، ناپاکی و شایعاتِ بی‌اساس.»

 

باورهای عامیانۀ مردم ایران، حسن ذوالفقاری، ص 913

 



اینک هنوز مرغِ سیاه آن‌جاست

بنشسته بر مجسمه، آن بالاست

من در حصارِ شومِ نگاهِ او

روحم اسیرِ چنگِ سیاهِ او؛

آیا امیدِ بال‌کشیدن هست؟

گوید کلاغ باز که: «دیگر نه

 

ادگار آلن پو، کلاغ، سپیده جدیری، نشر ماه‌ریز

 



حالا این طرحِ گرافیکی را بر این مجموعه اضافه میکنم.


 

۱ نظر ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

53

 

می‌گویند شهیدان اثباتِ حقیقتِ امری هستند ،و این گفته چنان دور از واقعیت است که من می‌خواهم در این‌جا انکار کنم که اصلاً شهیدی با حقیقت سر و کار داشته است. آن لحنی که شهیدِ راهِ حقیقت با آن، نظرِ خویش را به عالَم القا می‌کند، چنان مرتبۀ پستی از صداقتِ هوشمندانه و گنگ در بابِ مسألۀ حقیقت است که اصلاً هیچ‌گاه نیازی به ردِّ نظرِ شهیدی نیست. حقیقت آن نیست که یکی از آن بهره‌مند شود و دیگری بی‌بهره بماند ؛و این چنین، در نهایت، کشاورزان یا حواریونِ کشاورز می‌توانند به شیوۀ لوتر در بابِ حقیقت بیندیشند.

 

باید از این امر مطمئن بود که بسته به میزانِ پایبندی به وجدان در امورِ عقلی، نیاز به فروتنی و ساده‌لوحی در این باب پیوسته بیش‌تر می‌گردد. آگاهی از پنج نکته و ردِّ آگاهی از امورِ دیگر، با ظرافت...

 

حقیقت به هرگونه که در ذهنِ هر پیامبری، هر بنیان‌گذارِ فرقه‌ای، هر جانِ آزاده‌ای، هر سوسیالیستی، هر مردِ کلیسایی جای گیرد، دلیلی کامل بر اثباتِ این نکته است که هنوز هم حتی کوچک‌ترین تلاشی برای نظم‌بخشی به جان و غلبه بر خویشتن برای دستیابی به حقیقتی کوچک و بس ناچیز صورت نپذیرفته است.

 

در عینِ حال، باید گفت که مرگِ شهید، مصیبتی بزرگ در تاریخ بوده است؛ یعنی آنان دیگران به گمراهی کشیده‌اند... نتیجه‌گیریِ ابلهان و از آن چمله، زنان و عامۀ مردم، مبنی بر آن که اگر کسی برای امری یا شخصی، مرگ را بپذیرد (یا اصلاً به همان‌گونه که در صدرِ مسیحیت این بیماریِ همه‌گیرِ مرگ‌طلبی پدید آمد)، از نظرِ آنان بر حق است ،و همین نتیجه‌گیری، پیوسته، آزمون و روحِ احتیاط را به مانعی وصف‌ناپذیر بدل ساخته است. شهیدان به حقیقت زیان رساندند...

 

حتی امروزه نیز تنها تعقیبِ خشونت‌آمیز کافی است تا از بنیان‌گذارِ فرقه‌ای بی‌اهمیت، نامی پُرافتخار بسازند. چه شد؟ آیا ارزشِ امری که کسی جانش را فدای آن می‌کند، تغییر می‌یابد؟ خطایی که پُرافتخار باشد، باز هم خطا ست، اما با قدرتِ گمراه‌کننده‌ای فزون‌تر.

 

ای آقایانِ متألّه، آیا فکر کرده‌اید که ما بهانه به دستِ شما می‌دهیم تا برای اثباتِ عقایدِ خویش خود را شهید سازید؟ ما امور را با بی‌اعتنایی به آن‌ها رد می‌کنیم و به همین طریق، متألّهان را مردود خواهیم شمرد... دقیقاً حماقتِ تاریخیِ تمامیِ تعقیب‌کنندگان، آن بود که به آن اهمیتی اعطا می‌کردند...

 

زنان هنوز هم برای بخششِ خطای خود زانو می‌زنند و دعا می‌کنند، زیرا به آنان گفته‌اند که به خاطرِ خطا، کسی را به صلیب کشیده‌اند. آیا به‌راستی، صلیب دلیلِ خوبی است؟

 

اما در بابِ همۀ این امور، تنها یک نفر بوده که سخن گفته و وجودش هزاران سال ضروری بوده است، یعنی زرتشت.

 

 

اما خون، بدترین شاهدِ حقیقت است؛ زیرا همین خون، پاک‌ترین آموزه‌ها را مسموم می‌کند و بدل به توهّم و نفرتِ قلبی می‌سازد.

 

 

حال اگر کسی برای آموزه‌هایش خود را به آب و آتش بزند، چه چیزی اثبات می‌شود؟ شاید درست‌تر آن است که آموزه‌های فرد از آتشِ درونش برآید.

 

 

نیچه، دجال، ترجمۀ سعید فیروزآبادی، جامی، 1385، صص 113 و 114

 

 

۷ نظر ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۸
محمدحسین توفیق‌زاده



تمثیلی ذهنم را مشغول کرده. تمثیلی برای ازدست‌رفتنِ کودکی و «خانه» ،و تلاش برای بازیافتنِ آن؛ یک تمثیلِ خیلی ساده و کودکانه و در عینِ حال، پُرتوان و درخشنده:

 

پسری نوجوان، مجسمه‌ای را که در کودکی با آن مأنوس بوده، هنوز هم دوست می‌دارد. اما به همین دلیل، تنها ست و هیچ دوستِ دیگری ندارد.

یک روز، یک پسرِ دیگر، این مجسمه را از او می‌دزدد. پسرِ صاحبِ مجسمه، به‌تنهایی نمی‌تواند حریفِ پسرِ دیگر بشود. پس در تنهایی فرو می‌رود و تنهاتر و تنهاترین و نومیدترین می‌شود.

در این زمان کسی به سویش کشیده می‌شود و به کمکش می‌آید. با هم دوست می‌شوند و برای پس‌گرفتنِ مجسمه، به پسرِ دیگر حمله می‌کنند.

مجسمه را پس می‌گیرند و آرامش برمی‌گردد به حیاتِ پسر؛ اما نه پس از پس‌گرفتنِ مجسمه؛ بلکه از زمانی که این آدمِ تازه به سویش آمد و با او دوست شد.

پسر، مجسمۀ بازیافته را به دوستش هدیه می‌دهد.

 

17 خرداد 1395


۱ نظر ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۷
محمدحسین توفیق‌زاده



هنوز هستند کسانی که

پیراهن‌شان سفیدِ سفید باشد

دندان‌هاشان از تمیزی

و در هر خنده بدرخشد

که بتوانند تو را

بعد از خوردنِ تمامِ آلبالوها بکشند

و بگویند این خون نیست؛ آب‌آلبالو ست

 

هنوز تو هستی

که به این خیالاتِ من نخندی

 

۱۹ دی ۹۴


۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده



همیشه کسی هست که نرسیده

و مدام پشتِ سرم داد می‌زند:

برو

 

۱۰ خرداد ۹۵

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۰
محمدحسین توفیق‌زاده



تا گم نشوی

پیدا نمی‌شوی

دستم را ول کن

 

۱۰ خرداد ۹۵

۳ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

هرچه می‌گردم

کلیدِ این لامپ را پیدا نمی‌کنم

تو اگر می‌دانی

خاموشش کن

 

۱۰ خرداد ۹۵

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۸
محمدحسین توفیق‌زاده



می‌دانم. بی‌دلیل نیست. قضیه کاملاً روشن است. من درحالِ واکنشِ عصبی‌ام. فقط به هزار زور و فریب، دارم رنگِ بی‌خیالی به‌اش می‌زنم. دیده‌ای وقتی دستت می‌رود نزدیکِ آتش یک‌هو چه‌طور می‌پرد عقب؟ من همان‌طور پریده‌ام عقب. یعنی مدام، دارم پرانده می‌شوم عقب .و اسمش را می‌گذارم بلای سفید ،و شوق دارم به آتش. شکلِ آشنایی از حماقت است. یا شاید حالا فقط حالم بد است.

 

 

 

همّت چو بلند شد، همه دردسر است

 

(سوانح، احمد غزالی)

 

 

 

من هم می‌توانم مثلِ دیگران دستم را پایین بگیرم، با نه‌ونیم و ارفاقِ بلاها، ده، قضایا را پاس کنم و مدرک را بگیرم؟

 

 

 

وقتی که خودم را با رفقایم مقایسه می‌کردم، اغلب لبریز از غرور و خودپسندی می‌شدم، اما اغلب نیز خود را منکوب و خوار حس می‌کردم.

گاهی خود را نابغه‌ای فرض می‌کردم و گاهی موجودی نیمه‌دیوانه.

من همیشه نسبت به شادی‌ها و زندگانیِ دوستانم بیگانه ماندم و این چیزی بود که اغلب خود را برای آن ملامت می‌کردم و غمی سر تا پای مرا می‌گداخت

مثل این که من از آن‌ها جدا شده‌ام بدونِ این که امیدی داشته باشم که بتوانم تا ابد به آن‌ها نزدیک شوم،

گویی درهای زندگی بر من بسته شده بودند.

 

(دمیان، هرمان هسه، خسرو رضایی، فصلِ کشتی‌گرفتن یعقوب)

 

 

 

هرچقدر فکر می‌کنم، می‌بینم چقدر آدم‌های کم‌همّتی اطرافِ خودم دارم. چقدر باید آدم‌هایی را دور بریزم. چقدر در خودم حسِ قدرت می‌کنم. چقدر سنگ‌دلم در این لحظاتی که باید خواب می‌بوده‌باشم از یک ساعت پیش‌ترش.

 

آها. داشتم می‌گفتم که واکنشِ عصبی. [یک تار موی سفیدم را همین الآن از کفِ کله‌ام کندم.] این‌جا سر بزن، آن‌جا سر بزن، همه‌جا سر بزن، همه‌جا دیده شو ،ولی دلت را هیچ جا پیدا نکن. این نسخه‌ای ست که برای من پیچیده شده.

 

 

 

ای قومِ به‌حج‌رفته! کجایید؟ کجایید؟

معشوق همین‌جا ست! بیایید! بیایید!

 

 

۱۱ خرداد ۱۳۹۵



۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۹
محمدحسین توفیق‌زاده



زیرا که راهش به خود،

بر عشق است.

تا بر عشق گذر نکند

-که کلّی، او را فرو گرفته است-

به خود نتواند رسید

(سوانح احمد غزالی)


[یک، دوست‌دخترش را دیده که با دیگری حرف می‌زند. عصبانی آمده سراغِ دو تا حرف بزند. دو قضیه که می‌فهمد (یک خیلی عصبانی است) می‌گوید:]

 

دو      شورِ چیُ می‌زنی؟

یک     این که پای یکی دیگه بیاد وسط.

دو      خب بیاد.

یک     [با فریاد می‌گوید] ینی چی خب بیاد؟ مردک، من می‌خوامش.

دو      اگه آروم مثِ آدم حرف می‌زنی تا بشینم. اگه نه پا می‌شم می‌رم.

 

یک ساکت می‌شود ولی آرام نه.

 

۶ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده



از تمامِ کوه‌نوردی که شبِ مهتاب

قله را فتح کرده برمی‌گردد

نورِ کوچکی فقط پیداست

از دور

 

1 خرداد 1395



۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده



نیاویزیم. نه به بندِ گریز، نه به دامانِ پناه.

بر خود خیمه زنیم، سایبانِ آرامشِ ما، ماییم.

 

سهراب، آوارِ آفتاب، سایبان آرامش ما، ماییم

۲ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۳۷
محمدحسین توفیق‌زاده



روحِ تو شیرینیِ تابستان‌ها

و خنکیِ آب برای چمن است

 

روحِ من گلی تنها و مردّد

که قدرِ آب و تشنگی می‌شناسد:

گاه از میانِ فوّاره‌ها می‌گذرد

گاه در بیابان‌ها سرگردان است

 

از آمیزشِ من و تو

-روحی بلند و بسیارخواه و بسیاربخشنده

و روحی مردّد و مردود-

گلی زاده خواهد شد

با عمرِ کوتاه

و عطرِ سرشار

 

25 اردیبهشت 1395


۱ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۱۷
محمدحسین توفیق‌زاده



نیکوکار [شعرِ منثور]

 

اسکار وایلد

محمدحسین توفیقزاده

 

شبهنگام بود و او تنها.

 

از دور، آخرین دیوارهای شهری مدوّر را دید و بهسوی آن شهر رفت.

 

نزدیک که شد، از درونِ شهر صدای پایکوبی شنید و آوای خندههای شادمانه و بانگِ بلندِ عودهای بسیار. تقتق به دروازه کوفت و نگهبانانِ خاطرجمع، در را به رویش گشودند.

 

خانهای مرمرین دید که حلقههای گل از ستونهای مرمرِ درخشانش آویزان بود ،و درون و بیرونِ خانه، مشعلهای سدر شعلهور. واردِ خانه شد.

 

پس از آن که از تالارهای عقیق و زمرد گذشت و به تالارِ طویلِ جشن رسید، مردی را دید لمیده بر تختی کبود، بر سرش تاجی از گلِ سرخ و لبش سرخ از شراب.

 

پشتِ سرِ او رفت و به بازویش زد و گفت:

«چرا اینگونه زندگی میکنی؟»


مردِ جوان چرخید و او را شناخت؛ پاسخ داد: «من زمانی جذامی بودم و تو مرا شفا دادی؛ اکنون برای زندگانی چه شیوهای از این بهتر؟»

 

او از آن خانه درآمد و در کوچه به راه افتاد.


پس از اندکزمانی، زنی را دید چهره بزککرده و جامه آراسته ،که خلخالهایی از مروارید به پا کرده بود .و مردِ جوانی که طیلسانی دورنگ به دوش انداخته بود، به آهستگیِ یک شکارچی پشتِ سرِ زن میآمد. روی زن همچون روی زیبای صنمی بود و چشمانِ مردِ جوان از وجد و سرور میدرخشید.


او بهسرعت درپیِ مردِ جوان رفت و دستِ او را گرفت و گفت: «چرا به این زن اینگونه نگاه میکنی؟»


مردِ جوان چرخید و او را شناخت و گفت: «من زمانی کور بودم. تو به من بینش عطا کردی. غیر از این، چگونه بنگرم؟»


سپس او به دنبالِ زن دوید و جامۀ آراستهاش را گرفت و گفت: «برای قدمزدن مسیرِ دیگری جز مسیرِ گناه نبود؟»


و زن چرخید و او را شناخت؛ خندید و گفت: «تو گناهانِ مرا به من بخشیدی ،و این مسیر، بیگمان مسیرِ دلپذیری است.»

 

او شهر را ترک کرد و بیرون آمد.

 

و زمانی که شهر را ترک کرده بیرون آمده بود، بر کنارۀ راه مردِ جوانی دید که نشسته میگریست.

 

بهسویش رفت و زلفینش را نوازش کرد و گفت: «از چه میگریی؟»

 

مردِ جوان سر بلند کرد و او را شناخت؛ پس پاسخ داد: «من زمانی مرده بودم؛ تو مرا از آن مرگ برانگیختی. اکنون چه کنم اگر نگریم؟»


From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York



 

۱ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۱۹
محمدحسین توفیق‌زاده



هنرمند [شعرِ منثور]

 

اسکار وایلد

محمدحسین توفیقزاده

 

شامگاهی بود. آرزو به روحش درآویخت که تندیسی بسازد از «شادیِ گریزپا». پس به جستوجوی برنز در جهان افتاد؛ جز به برنز فکر نمیکرد.


اما همه برنزهای سراسرِ دنیا ناپدید شده بود ؛و ذرهای برنز هیچکجای جهان پیدا نمیشد ،و ذخیرهای نبود جز برنزِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی».


مجسمهای که خودش، با دستانِ خودش ساخته، بر آرامگاهِ محبوبِ زندگانیاش گذاشته بود. مجسمه‌‌ای که از جانِ خود ساخته بود و بر آرامگاهِ آن عزیزترین گذشتهاش نهاده بود ،و میتوانست نشانِ عشقِ نامیرا و نمادِ رنجِ بیپایانِ مرد باشد .و جز برنزِ این مجسمه، در تمامِ جهان، برنزی نبود.


مجسمۀ خود را برداشت و در کورهای عظیم گذاشت؛ سپردش به آتش.


پس آنگاه، از جسمِ مجسمۀ «اندوهِ ابدی»، تندیسِ «شادیِ گریزپا» را بیرون کشید.

 

From: The poems and fairy tales of Oscar Wilde, The Modern Library, New York



۱ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۱
محمدحسین توفیق‌زاده



از فرازِ مسابقهای خطیر، به حضیضِ زندگانی و تلاش پرتاب میشوی. و کنون باید بکوشی تا زنده بمانی و دوباره بازگردی به آن اوج مسابقه. از نابودی و حذف و تصادف و ضعفِ حریفان قند در دلت آب میشود و از برندهشدن آنها، دندانقروچه میکنی. چشمِ دیدنِ جلوتربودنِ دیگران را نداری. میخواهی همیشه اول باشی و نقشه، تنها راه ممکن را جبراً به تو نشان میدهد و اشتباهرفتنت را یادآوری میکند.

 

البته هر فراشدنی، نیاز دارد به گناهی. که هرچه قانونشکنی و گناهت بزرگتر باشد، به او نزدیکتر میشوی؛ به اوی خودت. به او که گمش کردهای. رسیدن به آن اوج، تنها با اولشدن و پیروی از جبرِ نقشه ،و زیرپانهادنِ تمامِ قوانین میسر است. دو متضاد ؛و این است تصویرِ واقعی و حقیقیِ زندگی: پارادوکسِ گناه و قانون. پارادوکسِ رنج و شادی، امید و نومیدی ؛و این است زندگی.

 

تلاش برای اولشدن در راههای اجباری ،و تلاش برای فرار از اجبار، فرار از قانون و قانونمردان. تصادفها تو را نابود نمیکند، بلکه فقط اندکی از راه باز میدارد تا به خود آیی. بلکه این دیگراناند که از این تصادفها نابود میشوند و اصلاً دیگران چه اهمیت دارند؟ تویی مرکزِ تمامِ این جهان. تویی معنابخش به مسابقه و شکست و پیروزی. بدونِ تو، شهر را با تمامِ قانون و زندگانش معنایی نیست. تا تو نباشی و تا تو مرزها را فتح نکنی، سرزمین و شهر معنایی نخواهد داشت.

 

و تو میکوشی و لذت میبری از کوشیدن و اولشدنها و نابودکردنها؛ بی آن که بدانی در آخر، تمام خواهی شد و دیگر ماشین و سرعت و قانون و راه برایت معنایی نخواهد داشت .و آن گاه است که در خواهی یافت پایان، حقیرتر است از رفتن. رنج و شادی و امید و نومیدیِ راه و رفتن، چه ارزشمندترین است در برابرِ پایان؛ حتی اگر خوش باشد! حتی اگر در پایان راه آن قدر امتیاز داشته باشی که بتوانی با آن تمام ِشهر را از آن خود کنی. اما دیگر چه فایده؟ آن جا دیگر نه مسابقهای است و نه پیروزی و شکستی.

 

پایان بازی، بزرگترین شکست است و چه بیخردانه و کودکانه به دنبالش میگردیم و گمان میکنیم پیروزیِ مطلق همان است. آن نقطه، دیگر از مخاطره و جسارت خبری نیست؛ از زیرکی و شهامت و از قهقهه و بغض و از هر آن چه معنابخش است، تهی است. آنجا مرگ ِمحض است. و چه جذبهی شگرفی دارد!







پ.ن: این یادداشت از تابستانِ نود و دو و شاید حتی نود و یک (سالِ المپیاد) برایم باقی مانده. حالا که میخوانمش به اندازهای شگفتزده میشوم که حد ندارد. انگار دارم یکی از بخشهای شورانگیزِ کتابهای کییر کهگارد یا حتی فاوستِ گوته را میخوانم. حرفها، جنسِ حرفها با بقیه حرفهای آن سال و حتی دو سالِ آتی متفاوت است. تحلیل فوقالعاده است. مثلِ بقیه حرفهایم بچگانه نیست. من بیش از دو سال موستوانتد بازی کردم. چیزی حدودِ پنج بار بازی را تمام کردم، حذف کردم و دوباره نصب کردم و همینطور سلسله .و بعد این تحلیل را نوشتهام. هیچ نمیدانم حرفهایم را از کجا آوردهام. واقعاً از دیدنِ این پست شگفتزده شدم. چنین باد!

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده