لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

سیگار خاموش را

تا ابد میکشم

 

یعنی قصدی به کشیدنِ جهان ندارم-بر دوش. یعنی قصدی به کشتنِ جهان هم ندارم دیگر. یعنی تو، جهان را به هم ریختی وقتی که رفتی و ایستادی تا از میانِ درخت و دیوار به جهانبهریختگیِ من نگاه کنی. یعنی رفتی که نرفتی. دیگری شدی تا همیشه. بمانی. نروی.

سفید بودی. با آن که سیاه بود. شاید نور بود. نورِ از زمین. شاید نور بود. نورِ از تو. شاید نور بودی. نوری از زمین که مرا آنگونه روشن کردی. روشن شدی. نه برای من. نه با من. در من. نوری در من شدهای.

همیشه به فکرِ پنجرهها بودهام. پنجرههایی که دستِ همه است. دستهایی که به روی دستِ دیگری-دیگران گشوده میشوند. پنجرههایی که شکسته میشوند. خرد میشوند. اما نابود نمیشوند. هیچچیز در این جهان نابود نمیشود. هر پنجره که باز شد، دیگر بسته نمیشود. دستم هنوز باز است. دست و دل باز همیشه دست و دل باز است. اما من دل باز نیستم. بازیِ دل؟ دل مگر بازی دارد جز مرگ؟ و مرگِ دل همیشه هست. برای من که روزی همینجا نوشتم میترسم از این دو دلی که درونم است؛ یکی از سنگ، دیگری از تنگ...

رازِ جهان چیست؟ نمیدانم. شاید چون جهان رازی ندارد در خود. یا شاید چون از جنسِ جهانم و آن که دهانش بوی سیر میدهد، بوی سیرِ دهانِ دیگری را تشخیص نمیدهد. شاید همین رازِ جهان است. چه میگویم؟ نمیدانم...

راهِ درست. نمیدانم. به خود میگویم درستغلطی وجود ندارد. هر چه هست، فقط هست. صفات را ذهن میدهد تا زنده بماند. میگویم باید ذهن و زبان را کشت. اما میدانم که ممکن نیست.

خدا. خدای من. کیستی تو کجایی چیستی؟ منم. نه. من دیگری را راه میدهم به اینجای تنهاییام. شاید من هم از تنهایی مثلِ همه دیگریان میترسم. شاید این همه خودزنی و خودشکنی و خودفراموشیهایم از انکارِ این ترس باشد. همانطور که کسی که بیشتر از همه از مرگ میترسد، بیش از همه انکارش میکند. نمیدانم.

به من گفتی. باش. فقط باش. نه بیرون. نه درون. اما راهم دادی تا عمق. و نوری که روشن شد آن شب، عمقِ من را نشانه گرفت. دیدی؟ ندیدی؟ تهِ اعماقِ اقیانوسها که ماهیها... ماهیها در من. ماهیها در دهانم زندهاند. دهان اگر باز کنم (میترسم) ماهیها بیرون بیفتند و بمیرند. میترسم از مرگِ شاهماهیِ درونم. میترسم از مرگِ خودم. به بوی تو.

به سوی تو...

 

۰ نظر ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۴
محمدحسین توفیق‌زاده

 

پنجرهای که به من بستی. و میدانم خواستِ بازشدنش، بستهماندن است.

و این که بسته ماندهام. وابسته ماندهام. وا بسته. بازِ بسته. و این پنچره که بازِ بسته است بر من. باز بستهای برِ من.

نه. کلاغی که تنش از تکرارِ نه سیاه است. شب هم. موی تو هم. لبت هم.

 

 

 

16 تیر 1394

 

پ.ن: عکس از فیلم Eyes wide shut استنلی کوبریک

۰ نظر ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

جانور برای چه لانه میسازد؟ چرا به جایی پناه میبرد؟ اول بدانم که لانه و پناهگاه دو چیزِ جدا هستند.

-

پیش از هرچیز، آنچه هدفِ جانور است، حفظِ جان و بقا است؛ پناهگاه بهقصدِ بقا است. پس که جانور دانست باقی است، به تولیدِمثل میافتد؛ لانه، رو به تولیدِ مثل دارد و لزوماً قاصدِ بقا نیست.

-

لانه و پناهگاه. استعارههای جانور برای بیانِ هستن.

-

جانور تا در بقا قرار نگرفته، تنها است و جایی برای دیگری ندارد. همین که در بقا قرار گرفت، دیگری پیش میآید.

-

میمونسانان. لانه نمیسازند. نیازی ندارند. پناه میگیرند فقط. آن هم بر بالای درختانِ بلند.

میمونسان باشم.

-

بقا چیست؟ برای من چیزی جز بقا نیست. و چون در جهان بقا نیست، من به شکست بیشتر میخورم. داروین گه میخورد میگوید بقای اصلح. من اصلحم بر جهان؛ که باقی میماند؟

-

«جانور دانست باقی است» حرفِ مفت است اگر این دانستن یقین باشد. جهان لانۀ بقا نیست .و جانور در این بیبقا قرار نمیدارد.

-

میدانم که نه قرار برای من خواهد بود در بقا، نه بقا. پس چه کنم؟ پیِ دیگری بگیرم؟ سرِ خود بگیرم؟ من پذیرفتهام این جهان را؟ یا در جنگم با؟ دلهره دارم فقط.

 

6 تیر 1394

 

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده


نشستم. یکه. دیوار کثیف بود. کثافتش رفت لای موهام. تکاندمش. فلاسکِ آبی را درآوردم گذاشتم کنارِ دستم. پاکتِ تا تهکشیدۀ بهمن هم. فندک هم. قهوۀ رقیق را ریختم توی سرِ فلاسک. سر/ کشیدم. کتاب را باز کردم. بستم. باز کردم. بستم. باز کردم. بستم. بستم. گذاشتم توی کیفم. دوباره قهوه ریختم. نخِ آخر هم. ته کشید قهوه و نخ. پا شدم. صدای قدمها روی سنگ. جنبشِ سنگ. خشخشِ سنگ روی سنگ. جنبشِ سنگینِ من. نگاهش بود و خودش نبود. تنها بودم و تنها رفتهبود. بیرون زدم. غلیظ. جریانِ غلیظِ من در سرازیری. رفتم و رفتم و رفتم تا ریختم به دستشوییِ عمومی. فرو شدم. در شدم. در که شدم، دری بودم که باز جوش خورده بود. صدای زیباییِ جاودانِ درختان را میشنیدم.

 

 

8 خرداد 1394

 

پ.ن: زیباییِ جاودانِ درختان، آهنگی از آلبومِ صداهای درد کارِ گروهِ شیلیاییِ یوآرال است. 

 

۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۵
محمدحسین توفیق‌زاده

میخواهی امتحانم کنی؟ میخواهی ناز کنی؟ میخواهی آزارم بدهی؟ هر از سه حالت اگر هست، غلطی. دنیا.

هرچه به نهایت برسد، ناگهان بیاهمیت میشود. اندوه، شادی، عشق، نفرت، خوب، بد، زشت، زیبا. هر کدام به نهایت برسد در من بیاهمیت میشود. و چه سخت است وقتی تمامِ حالاتِ انسانی را جز مرگ تا نهایت رفتهام و کنار انداختهام. چرا آدمی چنین محدود است؟ چه عجول که بودهام...

در خوب، بهترین لحظاتِ عرفانی و اخلاقی را گذراندم و تهیاش کردم. در بد، بدترین شدم و تمام شد. در زشت، کثیفترین را درک کردم و دیگر مهم نیست. در زیبا، زیباترین لحظه را هم تجربه کردم. در عشق، سرم به سقف که خورد، افتاد پیشِ پام. در نفرت، به مرزِ فروپاشیِ عصبی که رسیدم فروپاشید. در شادی از پوستِ خودم در آمدم و پوستم شادی بود. در اندوه، آنچنان گریستم که دیگر اشکی برایم نماند. مرگ. تنها مرگ مانده است. تا کی و کجا...

اگر در نزدیکیِ بیشازحد با انسانی زندگی کنیم، همان احساسِ خوبی به ما دست میدهد که ظرفی مسکوب را با دست لمس کنیم و روزی فرارسد که جز ورقهای کثیف در دستانِ ما باقی نماند. روحِ انسانی نیز با لمسِ دائمی سرانجام از بین میرود یا دستکم چنین مینماید و دیگر آن زیبایی و نقش و نگارهای ابتدایی را در آن نمیبینیم... (نیچه، آدمی با دیگران، ترجمۀ علی عبدالهی، ثالث، چاپ اول، 1388، صفحۀ 91)

 

5 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


حسِ گمشدن. حسِ غالب.

چرا گم شدهام؟ کجا؟

هیچ برایم مهم نیست. هیچ آرمانی ندارم. هیچ که هیچ...

دارم خودم را خفه میکنم. از تنشها و فشارها که به اعصاب و تنم وارد میکنم وجودم درد میکند. چرا اینقدر بیهودهام؟

یک کلام. بلد نیستم زندگی کنم. نمیدانم به کدام سو و به کدام هدف. ملت را که میبینم ناباورانه با خودم میگویم ملت به چه چیزهایی که اهمیت میدهد. تعجب. حیرت. ناتوانی از فهم و تحلیل.

سلامت. آرامش. خوشبختی. مفاهیمی دور از من. من از اینها دور. چه دور...

آدم هست خوب. آدم هست بد. من اصلاً آدم نیستم.

منتظر نیستم. میدانم. معجزهای در کار نیست. هیچ از بیرون بر من خوشی نمیافزاید مگر اینکه بخواهم. مگر هشیار باشم. مگر حسهایم رو به جهان باز باشند. اه که در ذهنم اسیرم. در ذهنم اسیرم. نبستهام به کس دل نه بسته کس به من دل چو تختهپاره بر موج... اسیر اسیر اسیرم.

به دنبالِ چیزی باشم. پرسیدم گفت خوشبختی. بهدنبالِ درکِ خود. فقط. باید. خودم را بتوانم درک کنم. امروز از درکِ خود هم عاجزم. نمیتوانم بفهمم چرا چه کاری را کجا با کی میکنم. گیاهیام کنجِ ویرانهای در دشتِ دور که باد میزندش. بادِ لعنتی.

اما چه. چه چیزی. چه کسی. چه کاری. چه جایی... جهانم درد میکند. نمیتوانم جهانم را ببینم. جهانم نما ندارد. نمود ندارد. بسته است. اسیر. اسیر. اسیر. و هیچ دستی، هیچ کلامی، هیچ پنجرهای نمیتواند نجاتم بدهد. جز کلامی از پنجرۀ دستِ خودم.

 

2 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده


 

چرا اینقدر توانِ فراموشکاریِ من زیاد است؟ چرا میتوانم بیاعتنا بگذرم؟ چرا میتوانم نباشم؟ نبودن. نیستن. آیا همهکس هم اینطور است؟ گمان نمیکنم. همهکس بهدنبالِ بودن است. اینجا باشم. آنجا باشم. کنارِ او باشم. کنارِ او نباشم. بهجای او باشم. حسرتِ جای خالی. ترس از بیکسی. همیشه با کسی. ترس از تنهایی. ترس از مرگ. اما من میتوانم در همهچیز باشم و اما در بندِ همهچیز نباشم.

 

آن­دیگری        ولی من آخرین باری که ازدواج کردم نکردم.

دیگری           ینی تا حالا ازدواج نکردی؟

آن­دیگری        نه. تو چی؟

دیگری           ها؟

آن­دیگری        آره...

دیگری           آره...

سکوت.

(از قیفها، شلنگ، آدمها؛ نمایشنامه)

 

و گفت:

همه آفریدۀ او چون کشتی است و ملاح منم

و بردنِ آن کشتی مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم.

(تذکرۀ اولیا، عطار، ذکرِ شیخ ابوالحسن خَرَقانی)

 

میتوانم لباسِ پوشیدهام را نپوشم؟ شاید؛ اما میتوانم نادیده بگیرم. همهچیزی را. میتوانم لباسپوشیده باشم و خودم را لخت ببینم. میتوانم بله نادیده بگیرم. اما آیا همهچیزی توانِ نادیدهگرفتهشدن دارد؟ نه. میدانم که هیچچیزی این توان را ندارد. حتی خودم. اسفانه.

 

1 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده


کارگردان: فردین صاحبالزمانی

بازیگران: علی مصفا، لیلا حاتمی، مهتاب کرامتی

محصولِ سالِ 1388

 

علی. یک آدمِ عجیب. منتظر است؟ چنین انتظاری در علی میبینم؟ نه. منتظرِ هیچ نیست. یادته دو ماه تو دانشگاه با هیچکس حرف نزدی؟ سکوت کردی که چی؟ چی بود؟ تمرین بود. تمرینِ چی؟ تمرینِ هیچی. فقط تمرین. در غار زندگی میکند. زنگِ زلزلهسنج را وصل میکند به چراغ. سیگار نمیکشد. قهوه میخورد. رانندۀ آژانس است. تنها است. تنهایی را خواسته. من هروقت خواستم یه کاری بکنم، یههو اصلاً هیچکاری نکردهم! آدمهست خوب. آدمهست بد. تو اصلاً آدم نیستی. راننده است. میرساند. منتظر نیست. منتظرِ هیچ نیست. مثلِ بقیه نیست. تنها است. گیاهی تنها است در گذرگاهِ باد. علی همبَرِ باد است. انتخاب میکند؟ چرا عاشق میشود؟ آیا میخواسته؟ نوبتِ من شد. همۀ بچهها اصرار داشتن از من بپرسن کیُ دوست داری. اما من هیچی نمیگفتم. تا این که سیما گفت خب نگو. حداقل بگو یه چیزایی هست که تو نمیدونی. اینُ هم نگفتم. خانهاش. اندوه و آرامش. آرامشِ اندوه. اندوهِ آرامش. نه. آرامش نه. سکوت. سکوتِ مطلق. اگه روت بشه اینجا مینویسی به من مربوط نیست؛ لطفاً با من کاری نداشته باشید. تمامِ تلاشش... تلاش؟ اصلاً علی تلاشی میکند؟ دستوپا میزند؟ نه. علی هست. فقط. نه خوب. نه بد. نه آدم.

علی دنبالِ تغییر است؟ این را نمیبینم. هیچ تلاشی ندارد. پیش میآید. فقط پیش میرود. در موقعیت قرار میگیرد. ساکن است. نه. حرکتش بسیار اندک است. حرکتِ کوه. سالها طول میکشد جنبشش حس نمیشود. انتخاب میکند؟ انتخاب میکند که برود دنبالِ لیلا؟ انتخاب میکند که زنگ میزند به لیلا چندبار اومدم درِ خونه چراغا خاموش بود... دارم میام دنبالت. انتخاب میکند گفتنِ این را؟ فرقِ تو با بقیه اینه که بقیه یه دیوار میکشن دورِ خودشون و دوست و خانوادهشون، تو دیوارُ کشیدی دورِ خودت. راست میگوید. اما علی حرفی نمیزند. نه میگوید بله نه میگوید نه. فقط نگاه می‌کند. برم؟ ساعتتُ عوض کردی؟

کارواش با بُرُسها سرخِ ترسناک. شیشه را میکشد پایین بهاندازۀ یک بندِ انگشت. آب میریزد روی صورتش. نفس می‌کشد. شیشه را می‌دهد بالا. می‌ترسد؟ از چه می‌ترسد؟ چرا این‌قدر ساکت است؟ چرا هروقت می‌خواهد کاری بکند هیچ‌کاری نمی‌کند؟ باید خودش را تغییر بدهد؟ منتظرِ معجزه است؟ اصلاً کی گفته من منتظرِ معجزه‌ام؟ نمی‌گردد دنبالِ چیزی. هست. فقط. می‌خواهد؟ در نخواستن مانده است. انتخابش نخواستن. چرا ناگاه می‌خواهد؟ چرا وقتی صدای ضبط‌شدۀ لیلا را یه چیزایی هست که نمی‌دونی می‌شنود به‌ فرودگاه‌ می‌رود؟ ما فقط یه پروازِ هفتصد و بیست و دو داشتیم که یک ساعته نشسته. رفت؟ آمد؟ ببخشید من یادم رفت بپرسم مسیرتون کجاست. مسیرمون کجاست؟ دو تا مسیر می‌‌ریم.

زنگِ زلزله‌سنج. گربه پیدا شده. زنگِ زلزله‌سنج. علی خودش زنگ را به صدا در می‌آورد. یعنی چه؟ یعنی علی تغییر کرده/می‌کند؟ یعنی علی به راهی می‌رود که تا کنون نرفته؟ علی می‌گوید؟ به حرف می‌آید؟ از غار بیرون می‌زند؟ علی سلامتِ عادی را می‌پذیرد؟ علی که تلاشی نکرده. تلاشی هم اگر کرده به آگاهی رسیده. آگاهیِ تلخ. تلخیِ آگاهی. چی می‌شه یه بارم با شکر بخوری و شیر؟ می‌میری؟ نه.

کارواش.

 

1 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۴
محمدحسین توفیق‌زاده

چرا؟ میگویم نمیدانم. اما میدانم نمیداند میدانم. میدانم که باورش نمیشود اگر بگویم میدانم. بستهام خودم را. میافتم روی رختخواب و بازو و پاهایم را میبندم با طناب آنقدر که جایش سیاه می‌کند.

چرا؟ نپرس. به‌گمانم می‌دانی. به‌گمانم رفتارم، دستم، پاهایم، چشمم حرف می‌زنند. به‌گمانم می‌خوانی حرفِ چشم و دست و پا. به‌گمانم می‌دانی و می‌دانی که به کجا باید نگاه کنی تا بدانی. چرا؟ نپرس. سکوت دارد داد می‌زند. سکوت دارد خفه‌ام می‌کند. سکوتِ من خفه‌ات می‌کند؟ چون نمی‌توانی‌ بشنوی‌اش. نمی‌شنوی. حرف را نمی‌شنوی. وقتی به سکوت گوش می‌کنی، فقط به سکوت گوش می‌کنی، نمی‌شنوی چه دارم نمی‌گویم. نمی‌شنوی.

چرا؟ تب‌خال زده گوشۀ لبم. دارد درشت و چرکی می‌شود. دارد زخم می‌شود. دارد پر می‌شود از خون. زخمش می‌کنم تا خون بیاید. سر باز کند. سر باز کند زخمی که سه روز آن‌قدر فشرده شد که بازشدنش سال‌ها طول می‌کشد. سه روز که نههزار و ششصد و بیستوچهار ساعت را چلاند و چکاند توی دهانم؛ قطره‌ای که در دهانم نمیگنجید. زخم دارد سر باز میکند و درد میکشم از زخمی که دارد باز می‌شود، بزرگ می‌شود و تمامِ تنم را می‌گیرد. دیگر من زخمی‌ام. زخمی بزرگ بر تنِ جهان. مرهم چیست؟ ناخنِ سه‌تارم شکسته و سازم در پوستِ خود گنجیده کنجِ اتاق کز. هاردترین راک را مرهمِ زخمِ گوشم کرده‌ام. ریتم افتاده. مصنوعی است. خون بند نمی‌آید...

 

1 خرداد 1394

 

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰
محمدحسین توفیق‌زاده


خدا چیست؟ چه میخواهد از/ جانِ آدم. خدا چیـنیست؟ کجا نیست؟ کدام لحظه نیست؟

 

پرندهها ساکت نمیمانند. پرندهها هم خسته میشوند؟ افسرده میشوند؟ گنجشکی را یادم هست که خودش را از بالای بلندترینِ شهر پرت کرد پیشِ پایم وقتی داشتم راهم را میرفتم. پرندهها چیـنیستند؟ چرا من اینقدر گنجشکم؟ بالهایم چیـنیست؟ کجا نیست؟

 

آدم است. کوچک است. تنها است. یکی است. راه میرود. نمینشیند. همهاش در رفتن است. گوشیاش زنگ میزند جواب نمیدهد. خسته است. بیحوصله است. پنجرهها را میبندد. درها را باز میگذارد. باز میگذارد میرود. باز همهچیز را میگذارد میرود. کجا میرود؟ دارد سقوط میکند.

 

سقط میکند. مادر است. دارد سقط میکند. در را میکوبد به هم. درد میکوبدش. به هم میخورد حالش. بالا نمیآورد. قورت میدهد. نزدیک است سقط کند. باید بیندازد همه را دور. سقط شدم حتی من.

 

مادرم نیستم. من خودمم که سقط میشوم در رحمی که در را و باز همهچیز را گذاشته و رفته ام. گوشی ام جواب نمیدهد. خسته است. بیحوصله است. دارد پنجرهها را میکوبد به هم تا سقط کند. جعبهای دارد از بلندترین میافتد پایین.

 

راه نمیرود. کجا نمیرود؟ دارد سقوط میکند. دارد گنجشکی را که روی زمین نیست و از بلندترین سقوط نکرده نگاه میکند. کوچک است. تنها است. راه میرود خون از تنش. باز جوابِ مادر را نمیدهد. دارد میرود همۀ گوشیاش را بیندازد دور.

 

دیگر نزدیک نیست که سقط کند. دیگر سقوطش تمام نشده. هنوز نیفتاده ام پیشِ پای خدا که دارد راهم را باز میگذارد. نگاه میکندم به بالا. جعبهای خالی داردم از بلندترین هتل سقوط میکندم. ساکت نمیمانم.

 

28 اردیبهشت 1394

 

پ.ن:

به دنبالِ نوعی نوشتنم. نوعی نثر. نثرِ ناب. ایدهای که نمیدانم چطور و کجا باید بیابم یا یافتش کنم. میجویم. چه میگذرد/ در جویم...

 

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده



متنفرم از این ویروس لعنتی. مدتهاست که رخنه کرده در مموریِ گوشیام. یک روز تمامِ خاطراتم را بربادِ فنا داد، تمامِ صداها و عکسها و فیلمها و نوشتههایی که نه ماه در پیِ جمعآوریشان بودم. همه را فرمت کرد و دوباره پشتِ لحظههای آینده کمین گرفت تا امشب دوباره تمامِ عکسهایم را نیمجویده نیمجویده تف کند. مگر دستم بهت نرسد. ویروسِ فراموشیِ لعنتی.

 

تقصیرِ خودم است. که خرده فراموشی به دهانت میگذارم تا این چنین چاق و چله شوی.

 

اما بدان. بالأخره، بخواهی یا نخواهی، شیر و گرگِ راهِ امروز، پیشرفت کردهاند و عینکِ مادون قرمز دارند. تو داخلِ کدویت بمان و برای خودت قصههای پریان تعریف کن! روزی خورده خواهی شد.

 

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۲ ، ۰۸:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده

از فرازِ مسابقهای خطیر، به حضیضِ زندگانی و تلاش پرتاب میشوی. و کنون باید بکوشی تا زنده بمانی و دوباره بازگردی به آن اوج مسابقه. از نابودی و حذف و تصادف و ضعفِ حریفان قند در دلت آب میشود و از برندهشدن آنها، دندانقروچه میکنی. چشمِ دیدنِ جلوتربودنِ دیگران را نداری. میخواهی همیشه اول باشی و نقشه، تنها راه ممکن را جبراً به تو نشان میدهد و اشتباهرفتنت را یادآوری میکند.

 

البته هر فراشدنی، نیاز دارد به گناهی. که هرچه قانونشکنی و گناهت بزرگتر باشد، به او نزدیکتر میشوی؛ به اوی خودت. به او که گمش کردهای. رسیدن به آن اوج، تنها با اولشدن و پیروی از جبرِ نقشه ،و زیرپانهادنِ تمامِ قوانین میسر است. دو متضاد ؛و این است تصویرِ واقعی و حقیقیِ زندگی: پارادوکسِ گناه و قانون. پارادوکسِ رنج و شادی، امید و نومیدی ؛و این است زندگی.

 

تلاش برای اولشدن در راههای اجباری ،و تلاش برای فرار از اجبار، فرار از قانون و قانونمردان. تصادفها تو را نابود نمیکند، بلکه فقط اندکی از راه باز میدارد تا به خود آیی. بلکه این دیگراناند که از این تصادفها نابود میشوند و اصلاً دیگران چه اهمیت دارند؟ تویی مرکزِ تمامِ این جهان. تویی معنابخش به مسابقه و شکست و پیروزی. بدونِ تو، شهر را با تمامِ قانون و زندگانش معنایی نیست. تا تو نباشی و تا تو مرزها را فتح نکنی، سرزمین و شهر معنایی نخواهد داشت.

 

و تو میکوشی و لذت میبری از کوشیدن و اولشدنها و نابودکردنها؛ بی آن که بدانی در آخر، تمام خواهی شد و دیگر ماشین و سرعت و قانون و راه برایت معنایی نخواهد داشت .و آن گاه است که در خواهی یافت پایان، حقیرتر است از رفتن. رنج و شادی و امید و نومیدیِ راه و رفتن، چه ارزشمندترین است در برابرِ پایان؛ حتی اگر خوش باشد! حتی اگر در پایان راه آن قدر امتیاز داشته باشی که بتوانی با آن تمام ِشهر را از آن خود کنی. اما دیگر چه فایده؟ آن جا دیگر نه مسابقهای است و نه پیروزی و شکستی.

 

پایان بازی، بزرگترین شکست است و چه بیخردانه و کودکانه به دنبالش میگردیم و گمان میکنیم پیروزیِ مطلق همان است. آن نقطه، دیگر از مخاطره و جسارت خبری نیست؛ از زیرکی و شهامت و از قهقهه و بغض و از هر آن چه معنابخش است، تهی است. آنجا مرگ ِمحض است. و چه جذبهی شگرفی دارد!

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده



میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...

پیشِ رویش کران تا کران زردِ چشمآزارِ کویر. پشتِ سر، سرخ و تفتیده و کبود، بیکران...

گامها، سنگین و از درد لبریز؛ چنان که دلش. که او آخرین بازمانده بود. که او درمانده بود. که او جا مانده بود از آن انقراضِ نسل. که او ساعتِ آویخته بر برجِ دونده را ندیده بود. که وقتی دود برخاسته بود از تودهی اجسادِ سوزاندنی، او تازه با قلمی فرسوده از زیرزمینش بیرون خزیده بود و شب را کنارِ اجاقِ اجساد گرم مانده بود .و گریسته بود .و از پنجههای خویش ترسیده بود. و هی به پنجهها نگاه کرده و از خود هراسیده بود .و لرزیده بود و پا به فرار نهاده بود ؛و گمشدهها را یافته بود، وقتی که خودش گم شده بود. گمشدهها را، قبرکن و ماما را، دست را و شانه را و دل را و آینه را... همه را یافته بود اما دریغا که خودش هم گم شده بود و میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده



سحرها بوی سحری و سفرهی رنگرنگ یا کمرنگ یا حتی بیرنگ...

روزها، دراز و خستهکننده و خورشید، تبخیرکننده؛ تبخیرکنندهی معنا و مفهوم: و تو میمانی و «هیچ»...

غروبها کشدار و کبود...

افطارها رنگین یا ساده یا پیچیده و مهمان و نامهمان؛ خدا یا غیر خدا...

همهی اینها بهجا؛ اما اگر در این جامعهی دود، ...، من روزهام را در جوشِ گرما و وسطِ شلوغترین خیابانِ شهر با یک شیشه آبمعدنی، لاجرعه میشکنم و با خدای مهربانم در جهنمِ خدایانِ ماردوشِ شما خواهم سوخت.

 

 

زندگی این جا کوهتر از مرگ است.

صدای اذان میآید. برمیخیزی تا وضو بگیری و با خدایت خلوت کنی، جماعتی خوابگرد از راه میرسد و زیرِ گامهاشان له میشوی.

زبانت و گلو و لبانت خشک است و میخواهی عاشقانه با خورشید راز کنی و نیاز بگویی، جماعتی خوابآلود از دور میآید و تو را به جای سراب به باد ناسزا میگیرد که «دروغگویی بیش نیستی.»

میخواهی قطرهای در گوشهای و بُغضی گشوده در کنارهای باشی. جماعتی خوابآهنگ میرسد از راه و به گِل و لایِ کفشش، تو را چرکآب میکند و میرود.

شکوفهها را اگر نماز بُردی و گلها را اگر سجده کردی، حتی اگر در ویرانهای دور باشی، دستت در خونِ جوانانِ وطن میشود، بی آن که بخواهی و بدانی... و تو را این آلایش چنان میآزارد که دندان در جگرت فرو مینشیند و تو حتی نمیدانی چیست این مدارِ پیچیدهای که سیمِ یک گوشهاش بریده شده و تمامِ نیرو و توان دارد از آن بریدگی هرز میرود. عینِ رودی که شعبههایش به کویر برسد...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

  منتشر میشود از دوردستِ اتاق

صدای شاملو

«در ساعتِ پنجِ عصر»

و دوباره باد

در گلوی دودکشِ بخاریِ اتاق پیچیده

 

نیمجویده تف میشوم از دهانِ رعدِ پرخاشجوی

و خیس میشوم

در همنوازیِ باران و ساعت

                  تیک... تک... تاک... تک... تک...

*

از دمی پیش تا هنوز

با ترجمهی بیزبانی که آن دختر از متنِ بیمعنای شهر کرد

سنگی در سینه حس میکنم

                                 نفسگیر

هیچ نگفت

اما

چشمش سرخ

صورتش کبود

تنش شکسته، سست

از بارشِ بیامانِ کوه

بیجان

چنان چون ماهیِ قرمزِ کوچک

در باغچهی بیانتهای مرگ

گوشهای کزکرده

تنها

مغروقِ تاریکی

با جملاتی منفجرشده در ذهن

با صدایی بریدهشده در گلو

با گریهای فروخورده همچون بمبِ دستسازی با ترکشهایی از فریاد...

به یاد میآوَرد و خیره مانده و گنگ و لرزان...

*

دختر، چون چمنزاری نوبهاری پژمرده از گامهای گردشگرانِ سیگاربهلب، نشسته بود پشتِ چرخ خیاطی کهنه و انگشتش را میمکید؛ سوزن و زخم و خون...

در زدند. دختر بلند شد. چادر بر سر انداخت و رفت و در را وا کرد. جوانی بود، هوایش سیر شده از دود خشم. کبودچهر و درشتهیکل. گفت آن چه گفتنش را آمده بود و نعرهای کشید و رفت؛ که «میکُشم ـِش. فکر کرده خونهی خاله ست؟ جر ـِش میدم...»

آبِ دهانِ دختر در انتهای گلویش گره خورد. در را بست و به آن تکیه داد. پیش رویش حیاطِ کوچک و خانهی پوسیده و پیرمردی کمانقامت، آفتابهبهدست و آهنپارههای آن گوشه و بوی تریاک...

*

- «تو رسوایمان کردی...»

و سیلی...

از برادرش

برادری که اگر دختر آن چنان گرم در آغوشِ آن مرداب غرق نشده بود، اکنون نبود.

پرده اگر مُرد، پنجره هنوز زنده است

خانه هنوز پابرجا ست

برادر هنوز لقمه میگیرد و پدر هنوز سیگار آتش میزند

قطرهای خون در قبال یک خانه

تن در قبالِ جان

خود در قبالِ عشق

اما

نهیبِ چشمِ برادر و سیلی و

فوارهی خونی که از سینهی عشق...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

 

تازه رسیده بودیم. هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف. «باد میآمد» اما آن جا «دستی ویران نمیشد»*. بلکه از هر روزنِ تنت هزاران دست میرویید. مثلِ گلْبابونههای زرینی که از درزِ سنگها... که بادِ بهاری بود. که بادِ بهاری شفا ست...

هر یکی دستهای هیزم آورده بودیم و سوختباری فراهم شد از خار و شاخه و ریشه و ساقه؛ همه خشک. «و این بود آن ابتدای ویرانی...»*

پشتِ سر، بندِ کفش بود و راهسپردن بود و تپه تپه تپه بود و فراز و نشیب و برف و سنگریزه و خار. و آنجا که من ایستاده بودم (پشت به آتش داده مثلِ همهی همکوهپیمایان) احساس میکردم در آستانهی ویرانیِ لانهی مارم؛ لگدکوبان... و دلم از آن شورِ شعلههای سرخ و از آن ملودی کتریهای در حالِ جوش، پایکوبان...

لقمهی نان و ریحان در دهانم آب میشد، در آن هیاهوی طربانگیزِ صبحانهی کوهی... و در این فکر بودم که چشمِ دریاچه از آبشدنِ برفها پر میشود؛ برفها... آن پنبهگلهای بازیگوشی که فرار میکنند از بالشتِ خدا تا ماجراجویی کنند و زمزمهکنان در رگهای پشت ِدست ِ دشت، جریان سِرّانگیزی را با کفشهای کوهنورد در میان گذارند؛ جریانِ کشفِ اسرارِ سبزِ خاک را بر بسترِ خویش...

نان و ریحان در دهانم آب میشد و هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف ،و من به سنگهای فرسوده و متلاشی میاندیشیدم و به قوتِ جریان و به لبخندِ نامتناهیِ جویبار... و به شوقِ شکفتنِ لالهی واژگون از دلِ صخره...

برمیگشتیم و در راه، هر که ما را میدید، سلام میداد و خسته نباشید میگفت. من سه شاخه لالهی واژگون به کف، با خود تکرار میکردم: «کوه آدمها را یکدل میکند؛ کوه...» سرازیر بودیم از قله سرفراز. و سه شاخه لالهی واژگون در دستم؛ یعنی که عاشقی سرگردان... اشکی سرخ... عشقی رسوا... دلی سرافگنده. سرازیر بودم رودوار و پویان و بیپایان، و سه شاخه لالهی واژگونم در دست، رقصان...

______________________________

* فروغ فرخزاد (ایمان بیاوریم به آغازِ فصلِ سرد):

«در کوچه باد میآمد

این ابتدای ویرانی ست

آن روز هم که دستهای تو ویران شد

باد میآمد»

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۲
محمدحسین توفیق‌زاده

ناگهان دیدم پرسشِ «ما باید چه کنیم؟» دیگر برایم معنا ندارد. چون که «ما» مانند یک قوطی کبریت خالی نیمسوخته لای خاکسترِ یک گردش... «ما» پوک شده (البته این یک یأس اجتماعی بیشتر نیست؛ خدا رُ شکر و چشم حسود کور، توی زندگی شخصی اون قدر «ما» دارم که بشه یه هندونه رو شکست و نشست و خورد) و به این نتیجهی تلخ رسیدم که عمرِ تفکرم هدر رفته و باید از نو بذر بپاشم که «کاری به مردم نداشته باش. بذار زندگیشون رو بکنن. به فکرِ اصلاح نباش. تا مردم نخوان، تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. خوب گفتهن که «یه گل، صدا نـَ...» چی میگن؟! مثل این که تنهایی (خودت تنهای تنها) بخوای با بارسلونا بازی کنی! بازی میکنی اما به یه جایی میری که نباید اسمش رو آورد! فساد ایجاد میکنه...!

وقتی که کار تو در یک جامعهی پادرهوای اندیشهگی، تف هم نمیارزد  نباید منتظرِ اتفاق تازه باشی و به فکرِ «هوای تازه»... به تو میخندند وقتی سعی میکنی مثلِ آدم حرف بزنی و مسخرهگی، جدیترین اتفاق هر روز است (و وحشتناکترینِ آنها) وقتی که همهی محبتها یک مشت دروغ و پوشال بیش نیست تو نباید به فکرِ «طوفانِ خندهها» باشی. (باز هم میگویم. این یک یأس اجتماعی است.)

وقتی که یک معترض، سر ِ فریاد بلند میکند، نیزهاش بهسمتِ سردمدار است. این اشتباهِ محض است.  من به او میگویم: «برو جنگل بکار و از جنگل لشکری از نیزه بساز...» چرا ؟ چون مردم هستند که این جانورانِ عجیب را چوپان خود کرده میپرستند. همه چیز زیرِ سرِ خودِ مردم است .و برخاستن و ماندن در برابر موج پانزده متری= مرگ. برخی همین مرگ را میپسندند و مدعیِ شهادت در راهِ آرمانِ پاک خود هستند و مرگ در تلاش را بهتر از ماندن بیتلاش میدانند . مثلِ حسین(ع). اما کاری که حسین(ع) میخواست انجام دهد (آن آبیاریِ خونآلود، درختِ اسلام را...) آیا واقعاً اتفاق افتاد؟ یا این که حسین(ع) تبدیل شد به ده روز سیهپوشی و سینهزدن و زنجیرزدن و نوحهسرایی و گریه؟ منصفانه که نگاه کنیم، پیداست پاسخ کدام است. دراز نگویم...

-         پس کی همهچیز درست خواهد شد؟

-         وقتی که «قائم» بیاید...

-         کیست؟

-         نمیدانم...

-         کی میآید و کجاست و تا کنون کجا بوده؟

-         نمیدانم...

-         پس ما باید چه کنیم؟

من لبخندِ استهزا میزنم و میگویم: «اگر مایی وجود دارد، باید قیام کرد و قائم شد. اگر هم نه، من میروم دوازده کیلو تخمهی هندوانه میخرم و خیرات میکنم...»

(ساعتی بعد، توی کوچهمان، همه تخمهی هندوانه میشکستند...!)

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یکی دو سکهی ششپنسیاش را که از گلفروش پس گرفته بود در جیب گذاشت و با دستهگل بزرگش بهسوی وستمینستر به راه افتاد . خیال داشت با صراحت بگوید (کلاریسا هرطور میخواست دربارهاش فکر کند)، گلها را بهسوی او بگیرد و بگوید: «دوستت دارم» چرا نگوید؟ وقتی به جنگ فکر میکردی، این واقعاً یک معجزه بود؛ به جنگ و هزاران بیچارهای که میتوانستند  به زندگی ادامه دهند و حالا زیر خروارها خاک خفته و تقریباً فراموش شده بودند؛ بله، این یک معجزه بود. (ص 148)

 

... و در میدان بزرگ که تاکسیها بهسرعت میآمدند و دور میزدند، زوجهایی نشسته بودند، استراحت یا گفتگو میکردند، زیر شاخ و برگ درختان، کوچکتر به نظر میآمدند؛ این منظره آدم را احساساتی میکرد؛ چنان غرق حضور یکدیگر بودند که آدم با احتیاط و شرمگین از کنارشان میگذشت، گویی مراسمی مقدس اجرا میشد که دخالت در آن گویای بیایمانی بود... (ص 205)

 

لیدی برادشاو که صدایش را پایین میآورد و خانم دالاوی را درون حفاظ مشترک مؤنثبودن و غرور مشترک در ویژگیهای درخشان و مشهور شوهران و تمایل تأسفآور آنها به پرکاری میکشید (زن بیچاره، آدم از او بدش نمیآمد) زمزمه کرد: «درست موقعی که میخواستیم بیاییم، شوهرم را پای تلفن خواستند. اتفاق بدی افتاده بود. مرد جوانی) سِر ویلیام هم همین ماجرا را برای آقای دالاوی تعریف میکرد) خودکشی کرده بود. قبلاً در ارتش بود.» کلاریسا فکر کرد: آه، این هم مرگ وسط مهمانی من. (ص 228)

 

به گونهای خود را بسیار شبیه او مییافت؛ به مرد جوانی که خودکشی کرده بود. این کار ِ او را موجه مییافت؛ دورانداختن زندگی را، درحالی که سایرین ادامه میدهند . (ص 231)

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

       چه جبرِ دردناکی است؛ هر کجای اتاقم که مینشینم در ایران نشستهام. ایرانی که نمیخواهمش، گو مرا بخواهد... این قانون، این ارزشها، این هنجارها، این کوفتها ، این زهرمارها... چطور و کجا میتوان از ایشان گریخت؟ من دلم میخواهد روی میزم یک کاسه روغن بگذارم. یک کاسه پُر از روغن. دلم میخواهد اجاق داشته باشم. هر صبح پیاز داغ کنم و بوی پیازِ داغ مرا سرِ دماغ بیاورد. هر کاری میکنم، با صدای بلند باشد: خندیدن، ساززدن، موسیقیدن، شعرخواندن، گریهکردن، رقصیدن، نگاهکردن، سکوتکردن... اتاقی میخواهم بیمردم، بیخیابان، بیشهر، بیمملکت و حکومت و مردِ حکومتی. اتاقی که در آن به اندازهی یک خلوت جا باشد و بس. اتاقی که در آن بشود عاشق شد. عشق را ابراز کرد. با عشق سفر کرد. با عشق زندگی کرد... اتاقی که مالِ خودم باشد، اتاقی که... (حرفم را میبرد و میگوید:) «چهها ست در سرِ این قطرهی محالاندیش...» (و من لبخند میزنم و چشمم را میبندم و خیالِ حوصلهی بحرم را در آن سوی مرزهای بودن میپزم. شاید آنجا غرفهای در دورسوی کویر به نامم کنند. غرفهای باشد، گو جهنم باشد!)

 

28 تیرماه 1392

 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۵:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 


خواندنِ کتاب و دیدنِ فیلم، روزنههایی برای گریز


متنفرم از این آدمهایی که هر چه بگویی به تو برچسب میزنند. همین اول بگویم اصلاً برایم مهم نیست چه کسی چه حرفی دربارهی من میزند. به درک. اصلاً من همانم که تو میگویی. آخر بیانصاف، تو چطور میتوانی لذتِ زندگیات را در این ببینی که کسی را تخریب کنی در میان جمع ،و بکُشی در درونِ خودش؟ چطور...؟ برو که حرفهای من میخ، مغز تو سنگ...


میگریزم (و این فعل چه آشناست با نوکِ خودکارهایم و سفیدِ دفترهایم) میگریزم از این زندگی و تنها راهِ گریزِ این روزهایم، اول فیلمدیدن و بعد هم کتابخواندن است. حتی گاهی از این یکی به آن یا از آن به این میگریزم. گریزی که گویی نهایتی ندارد. اما از چه؟ شاید از خودم. شاید از دیگران. شاید از همه چیز... این طور بگویم که گریزی است نوسانی از این به آن و از آن به این و باز... از این اتاقِ فرساینده به «تلخاباد»ِ دولت آبادی. از «تلخاباد» به «ماکوندو»ی مارکز. از آن جا به «عیش آباد»ِ کاهانی. از آن جا به تختم و فوراً به حرفهای بیسر و تهِ یک مجلهی دسته سوم ادبیات. میگریزم...


از پدرم که هر لحظه از او دورتر میشوم؛ او در سکوت و من هم .و دیواری بلند، که هر لحظه آجری است بر آن بلندا...


از مادرم که غرق در خانه است و از بزرگشدنِ من میترسد. از رفتنم میترسد .و من دوستشان میدارم...

از خودم و خیالهایم که دمی مرا رها نمیکنند. دمی از دستِ خودم راحت نیستم. که سرِ مرا گرفته و در آبِ خیالهای دور فرو میکند و هنوز خفه نشدهام درمیآورد و دوباره و سهباره و...


نمیدانم آیا گذرِ زمان این دردِ گریز را درمان خواهد بود؟ اگر از این خانه بروم، یا آدمِ تازهای واردِ زندگیام بشود، یا عشقی یا چراغی یا مرگی یا سیاهی یا رنگی یا بیرنگی... آیا میآید روزی که از نوشتن نگریزم؟ از آغازکردن نگریزم؟ از بیدارشدن نگریزم؟ میآید؟ هان؟ (میگوید:) «اتاق شلوغ است، بگذار این لحظهها بروند، خلوت که شد میگویم...» (حرفش را میبرم که بگویم آن موقع خیلی دیر است، میگوید:) «هیس ! راست میگویی. آن موقع دیر است اما این رازی ست که به گوش هر کسی نباید فرو شود. پس شکیبا باش...»


پایان . 27 تیرماه 1392


بعد از پایان: تنها چیزی که نمیتوانم از آن بگریزم، پایان است. کاش همه چیز پایان بود و در هیچ چیز به دنبالِ پایان نمیگشتم. آنگاه مقصد و مبدأ، آغاز و فرجام یکی میشد و رفتن و ماندن و خنده و اشک و خواب و بیداری و زندگی و مرگ... چو خوب بود آن موقع. یکّه یا دوتایی فرقی نمیکرد، تو آرام به خواب فرو میلغزیدی. زندگی با مرگ فرقی نمیکرد... اما یک سؤال: «آنگاه تو میمُردی یا زنده میماندی؟»

 

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۵:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده