لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۱۳۴ مطلب با موضوع «زندگی» ثبت شده است

 

 

زبانِ سینماییِ خاص با لحنِ ویژه و قدرتمند و خوشسخن. یک فرانسویِ تمامعیار. امیلی؛ فیلمِ خوشساخت. سرشار از رنگ. روشنی. پاکی. سرخوشی.

 

اما چرا دوستش ندارم؟

1.

عشق. گمشده. عاشق. برو دنبالش. اما... گمشدنی که یکطرفه است. عشقی که یکطرفه است. یک طرف که فقط عاشق است ،و معشوق را به آن ورطه میکشد. چرا امیلی جُسته نمیشود؟ میشود؟ چگونه؟ نه. نمیشود. امیلی دام میچیند و پسر را به دام میاندازد. پسر راهی ندارد بهجز در دامافتادن. پسر برای امیلی دام نمیچیند. امیلی پیروز است. کاری به زبانِ سینمایی ندارم. کاری به روایتِ سینمایی ندارم. کاری به عنوانِ فیلم هم ندارم. به مضمون کار دارم. به عاشقی که عشق نمیبیند. به عاشقی که معشوق را به دام میاندازد. به عاشقی که پیروز میشود. به عاشقی که گمان میکند پیروز شده است و زمان را شکست داده. به یابندهای که گمان میکند گمشدهاش را یافته است در زمان. به آدمی که بر سرِ خود نیرنگ میزند؛ عاشقی که از ترسِ تنهاشدن وا میکند در را؛ بیرونی را به درون میکشد.

2.

عشق. گمشده. عشق با اندوه است. عشق به کمال است. همبَرش اندوه. هر دو رو سوی کمال دارند؛ اما سفری میکنند در دو سوی مخالف...

3.

عشق. نکتهای هست. عشق و اندوه به کمال نمیرسند هرگز. کمال، نیافتنی است. زمان نمیپذیرد. زمان سرکش است. کمال در زمان جا نمیگیرد. همیشه ناقصاند. همیشه ناقصاند. همیشه در راهاند. همیشه خستهاند ؛و اینها همیشهاند.

4.

عشق. عاشق هیچ کاره نیست. معشوق هیچ کاره نیست. هیچکدام کاری نمیتوانند بکنند. هیچکدام دامی نمیچینند. هیچکدام پیروز نمیشوند. هیچکدام پیروز نمیشوند. هیچکدام واجدِ دیگری نمی‌شود. هر دو جدی اند. صمیمی نمی‌شوند. در ستیز اند. در انکار اند. هر دو عاشق اند. هر دو معشوق اند. نه چون فیلمِ امیلی؛ یکی عاشق و دیگری معشوق. یکی جوینده دیگری جُسته. یکی یابنده دیگری یافته. هر دو باید جوینده باشند به آن چه یافت می‌نشود...

5.

عشق. می‌دانم. یافت می‌نشود.

 

26 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

مرگ. هنوز و تا همیشه بزرگترین مفهومِ ذهنِ من است. مرگ. بزرگترین شر. شرِ غالب. با او که حرف می زنم این روزها، از مرگ حرف نمی زنم اما هر حرفی که می زنم، از مرگ است.

 

نخواستن. نخواستن برای نخواستن. نخواستن حتی وقتی که نیاز دارم. حتی وقتی تنم برای زنده ماندن نیاز دارد. نخواستن. چرا؟ گریز از دنیا. ستیز با دنیا. شکنجۀ تن. کاهیدنِ تن. چرا؟ در این دنیا، هیچ چیز و کس به خواستنِ ما اهمیت نمی دهد و هیچ برای ما نمی ماند. همه از دست می رود با یک اتفاقِ ساده؛ یک مرگ پیش پا افتاده. در بلا زیستن. این فلسفۀ زندگیِ من است. همه چیز بلا است. حتی لبخندِ او. حتی دستِ او. حتی آغوشِ او. همه این هایی که گمان می بری اوجِ خوشی است. همه اش بلا است. همه اش بلا است. همه اش بلا است.

 

نخواستن. گفتم کاش وقتی پیش بیاید و دیگر تو را هم نخواهم. گریه کرد. سکوت کردیم و تا صبح هیچ نگفتیم. صبح گفتم خیلی چیزها هست که بود و نبودشان برایم فرقی نمی کند ولی نمی دانم تو هم جزءِ آن چیزها هستی یا نه. گفت نمی دانم. و سکوت کردیم و دیگر هنوز حرفی با هم نزده ایم. نخواستن. نخواستن بوسه ارزشش از خود بوسه بیشتر است. نخواستن بالاتر است. بالاترین چیست؟ هنوز به آن جا نرسیده ام.

 

اما زندگی با نخواستن ممکن نیست. هر لحظه می خواهی. از دستِ این خواهش ها گریزی نیست برایم. اگر می خواهی در میانِ جمع زندگی کنی، باید مثلِ جمع بخواهی. یا حداقل چنین بنمایی که می خواهی. یعنی در میان جمع باشی اما دلت جای دیگر باشد. دیروز که حرف می زدیم، دیدم راهی جز این نیست. که باید با او باشم و بخواهمش. اما نگاهم به تاریکی باشد.

 

نخواستن. مرگ. هر چه می گویم از مرگ است. از نخواستن هم که می گویم، از مرگ است. از هراسم از مرگ است یا از ستیزم با مرگ است یا از انکار مرگ است یا از پذیرش مرگ است. هر کدام است، باشد. از هر چه می گویم، از مرگ است.

 

۰ نظر ۱۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده


 

نوشتن. تنها راهِ ماندن. نوشتن. تنها راهِ نوشتن. نوشتن. تنها راهِ رهایی از ننوشتن. نوشتن. تنها پیروزی در برابر حقارت و پوچی. خودکارِ سیاه. تنها سلاح برای مبارزه با تنها دشمن. پوچی. تنها دشمن. پوچی. تنها دوست. خودکارِ سیاه. تنها هدیۀ تولدِ هرروزه و هرساعته برای تنها دوست. نپرس. راهی ندارم. واقعیت؟ هر چه باشد، منم جزیی از او هستم. آگاهی؟ خسته ام می کند. سیاهم می کند. و خودکارِ سیاه، تنها سلاح برای خسته و سیاه کردنِ او که سیاهم می کند. دست و پای همه چیز را می بندم می اندازم توی لیوان غرق بشود هم بزنم سر بکشم. دست و پایم را همه چیز بسته کرده. خسته ام. خسته اش می کنم. نمی توانم. می دانم. مهم نیست. برود بدهد دنیا. دنیای خسته کن. و من خسته ام...

 

نوشتن. از چه؟ هر چه. چرا؟ بی چرا. چرا چرا نکن. نمی دانم. فقط نمی دانم. به طنابِ پاره ای چنگ می زنم تهِ این چاهِ دراز. هر دو سرِ طناب در دستِ خودم. به جایی بند نیستم. بندیِ همین جایم. بندیِ بندی که باز است و بسته نیست. بنده نیستم. منم. و به طنابِ پاره چنگ می زنم. بالا نمی روم. فرو نمی روم. راست نمی روم. چپ نمی روم. مانده ام. رفتن ندارم. راست ندارم. کژ ندارم. هیچ ندارم. طناب دارم. دو سرش دستِ خودم. به طنابِ دستِ خودم چنگ می زنم. نشسته ام. می نویسم.

 

نوشتن. انگیزه؟ ندارم. امید؟ ندارم. هر چه هست، خودکارِ سیاه است. نه انگیزه ای دارم برای پس از این، نه امیدی به هر آن چه پس از این. مهم نیست. خودِ کار مهم است که سیاه است زیرِ این خودکارِ سیاه. و من عاشقِ سیاهم. اما نه عاشقِ سیاهی. در ستیزم با سیاهی. پوچی. حقارت. می شکافمشان. می شکانمشان. می ترکانمشان. با خودکارِ سیاه، سیاهی را می پکانم. پوچی را سوراخ سوراخ می کنم. جرّش می دهم سرتاته. انگیزه به؟ امید به؟ لحظه ای دارم. لحظه ای. لحظه ای که می گذرد. لحظه ای که در آن تنها منم و طناب و درازیِ چاه. هیچ کسِ دیگر هم نیست. نمی تواند باشد. هر کسی در چاهِ خودش با طنابِ خودش. بعضی هم در گورهای دستِ جمعی بوی ماندگی می گیرند و به هم می دهند. لحظه. گذر. عبور. با خودکارِ سیاه به جنگِ عبورِ سیاهی می روم. انگیزه به؟ امید به؟ می کشم. کشتنِ لحظه. نه نگه داشتنش. نه تقدیسش. نه پرستشش. کشتنش. دریدنش. لحظۀ پوچ. لحظۀ حقارت. لحظۀ دراز. تکه تکه کردنِ سیاهیش. بلعیدنش. بلعیدنِ آن چه مرا بلعیده... در سیاهیِ دراز نشسته ام. دو سرِ خودکار سیاه دستم.

 

نوشتن. دیگر می نویسم. دیگر کم است. دیگر خسته ام. دیگر زنِ درازِ سیاهی پوشیده دور می شود و خون می رود از زنانگی اش. دیگر سرِ خودکارم خونی است. دیگر می نویسم...

 

1 اردیبهشت 1394

 

۰ نظر ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۳
محمدحسین توفیق‌زاده



متنفرم از این ویروس لعنتی. مدتهاست که رخنه کرده در مموریِ گوشیام. یک روز تمامِ خاطراتم را بربادِ فنا داد، تمامِ صداها و عکسها و فیلمها و نوشتههایی که نه ماه در پیِ جمعآوریشان بودم. همه را فرمت کرد و دوباره پشتِ لحظههای آینده کمین گرفت تا امشب دوباره تمامِ عکسهایم را نیمجویده نیمجویده تف کند. مگر دستم بهت نرسد. ویروسِ فراموشیِ لعنتی.

 

تقصیرِ خودم است. که خرده فراموشی به دهانت میگذارم تا این چنین چاق و چله شوی.

 

اما بدان. بالأخره، بخواهی یا نخواهی، شیر و گرگِ راهِ امروز، پیشرفت کردهاند و عینکِ مادون قرمز دارند. تو داخلِ کدویت بمان و برای خودت قصههای پریان تعریف کن! روزی خورده خواهی شد.

 

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۲ ، ۰۸:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده

از فرازِ مسابقهای خطیر، به حضیضِ زندگانی و تلاش پرتاب میشوی. و کنون باید بکوشی تا زنده بمانی و دوباره بازگردی به آن اوج مسابقه. از نابودی و حذف و تصادف و ضعفِ حریفان قند در دلت آب میشود و از برندهشدن آنها، دندانقروچه میکنی. چشمِ دیدنِ جلوتربودنِ دیگران را نداری. میخواهی همیشه اول باشی و نقشه، تنها راه ممکن را جبراً به تو نشان میدهد و اشتباهرفتنت را یادآوری میکند.

 

البته هر فراشدنی، نیاز دارد به گناهی. که هرچه قانونشکنی و گناهت بزرگتر باشد، به او نزدیکتر میشوی؛ به اوی خودت. به او که گمش کردهای. رسیدن به آن اوج، تنها با اولشدن و پیروی از جبرِ نقشه ،و زیرپانهادنِ تمامِ قوانین میسر است. دو متضاد ؛و این است تصویرِ واقعی و حقیقیِ زندگی: پارادوکسِ گناه و قانون. پارادوکسِ رنج و شادی، امید و نومیدی ؛و این است زندگی.

 

تلاش برای اولشدن در راههای اجباری ،و تلاش برای فرار از اجبار، فرار از قانون و قانونمردان. تصادفها تو را نابود نمیکند، بلکه فقط اندکی از راه باز میدارد تا به خود آیی. بلکه این دیگراناند که از این تصادفها نابود میشوند و اصلاً دیگران چه اهمیت دارند؟ تویی مرکزِ تمامِ این جهان. تویی معنابخش به مسابقه و شکست و پیروزی. بدونِ تو، شهر را با تمامِ قانون و زندگانش معنایی نیست. تا تو نباشی و تا تو مرزها را فتح نکنی، سرزمین و شهر معنایی نخواهد داشت.

 

و تو میکوشی و لذت میبری از کوشیدن و اولشدنها و نابودکردنها؛ بی آن که بدانی در آخر، تمام خواهی شد و دیگر ماشین و سرعت و قانون و راه برایت معنایی نخواهد داشت .و آن گاه است که در خواهی یافت پایان، حقیرتر است از رفتن. رنج و شادی و امید و نومیدیِ راه و رفتن، چه ارزشمندترین است در برابرِ پایان؛ حتی اگر خوش باشد! حتی اگر در پایان راه آن قدر امتیاز داشته باشی که بتوانی با آن تمام ِشهر را از آن خود کنی. اما دیگر چه فایده؟ آن جا دیگر نه مسابقهای است و نه پیروزی و شکستی.

 

پایان بازی، بزرگترین شکست است و چه بیخردانه و کودکانه به دنبالش میگردیم و گمان میکنیم پیروزیِ مطلق همان است. آن نقطه، دیگر از مخاطره و جسارت خبری نیست؛ از زیرکی و شهامت و از قهقهه و بغض و از هر آن چه معنابخش است، تهی است. آنجا مرگ ِمحض است. و چه جذبهی شگرفی دارد!

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده



میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...

پیشِ رویش کران تا کران زردِ چشمآزارِ کویر. پشتِ سر، سرخ و تفتیده و کبود، بیکران...

گامها، سنگین و از درد لبریز؛ چنان که دلش. که او آخرین بازمانده بود. که او درمانده بود. که او جا مانده بود از آن انقراضِ نسل. که او ساعتِ آویخته بر برجِ دونده را ندیده بود. که وقتی دود برخاسته بود از تودهی اجسادِ سوزاندنی، او تازه با قلمی فرسوده از زیرزمینش بیرون خزیده بود و شب را کنارِ اجاقِ اجساد گرم مانده بود .و گریسته بود .و از پنجههای خویش ترسیده بود. و هی به پنجهها نگاه کرده و از خود هراسیده بود .و لرزیده بود و پا به فرار نهاده بود ؛و گمشدهها را یافته بود، وقتی که خودش گم شده بود. گمشدهها را، قبرکن و ماما را، دست را و شانه را و دل را و آینه را... همه را یافته بود اما دریغا که خودش هم گم شده بود و میرفت و جای قدمهایش روی شنها با باد؛ بر باد...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۸
محمدحسین توفیق‌زاده



سحرها بوی سحری و سفرهی رنگرنگ یا کمرنگ یا حتی بیرنگ...

روزها، دراز و خستهکننده و خورشید، تبخیرکننده؛ تبخیرکنندهی معنا و مفهوم: و تو میمانی و «هیچ»...

غروبها کشدار و کبود...

افطارها رنگین یا ساده یا پیچیده و مهمان و نامهمان؛ خدا یا غیر خدا...

همهی اینها بهجا؛ اما اگر در این جامعهی دود، ...، من روزهام را در جوشِ گرما و وسطِ شلوغترین خیابانِ شهر با یک شیشه آبمعدنی، لاجرعه میشکنم و با خدای مهربانم در جهنمِ خدایانِ ماردوشِ شما خواهم سوخت.

 

 

زندگی این جا کوهتر از مرگ است.

صدای اذان میآید. برمیخیزی تا وضو بگیری و با خدایت خلوت کنی، جماعتی خوابگرد از راه میرسد و زیرِ گامهاشان له میشوی.

زبانت و گلو و لبانت خشک است و میخواهی عاشقانه با خورشید راز کنی و نیاز بگویی، جماعتی خوابآلود از دور میآید و تو را به جای سراب به باد ناسزا میگیرد که «دروغگویی بیش نیستی.»

میخواهی قطرهای در گوشهای و بُغضی گشوده در کنارهای باشی. جماعتی خوابآهنگ میرسد از راه و به گِل و لایِ کفشش، تو را چرکآب میکند و میرود.

شکوفهها را اگر نماز بُردی و گلها را اگر سجده کردی، حتی اگر در ویرانهای دور باشی، دستت در خونِ جوانانِ وطن میشود، بی آن که بخواهی و بدانی... و تو را این آلایش چنان میآزارد که دندان در جگرت فرو مینشیند و تو حتی نمیدانی چیست این مدارِ پیچیدهای که سیمِ یک گوشهاش بریده شده و تمامِ نیرو و توان دارد از آن بریدگی هرز میرود. عینِ رودی که شعبههایش به کویر برسد...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

  منتشر میشود از دوردستِ اتاق

صدای شاملو

«در ساعتِ پنجِ عصر»

و دوباره باد

در گلوی دودکشِ بخاریِ اتاق پیچیده

 

نیمجویده تف میشوم از دهانِ رعدِ پرخاشجوی

و خیس میشوم

در همنوازیِ باران و ساعت

                  تیک... تک... تاک... تک... تک...

*

از دمی پیش تا هنوز

با ترجمهی بیزبانی که آن دختر از متنِ بیمعنای شهر کرد

سنگی در سینه حس میکنم

                                 نفسگیر

هیچ نگفت

اما

چشمش سرخ

صورتش کبود

تنش شکسته، سست

از بارشِ بیامانِ کوه

بیجان

چنان چون ماهیِ قرمزِ کوچک

در باغچهی بیانتهای مرگ

گوشهای کزکرده

تنها

مغروقِ تاریکی

با جملاتی منفجرشده در ذهن

با صدایی بریدهشده در گلو

با گریهای فروخورده همچون بمبِ دستسازی با ترکشهایی از فریاد...

به یاد میآوَرد و خیره مانده و گنگ و لرزان...

*

دختر، چون چمنزاری نوبهاری پژمرده از گامهای گردشگرانِ سیگاربهلب، نشسته بود پشتِ چرخ خیاطی کهنه و انگشتش را میمکید؛ سوزن و زخم و خون...

در زدند. دختر بلند شد. چادر بر سر انداخت و رفت و در را وا کرد. جوانی بود، هوایش سیر شده از دود خشم. کبودچهر و درشتهیکل. گفت آن چه گفتنش را آمده بود و نعرهای کشید و رفت؛ که «میکُشم ـِش. فکر کرده خونهی خاله ست؟ جر ـِش میدم...»

آبِ دهانِ دختر در انتهای گلویش گره خورد. در را بست و به آن تکیه داد. پیش رویش حیاطِ کوچک و خانهی پوسیده و پیرمردی کمانقامت، آفتابهبهدست و آهنپارههای آن گوشه و بوی تریاک...

*

- «تو رسوایمان کردی...»

و سیلی...

از برادرش

برادری که اگر دختر آن چنان گرم در آغوشِ آن مرداب غرق نشده بود، اکنون نبود.

پرده اگر مُرد، پنجره هنوز زنده است

خانه هنوز پابرجا ست

برادر هنوز لقمه میگیرد و پدر هنوز سیگار آتش میزند

قطرهای خون در قبال یک خانه

تن در قبالِ جان

خود در قبالِ عشق

اما

نهیبِ چشمِ برادر و سیلی و

فوارهی خونی که از سینهی عشق...

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۳
محمدحسین توفیق‌زاده

 

تازه رسیده بودیم. هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف. «باد میآمد» اما آن جا «دستی ویران نمیشد»*. بلکه از هر روزنِ تنت هزاران دست میرویید. مثلِ گلْبابونههای زرینی که از درزِ سنگها... که بادِ بهاری بود. که بادِ بهاری شفا ست...

هر یکی دستهای هیزم آورده بودیم و سوختباری فراهم شد از خار و شاخه و ریشه و ساقه؛ همه خشک. «و این بود آن ابتدای ویرانی...»*

پشتِ سر، بندِ کفش بود و راهسپردن بود و تپه تپه تپه بود و فراز و نشیب و برف و سنگریزه و خار. و آنجا که من ایستاده بودم (پشت به آتش داده مثلِ همهی همکوهپیمایان) احساس میکردم در آستانهی ویرانیِ لانهی مارم؛ لگدکوبان... و دلم از آن شورِ شعلههای سرخ و از آن ملودی کتریهای در حالِ جوش، پایکوبان...

لقمهی نان و ریحان در دهانم آب میشد، در آن هیاهوی طربانگیزِ صبحانهی کوهی... و در این فکر بودم که چشمِ دریاچه از آبشدنِ برفها پر میشود؛ برفها... آن پنبهگلهای بازیگوشی که فرار میکنند از بالشتِ خدا تا ماجراجویی کنند و زمزمهکنان در رگهای پشت ِدست ِ دشت، جریان سِرّانگیزی را با کفشهای کوهنورد در میان گذارند؛ جریانِ کشفِ اسرارِ سبزِ خاک را بر بسترِ خویش...

نان و ریحان در دهانم آب میشد و هوا به لطافتِ پرِ گنجشک و آفتاب به نرمیِ برف ،و من به سنگهای فرسوده و متلاشی میاندیشیدم و به قوتِ جریان و به لبخندِ نامتناهیِ جویبار... و به شوقِ شکفتنِ لالهی واژگون از دلِ صخره...

برمیگشتیم و در راه، هر که ما را میدید، سلام میداد و خسته نباشید میگفت. من سه شاخه لالهی واژگون به کف، با خود تکرار میکردم: «کوه آدمها را یکدل میکند؛ کوه...» سرازیر بودیم از قله سرفراز. و سه شاخه لالهی واژگون در دستم؛ یعنی که عاشقی سرگردان... اشکی سرخ... عشقی رسوا... دلی سرافگنده. سرازیر بودم رودوار و پویان و بیپایان، و سه شاخه لالهی واژگونم در دست، رقصان...

______________________________

* فروغ فرخزاد (ایمان بیاوریم به آغازِ فصلِ سرد):

«در کوچه باد میآمد

این ابتدای ویرانی ست

آن روز هم که دستهای تو ویران شد

باد میآمد»

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۲
محمدحسین توفیق‌زاده

ناگهان دیدم پرسشِ «ما باید چه کنیم؟» دیگر برایم معنا ندارد. چون که «ما» مانند یک قوطی کبریت خالی نیمسوخته لای خاکسترِ یک گردش... «ما» پوک شده (البته این یک یأس اجتماعی بیشتر نیست؛ خدا رُ شکر و چشم حسود کور، توی زندگی شخصی اون قدر «ما» دارم که بشه یه هندونه رو شکست و نشست و خورد) و به این نتیجهی تلخ رسیدم که عمرِ تفکرم هدر رفته و باید از نو بذر بپاشم که «کاری به مردم نداشته باش. بذار زندگیشون رو بکنن. به فکرِ اصلاح نباش. تا مردم نخوان، تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. خوب گفتهن که «یه گل، صدا نـَ...» چی میگن؟! مثل این که تنهایی (خودت تنهای تنها) بخوای با بارسلونا بازی کنی! بازی میکنی اما به یه جایی میری که نباید اسمش رو آورد! فساد ایجاد میکنه...!

وقتی که کار تو در یک جامعهی پادرهوای اندیشهگی، تف هم نمیارزد  نباید منتظرِ اتفاق تازه باشی و به فکرِ «هوای تازه»... به تو میخندند وقتی سعی میکنی مثلِ آدم حرف بزنی و مسخرهگی، جدیترین اتفاق هر روز است (و وحشتناکترینِ آنها) وقتی که همهی محبتها یک مشت دروغ و پوشال بیش نیست تو نباید به فکرِ «طوفانِ خندهها» باشی. (باز هم میگویم. این یک یأس اجتماعی است.)

وقتی که یک معترض، سر ِ فریاد بلند میکند، نیزهاش بهسمتِ سردمدار است. این اشتباهِ محض است.  من به او میگویم: «برو جنگل بکار و از جنگل لشکری از نیزه بساز...» چرا ؟ چون مردم هستند که این جانورانِ عجیب را چوپان خود کرده میپرستند. همه چیز زیرِ سرِ خودِ مردم است .و برخاستن و ماندن در برابر موج پانزده متری= مرگ. برخی همین مرگ را میپسندند و مدعیِ شهادت در راهِ آرمانِ پاک خود هستند و مرگ در تلاش را بهتر از ماندن بیتلاش میدانند . مثلِ حسین(ع). اما کاری که حسین(ع) میخواست انجام دهد (آن آبیاریِ خونآلود، درختِ اسلام را...) آیا واقعاً اتفاق افتاد؟ یا این که حسین(ع) تبدیل شد به ده روز سیهپوشی و سینهزدن و زنجیرزدن و نوحهسرایی و گریه؟ منصفانه که نگاه کنیم، پیداست پاسخ کدام است. دراز نگویم...

-         پس کی همهچیز درست خواهد شد؟

-         وقتی که «قائم» بیاید...

-         کیست؟

-         نمیدانم...

-         کی میآید و کجاست و تا کنون کجا بوده؟

-         نمیدانم...

-         پس ما باید چه کنیم؟

من لبخندِ استهزا میزنم و میگویم: «اگر مایی وجود دارد، باید قیام کرد و قائم شد. اگر هم نه، من میروم دوازده کیلو تخمهی هندوانه میخرم و خیرات میکنم...»

(ساعتی بعد، توی کوچهمان، همه تخمهی هندوانه میشکستند...!)

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یکی دو سکهی ششپنسیاش را که از گلفروش پس گرفته بود در جیب گذاشت و با دستهگل بزرگش بهسوی وستمینستر به راه افتاد . خیال داشت با صراحت بگوید (کلاریسا هرطور میخواست دربارهاش فکر کند)، گلها را بهسوی او بگیرد و بگوید: «دوستت دارم» چرا نگوید؟ وقتی به جنگ فکر میکردی، این واقعاً یک معجزه بود؛ به جنگ و هزاران بیچارهای که میتوانستند  به زندگی ادامه دهند و حالا زیر خروارها خاک خفته و تقریباً فراموش شده بودند؛ بله، این یک معجزه بود. (ص 148)

 

... و در میدان بزرگ که تاکسیها بهسرعت میآمدند و دور میزدند، زوجهایی نشسته بودند، استراحت یا گفتگو میکردند، زیر شاخ و برگ درختان، کوچکتر به نظر میآمدند؛ این منظره آدم را احساساتی میکرد؛ چنان غرق حضور یکدیگر بودند که آدم با احتیاط و شرمگین از کنارشان میگذشت، گویی مراسمی مقدس اجرا میشد که دخالت در آن گویای بیایمانی بود... (ص 205)

 

لیدی برادشاو که صدایش را پایین میآورد و خانم دالاوی را درون حفاظ مشترک مؤنثبودن و غرور مشترک در ویژگیهای درخشان و مشهور شوهران و تمایل تأسفآور آنها به پرکاری میکشید (زن بیچاره، آدم از او بدش نمیآمد) زمزمه کرد: «درست موقعی که میخواستیم بیاییم، شوهرم را پای تلفن خواستند. اتفاق بدی افتاده بود. مرد جوانی) سِر ویلیام هم همین ماجرا را برای آقای دالاوی تعریف میکرد) خودکشی کرده بود. قبلاً در ارتش بود.» کلاریسا فکر کرد: آه، این هم مرگ وسط مهمانی من. (ص 228)

 

به گونهای خود را بسیار شبیه او مییافت؛ به مرد جوانی که خودکشی کرده بود. این کار ِ او را موجه مییافت؛ دورانداختن زندگی را، درحالی که سایرین ادامه میدهند . (ص 231)

 

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

میلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد

 

نگاه کن چه فروتنانه بر خاک می گسترد

آن که نهالِ نازکِ دستان اش

از عشق

         خداست

و پیش عصیان اش

بالای جهنم

            پست است .

 

آن کو به یکی «آری» می میرد

نه به زخمِ صد خنجر

و مرگ اش در نمی رسد

مگر آن که از تبِ وهن

                          دق کند .

 

قلعه ای عظیم

که طلسم دروازه اش

کلامِ کوچکِ دوستی ست .

 

احمدشاملو - دفتر ابراهیم در آتش

 

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۲ ، ۰۸:۲۹
محمدحسین توفیق‌زاده

       چه جبرِ دردناکی است؛ هر کجای اتاقم که مینشینم در ایران نشستهام. ایرانی که نمیخواهمش، گو مرا بخواهد... این قانون، این ارزشها، این هنجارها، این کوفتها ، این زهرمارها... چطور و کجا میتوان از ایشان گریخت؟ من دلم میخواهد روی میزم یک کاسه روغن بگذارم. یک کاسه پُر از روغن. دلم میخواهد اجاق داشته باشم. هر صبح پیاز داغ کنم و بوی پیازِ داغ مرا سرِ دماغ بیاورد. هر کاری میکنم، با صدای بلند باشد: خندیدن، ساززدن، موسیقیدن، شعرخواندن، گریهکردن، رقصیدن، نگاهکردن، سکوتکردن... اتاقی میخواهم بیمردم، بیخیابان، بیشهر، بیمملکت و حکومت و مردِ حکومتی. اتاقی که در آن به اندازهی یک خلوت جا باشد و بس. اتاقی که در آن بشود عاشق شد. عشق را ابراز کرد. با عشق سفر کرد. با عشق زندگی کرد... اتاقی که مالِ خودم باشد، اتاقی که... (حرفم را میبرد و میگوید:) «چهها ست در سرِ این قطرهی محالاندیش...» (و من لبخند میزنم و چشمم را میبندم و خیالِ حوصلهی بحرم را در آن سوی مرزهای بودن میپزم. شاید آنجا غرفهای در دورسوی کویر به نامم کنند. غرفهای باشد، گو جهنم باشد!)

 

28 تیرماه 1392

 

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۲ ، ۱۵:۱۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 


خواندنِ کتاب و دیدنِ فیلم، روزنههایی برای گریز


متنفرم از این آدمهایی که هر چه بگویی به تو برچسب میزنند. همین اول بگویم اصلاً برایم مهم نیست چه کسی چه حرفی دربارهی من میزند. به درک. اصلاً من همانم که تو میگویی. آخر بیانصاف، تو چطور میتوانی لذتِ زندگیات را در این ببینی که کسی را تخریب کنی در میان جمع ،و بکُشی در درونِ خودش؟ چطور...؟ برو که حرفهای من میخ، مغز تو سنگ...


میگریزم (و این فعل چه آشناست با نوکِ خودکارهایم و سفیدِ دفترهایم) میگریزم از این زندگی و تنها راهِ گریزِ این روزهایم، اول فیلمدیدن و بعد هم کتابخواندن است. حتی گاهی از این یکی به آن یا از آن به این میگریزم. گریزی که گویی نهایتی ندارد. اما از چه؟ شاید از خودم. شاید از دیگران. شاید از همه چیز... این طور بگویم که گریزی است نوسانی از این به آن و از آن به این و باز... از این اتاقِ فرساینده به «تلخاباد»ِ دولت آبادی. از «تلخاباد» به «ماکوندو»ی مارکز. از آن جا به «عیش آباد»ِ کاهانی. از آن جا به تختم و فوراً به حرفهای بیسر و تهِ یک مجلهی دسته سوم ادبیات. میگریزم...


از پدرم که هر لحظه از او دورتر میشوم؛ او در سکوت و من هم .و دیواری بلند، که هر لحظه آجری است بر آن بلندا...


از مادرم که غرق در خانه است و از بزرگشدنِ من میترسد. از رفتنم میترسد .و من دوستشان میدارم...

از خودم و خیالهایم که دمی مرا رها نمیکنند. دمی از دستِ خودم راحت نیستم. که سرِ مرا گرفته و در آبِ خیالهای دور فرو میکند و هنوز خفه نشدهام درمیآورد و دوباره و سهباره و...


نمیدانم آیا گذرِ زمان این دردِ گریز را درمان خواهد بود؟ اگر از این خانه بروم، یا آدمِ تازهای واردِ زندگیام بشود، یا عشقی یا چراغی یا مرگی یا سیاهی یا رنگی یا بیرنگی... آیا میآید روزی که از نوشتن نگریزم؟ از آغازکردن نگریزم؟ از بیدارشدن نگریزم؟ میآید؟ هان؟ (میگوید:) «اتاق شلوغ است، بگذار این لحظهها بروند، خلوت که شد میگویم...» (حرفش را میبرم که بگویم آن موقع خیلی دیر است، میگوید:) «هیس ! راست میگویی. آن موقع دیر است اما این رازی ست که به گوش هر کسی نباید فرو شود. پس شکیبا باش...»


پایان . 27 تیرماه 1392


بعد از پایان: تنها چیزی که نمیتوانم از آن بگریزم، پایان است. کاش همه چیز پایان بود و در هیچ چیز به دنبالِ پایان نمیگشتم. آنگاه مقصد و مبدأ، آغاز و فرجام یکی میشد و رفتن و ماندن و خنده و اشک و خواب و بیداری و زندگی و مرگ... چو خوب بود آن موقع. یکّه یا دوتایی فرقی نمیکرد، تو آرام به خواب فرو میلغزیدی. زندگی با مرگ فرقی نمیکرد... اما یک سؤال: «آنگاه تو میمُردی یا زنده میماندی؟»

 

۱ نظر ۲۷ تیر ۹۲ ، ۱۵:۵۳
محمدحسین توفیق‌زاده