لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

۵۶ مطلب با موضوع «فلسفه» ثبت شده است



زیرا که راهش به خود،

بر عشق است.

تا بر عشق گذر نکند

-که کلّی، او را فرو گرفته است-

به خود نتواند رسید

(سوانح احمد غزالی)


[یک، دوست‌دخترش را دیده که با دیگری حرف می‌زند. عصبانی آمده سراغِ دو تا حرف بزند. دو قضیه که می‌فهمد (یک خیلی عصبانی است) می‌گوید:]

 

دو      شورِ چیُ می‌زنی؟

یک     این که پای یکی دیگه بیاد وسط.

دو      خب بیاد.

یک     [با فریاد می‌گوید] ینی چی خب بیاد؟ مردک، من می‌خوامش.

دو      اگه آروم مثِ آدم حرف می‌زنی تا بشینم. اگه نه پا می‌شم می‌رم.

 

یک ساکت می‌شود ولی آرام نه.

 

۶ نظر ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۴
محمدحسین توفیق‌زاده



از فرازِ مسابقهای خطیر، به حضیضِ زندگانی و تلاش پرتاب میشوی. و کنون باید بکوشی تا زنده بمانی و دوباره بازگردی به آن اوج مسابقه. از نابودی و حذف و تصادف و ضعفِ حریفان قند در دلت آب میشود و از برندهشدن آنها، دندانقروچه میکنی. چشمِ دیدنِ جلوتربودنِ دیگران را نداری. میخواهی همیشه اول باشی و نقشه، تنها راه ممکن را جبراً به تو نشان میدهد و اشتباهرفتنت را یادآوری میکند.

 

البته هر فراشدنی، نیاز دارد به گناهی. که هرچه قانونشکنی و گناهت بزرگتر باشد، به او نزدیکتر میشوی؛ به اوی خودت. به او که گمش کردهای. رسیدن به آن اوج، تنها با اولشدن و پیروی از جبرِ نقشه ،و زیرپانهادنِ تمامِ قوانین میسر است. دو متضاد ؛و این است تصویرِ واقعی و حقیقیِ زندگی: پارادوکسِ گناه و قانون. پارادوکسِ رنج و شادی، امید و نومیدی ؛و این است زندگی.

 

تلاش برای اولشدن در راههای اجباری ،و تلاش برای فرار از اجبار، فرار از قانون و قانونمردان. تصادفها تو را نابود نمیکند، بلکه فقط اندکی از راه باز میدارد تا به خود آیی. بلکه این دیگراناند که از این تصادفها نابود میشوند و اصلاً دیگران چه اهمیت دارند؟ تویی مرکزِ تمامِ این جهان. تویی معنابخش به مسابقه و شکست و پیروزی. بدونِ تو، شهر را با تمامِ قانون و زندگانش معنایی نیست. تا تو نباشی و تا تو مرزها را فتح نکنی، سرزمین و شهر معنایی نخواهد داشت.

 

و تو میکوشی و لذت میبری از کوشیدن و اولشدنها و نابودکردنها؛ بی آن که بدانی در آخر، تمام خواهی شد و دیگر ماشین و سرعت و قانون و راه برایت معنایی نخواهد داشت .و آن گاه است که در خواهی یافت پایان، حقیرتر است از رفتن. رنج و شادی و امید و نومیدیِ راه و رفتن، چه ارزشمندترین است در برابرِ پایان؛ حتی اگر خوش باشد! حتی اگر در پایان راه آن قدر امتیاز داشته باشی که بتوانی با آن تمام ِشهر را از آن خود کنی. اما دیگر چه فایده؟ آن جا دیگر نه مسابقهای است و نه پیروزی و شکستی.

 

پایان بازی، بزرگترین شکست است و چه بیخردانه و کودکانه به دنبالش میگردیم و گمان میکنیم پیروزیِ مطلق همان است. آن نقطه، دیگر از مخاطره و جسارت خبری نیست؛ از زیرکی و شهامت و از قهقهه و بغض و از هر آن چه معنابخش است، تهی است. آنجا مرگ ِمحض است. و چه جذبهی شگرفی دارد!







پ.ن: این یادداشت از تابستانِ نود و دو و شاید حتی نود و یک (سالِ المپیاد) برایم باقی مانده. حالا که میخوانمش به اندازهای شگفتزده میشوم که حد ندارد. انگار دارم یکی از بخشهای شورانگیزِ کتابهای کییر کهگارد یا حتی فاوستِ گوته را میخوانم. حرفها، جنسِ حرفها با بقیه حرفهای آن سال و حتی دو سالِ آتی متفاوت است. تحلیل فوقالعاده است. مثلِ بقیه حرفهایم بچگانه نیست. من بیش از دو سال موستوانتد بازی کردم. چیزی حدودِ پنج بار بازی را تمام کردم، حذف کردم و دوباره نصب کردم و همینطور سلسله .و بعد این تحلیل را نوشتهام. هیچ نمیدانم حرفهایم را از کجا آوردهام. واقعاً از دیدنِ این پست شگفتزده شدم. چنین باد!

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۶
محمدحسین توفیق‌زاده



اوفوریون

 

گوش کنید! روی دریا تندر می‌غرد،

پژواکِ آن از درّه‌ای به درّه‌ای طنین دارد،

گرد و خاک و امواج؛ در تصادمِ پیشانی به پیشانی،

در میانِ درد و تلاشِ انبوه،

سپاهی در سپاهِ دیگر می‌گدازد.

خودِ مرگ

والاترین وظیفه است.

مگر این بدیهی نیست؟

 

هلن، فاوست و همسرایان

 

چه ترسناک، چه وحشت‌زا!

ها؟ مرگ وظیفه‌ای برای تو؟

 

اوفوریون

 

مگر من باید از دور تماشاگر باشم؟

نه! نگرانی‌ها و خطرها، من باید در آن سهیم باشم.

 

فاوست، گوته، به‌آذین، ص 358


پ.ن: اوفوریون در نمایشنامۀ فاوست، تجسمِ شعر است.

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۸
محمدحسین توفیق‌زاده



اوفوریون

 

به کوه‌ها و خلنگزارها سوگند،

به درّه‌ها و جاده‌ها!

پیروزی‌های آسان را

من از سر وا می‌کنم.

تنها آنچه به زور باید گرفت

به دل‌سپردن می‌ارزد.

 

فاوست، گوته، به‌آذین، ص 324


پ.ن: اوفوریون در نمایشنامۀ فاوست، تجسمِ شعر است.

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۶
محمدحسین توفیق‌زاده


 

تا به حال اینقدر بیخوابی به خودم نداده بودم. چهار روز، فقط هشت ساعت خوابیدم. (البته امروز به تلافی بسیار خوابیدم!) اواخرِ روزِ چهارم که دیروز باشد، حسِ مستی به سراغم آمد. یعنی همان بیحسی. سنگینشدنِ تن و سبکشدنِ ذهن. کشآمدنِ زمان. درهمشدنِ تصاویر و اشیا. بیدارخوابی.


راه میرفتم و زمان را نمیشناختم. دقیقاً رؤیا! نه روز است، نه شب، نه اصلاً زمان اهمیت و معنا دارد.


کتاب میخواندم. کلمات در هم میشدند. جملهها معنایشان را از دست میدادند. کلمهها پراکنده میشدند. ذوب میشدند و عینِ جوهرِ غلیظی راه میافتادند روی کاغذ. شخصیتهای نمایشنامۀ فاوست اَشکالِ غریبی پیدا میکردند.


آدمهای واقعی که میدیدم، مخصوصاً وقتی ده دوازده نفری نشسته بودیم توی محوطۀ مرکز اسناد، چهرهها، رفتارها، حرفها، همه به چشمم رؤیا میآمد. تلخیِ برگی که خوردم تا تهِ وجودم را نیش میزد.


مرگ در اثرِ کمخوابی. مرگی ست که دیر اتفاق میافتد. یعنی بعد از سی چهل سال کمخوابی مرگ به سراغت میآید. اما به نظرِ من اگر آدمی در بیست سالگی از زندگیاش راضی باشد (آنطور که من هستم) سی چهل سالِ آینده را میتواند با خیالِ راحت کم بخوابد و بعد هم در آسایش بمیرد. در عوض، بیخوابی مدام به او لطف میکند و جهان را برایش زیباتر جلوه میدهد.


آدمهای بیدار، زیباییها را میبینند، آدمهای بیدارخواب زیباتریها را.



16 اردیبهشت 95؛ بعد از 14 ساعت خواب

 


insomnia by

Francine Brady

۱ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۱
محمدحسین توفیق‌زاده

طولِ واقعیِ زمان

 

چرا فریب میخورم؟ چرا ذهنم میتواند فریبم بدهد؟ چقدر برایش آسان است که پنج روز را پنجاه روز جلوه بدهد تا خیالم آسوده شود. اما مگر میشود از درکِ طولِ واقعیِ زمان فرار کرد؟ هر چقدر هم که ذهن قوی باشد، واقعیت با تمامِ صراحتش آن را ساکت میکند. ناگهان یک ورقزدنِ تقویم، یک نگاهکردن به پیامهای گذشته، یک توجه به این که تازه اولِ هفته است ،و اصلاً همین که تازه اولین هفته است... صراحتِ واقعیت. قاطع. بیرحم. کات.

 

12 اردیبهشت 1395

(1931) The Persistence of Memory; Salvador Dali

۲ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
محمدحسین توفیق‌زاده

شادی یا درد، کدام‌یک بهترمان خواهد سوزاند؟


(فاوستِ گوته، ترجمۀ بهآذین، نیلوفر، ص 136)


by Harry clarke

۱ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۵
محمدحسین توفیق‌زاده

شاید باید چیزی بنویسم دربارۀ کتابِ ترس و لرز. امروز 3 اردیبهشت 95 برای سومین بار این کتاب را خواندم. تحلیل‌ها، ضجه‌ها، فریادها، زجرها، رنجوری‌ها. همه آشنایند. همه پُر از پذیرایی و سرکشی و آسایش اند. سرشار از خستگی و سرخوشی.

 

باید آن‌چه از این کتاب برایم می‌ماند بدانم.

 

* دستِ‌کم‌نگرفتنِ هیچ‌کس و مخصوصاً سهل‌انگاری‌نکردن. چیزهای بزرگ را به حدِ خود پایین‌نکشیدن و حقیرنکردن. در کلام نیاوردن و اسیرنکردنِ عواطفِ بلندِ شخصی و الهی.

 

          * پارادوکسِ حیات. نگریختن از پارادوکس. پذیرشِ محال و لطفِ محال.

 

* زیباییِ امرِ اخلاقی و آرامشِ آغوشِ هرچیزِ کلّی. تسلّای سخن. تسلّای اشک و همدردی. اما تنهایی. مسئولیتِ هولناکِ تنهایی. وظیفۀ سکوت و ناتوانیِ سخن و زبان.

 

* ترک. ترکِ تعلق. بی‌بازگشتیِ ترک. تهی‌شدنِ من از نیرو، بعد از ترک. ناتوانی در بازگشتن به پای خود. وسوسۀ اخلاق. وسوسۀ توبه از گناه. وسوسۀ توبه از غیرِگناه. بازگشتِ سرافکنده.

 

[این یادداشت ناتمام رها شده. معنایش این نیست که به همین جا محدود می‌شود ثمرِ این کتاب برایم. بلکه این است که از این پس هرچه می‌نویسم، ثمرۀ این کتاب است.]



Ferenczy Ábrahám áldozata 1901

۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۵
محمدحسین توفیق‌زاده


 

یک لحظه اعتقادِ متعصّبانه و دمی بعد، لامذهبی و بیقیدی و اباحیگری.

 

چنین آدمی با چنین سلوک و اخلاقی، چطور و براساسِ چه قواعدی تصمیم میگیرد؟

 

آیا خودِ من هم این گونهام؟ دوگانه و پارادوکسیکال؟

 

یکپارچگی. چهکسی یکپارچه است؟ چهکسی همیشه و در همه حال بر یک گونه است؟ بریکگونهبودن و یکپارچگی فضیلت است یا در هر زمان، به اقتضا بودن؟

 

در دومی نیرنگ و ریا میبینم، در اولی، غرابت و بیگانگی.

 

نه. یکپارچگی، بریکگونهبودنِ مدام نیست. میشود یکپارچه بود و یگانه بود ولی مدام و همیشه بریکگونه نبود. یک طیفِ پراکنده هم به یکپارچگیِ خودش است.

 

میشود در زندگی یک طیف بود. دو سرِ طیف میتواند اعتقاد و بیاعتقادی باشد. هر دو چیزِ متضادِ هم.

 

زندگی پارادوکسیکال است و گریزی از آن نیست. پس تعارض در اخلاق نه فضیلت است نه عیب. بلکه یک ویژگی است فقط. تضاد نیست. چون تضاد فقط در نگرشِ جدابینی قابلِ بیان است. در نگرشی که همهچیز از همهچیز جدا ست و میگوید: این لحظه از لحظۀ پیشین جدا ست. این سال از سالِ دیگر جدا ست. با این نگرش است که میشود لحظه را با لحظاتِ دیگر قیاس کرد و تضاد را نشان داد. اما در واقعیت، این لحظه از لحظۀ پیشین جدا نیست؛ چون ادارککنندۀ هر دو یکی ست و این یک ادارککننده، تداومِ خود را نمیتواند بدونِ درنظرگرفتنِ لحظاتِ پیشین و آتی نشان دهد.

 

حال موجودی که خودش مداوم است، چطور میتواند یک لحظهاش را از لحظۀ پیشینش جدا کند؟ ممکن نیست از نظرم. (شاید استدلالم واضح نباشد. مشکل از بیانِ ناقص است.)

 

پس دوگانگی و تضاد در اخلاقِ آدمیان نیست. فقط تعارض و پارادکس است. این بد است در عینِ خوببودنش. در این نگاه، چنان که قبلاً اندیشیدهام، قضاوتِ اخلاقی یا ارزشگذاری جایگاهی ندارد.

 

چه خوب است اگر همیشه به همه سوژهها به همین دید بنگریم. به دیدِ طیفنگر که چیزی را از کلیت بهطورِ جدا مطرح و بررسی نمیکند.




1 اردیبهشت 1395

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده


یا تا وقتی یه چیزیُ دوست داری می‌میری

یا اون‌قدر زنده می‌مونی که ازش متنفر شی.

 

 

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده

 

 

گورِ پدرِ تاریخ. مختصر و مفید.

 

مضرترین چیز برای هنرمند، حضورِ تاریخ در خودآگاهش است. یعنی هنرمند در حینِ خلق، تاریخ پیشِ چشمش باشد. از آن بترسد یا ستایشش کند تفاوتی نمی‌کند. زنده‌نگه‌داشتنِ گذشته، فعالیتِ گذشته در خودآگاه، به‌گونه‌ای که مانعِ خلق شود، افتضاح‌ترین موقعیتِ هنرمند است.

 

یک جمله‌ای هست از محمد که اعوذُ باللهِ مِن عِلمٍ لایَنفَعُ. مصداقِ بارزِ دانشِ بی‌خود، همین تاریخ است.

 

این حرف‌ها برایم وسوسه‌انگیز است. از این گزارۀ «تاریخ را فراموش کنم» به این گزاره می‌رسم که «اصلاً خواندنِ تاریخ برای خلق بیهوده است.» اتفاقاً هرچه بیشتر بخوانم و بدانم، به‌خاطرِ لاینفع‌بودنش، از خلق دورتر می‌افتم. پس فکر‌ کرده‌ای چرا بیشترِ هنرمندان در نیمۀ دومِ عمر به سبک و حسِ خود می‌رسند؟ چون نیمۀ اول را صرفِ اندوختنِ علمِ نه‌درجا کرده‌اند.

 

علمِ سیاه و علمِ سفید. یا علم، سیاه و جهل، سفید.

 

ببین. تاریخ، گفتم، سیاه است. مثلِ یک برگِ کاغذ که طیِ سال‌ها هرکسی چیزی رویش نوشته. حالا تو هرچه بنویسی، اگر بتوانی بنویسی، برای خودت هم ناخوانا ست. اصلاً کجا نوشته‌ای؟ اصلاً از کجا معلوم است که نوشته‌ای؟ دیگر این که چه نوشته‌ای سؤالِ نابه‌جایی ست!

 

فراموش کن. تاریخ می‌دانی، ندان. تو پژوهشگرِ هنر نیستی. تو داری خلق می‌کنی. نفی کن. انکار کن.

 

دامی و مرغ از تو رَمَد!

رو لانه شو!

رو!

لانه شو!

 

16 دی 1394

 

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده

 

قدرتِ نهفته در یک جادّه‌ی روستایی وقتی در آن قدم بزنیم متفاوت است با وقتی از رویش با هواپیما بگذریم. به همین نحو، قدرت نهفته در یک متن وقتی آن را بخوانیم متفاوت است با وقتی از رویش نسخه‌برداری کنیم.

 

مسافران هواپیما تنها می‌بینند که چگونه جاده از میان دشت می‌گذرد و پیش می‌رود، و چطور مطابق با قوانین حاکم بر زمین‌های اطراف تغییر می‌کند. تنها کسی که روی جاده قدم می‌زند، از قدرتی که در اختیار آن است باخبر می‌شود؛ راه برای کسی که از هواپیما به آن نگاه می‌کند، چیزی بیش از پهنه‌یی گسترده نیست، اما کسی که روی آن راه می‌رود، در هر گردشش، همچون ندای فرمانده‌یی که سربازان را به پیش فرامی‌خواند، دوردست‌ها، مناظر زیبا، پهنه‌ها و دورنماها را احضار می‌کند.

 

پس تنها متنی که از رویش نسخه‌برداری شده، مسلط بر روح کسی است که خود را به آن سپرده است؛ در صورتیکه خواننده‌ی معمولی هرگز جنبه‌های نوِ درونِ خود را که متن درصدد گشودن آن است، کشف نمی‌کند: آن جاده را که جایی وارد جنگلِ درونش می‌شود و برای همیشه پشت آن بسته می‌شود، نمی‌تواند بشناسد:

 

زیرا خواننده‌ی معمولی به حرکت ذهنی‌اش در پروازِ آزادِ رؤیایی روزانه ادامه می‌دهد، درحالیکه خواننده‌یی که نسخه‌برداری می‌کند، ذهنش را یکسره در اختیار متن می‌گذارد.

 

این است که پیشه‌ی نسخه‌برداریِ چینی‌ها از کتاب‌ها، ضمانت بی‌بدیلِ فرهنگِ ادبیات بود، و همین کلید فهمِ معمّاهای چینی است.

 

خیابان یک‌طرفه، والتر بنیامین، ترجمۀ حمید فرازنده، صفحۀ 10 و 11، نشر مرکز، چاپ هشتم، 1393

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۶
محمدحسین توفیق‌زاده

 

یک داستان. دو ماه از عمرِ مرا به خود کشید. درست مثلِ یک سیاه‌چالۀ فضایی. درست مثلِ یک زندگی. یک داستان با گامی بلند برای خودم. یک داستان با یک امیدِ بزرگ. که البته به جایی نرسید. سرخورده‌ام.

 

پایۀ فکرم ارتباط، نه، مرابطه است. پایۀ رفتارم هم. پایۀ زندگانیِ این روزهایم هم. چقدر به موسیقی نیاز دارم حالا توی این اتوبوس؛ هندزفری‌ام را جا گذاشته‌ام خانه. مرابطه یعنی دو طرف. یعنی مایه‌اش از دو طرف. یعنی ثمرش برای هر دو طرف. اما رابطه یعنی همین که دچارم کرده. یک طرف .و می‌دانم چقدر بی‌مایه. چقدر بی‌ثمر. اما مرابطه هدف نیست. هدفم آشناشدن، شناختن است. نه. عبارتِ بهتر. معارفه است؛ نه فقط معرفت. معرفت خودخواهانه است. معارفه هم در خود، خواستنِ خود دارد اما نه کاملاً. معارفه دوطرفه است. هدفم، هدفِ بودنم، هدفِ نوشتن و رفتن و ماندنم، معارفه است. شناختِ دوطرفه. اما چه شد؟ بی‌ثمر بی‌مایه. احساسِ گم‌کردن دارم. احساسِ غربت دارم. شمس می‌گوید: «در خلوت مباش و فرد باش.» چرند می‌گوید. این از ترس است. من نباید بترسم. یک چیزی را گم کرده‌ام و کسی را نمی‌شناسم که نشانی بدهد. گم نشده‌ام. فقط گم کرده‌ام. و غریبم.

 

غریبم یعنی نتوانسته‌ام نمی‌توانم مرابطه آغاز کنم. یعنی درمانده‌ام از دوست‌داشتن. یا شاید یعنی درمانده‌ام از دوست‌داشته‌شدن. کاش اصلاً نمی‌خواستم. آن‌وقت دیگر مهم نبود که من را بشناسند یا دوستم داشته باشند. دوستم ندارند. از من خوششان نمی‌آید. باید چه کنم؟ سرخورده‌ام.

 

آن‌قدر خودپسند و خودپرست نیستم که بگویم به درک. مثلِ مسیح دروغ نمی‌گویم. به قول کافکا شهدا جسم را ناچیز نمی‌انگارند، می‌گذارند به صلیب کشیده شود.* من جسم را، جهان را خوار نباید بشمارم درحالی‌که از جهان و در جهان و به جهانم. نگویم جسم حقیر است اما [در همان حال] بگذارم نامم به‌خاطرِ شهیدشدن بلند شود. شهیدشدن یعنی نابودشدنِ جسمم. من جهان را حقیر نباید بشمارم؛ بزرگیِ من از جهان است .و جهان جایگاهِ مرابطه است .و من در جهان یعنی معارفه. چه درخت‌های قرمزی می‌بینم در راه.

 

هنوز یک چیز سفت هست. هنوز این چیز سفت که نه می‌افتد، نه سقوط می‌کند، نه حمله‌ور می‌شود، نه به سویی می‌رود، نه می‌شناسمش. یک چیزِ سفت که هست و آزارم می‌دهد. چیست؟ هوا دارد تاریک‌تر می‌شود مدام. شاید مجبور شوم دیگر ننویسم.

 

جهان دوستم ندارد. این یک چیزِ سفت است. من باید جهان را دوست داشته باشم و این یک چیزِ سفت است. جهان می‌داند و من می‌دانم ،و این دانایی یک چیزِ سفت است .و سرخوردگی‌ام سفت است.

 

من دلم می‌خواهد بشناسم و شناخته شوم. نامم را نگویند. کارم را بگویند. من نام نیستم. نام حقیر است. دروغ است. من کاری‌ام که می‌کنم. مرا به کارم بشناسند. دوست دارم مرا به کارم بشناسند. نشناخته‌اند. سرخورده‌ام.

 

دغدغه‌ام حقیر نباید باشد. مثلِ آن‌ها نباشم که می‌گویند قدرِ ما را نشناختند. مردِ سیاه‌پوشی بالای سرم ایستاده بود و نمی‌گذاشت بنویسم. حالا رفت. حقیر نباشم. فرافکنی نکنم. می‌گویم که. من نتوانسته‌ام مرابطه را درست کنم .و آن‌ها دوستم ندارند به همین دلیل. باید چه کنم؟ چطور می‌توانم مرابطه‌ای را درست کنم؟ چرا همه چیز بر دوشِ من است و چرا همه چیز تا این اندازه سنگین است؟ سرخورده‌ام.

 

عشقم به نوشتن بیشتر است یا به خوانده‌شدن؟ می‌دانم. به خوانده‌شدن. چه خودم بخوانم چه دیگری بخواند. نورِ اتوبوس قرمز است! با کدام نوشته‌هایم زندگی می‌کنم که انتظار داشته باشم یک دیگری هم آن‌ها را دوست داشته باشد و با آن‌ها زندگی کند؟ من هنوز خودم را نساخته‌ام دارم به ایستگاه نزدیک می‌شوم و هنوز با خودم مشکل دارم. هنوز از خودم می‌ترسم و سرخورده‌ام هنوز.

 

* پندهای سورائو، فرانتس کافکا، ترجمۀ مریم صالحی، مهدی آذری، نشر یوبان، صفحۀ 39

 

یکشنبه؛ 8 آذر 1394

اتوبوسِ صدرا؛ 16:40 تا 17:40

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

ارزش. دیگر این‌طور فکر می‌کنم که مفاهیمِ جهان و من و دیگری، گرچه بیهوده و نامعقول و مسخره و در یک کلام، ابزورد اند، هنوز هستند. پس دیگر می‌توانم بدانم که درکل پوچ‌انگار نیستم. یعنی چیزهایی هستند که برایم ارزشمندند. یعنی جهان با تمامِ ابزوردی‌اش، برایم ارزشمند است. یعنی نامعقولیِ مرابطه و مسخرگیِ زندگی برایم ارزشمند است. چون هستند. و برای من هرچه هست زیباست.

آگاهی و زیبایی. گفتم هرچه هست زیباست. نه، این درست نیست. باید بگویم آگاهی زیباست و هرچه مربوط به آگاهی باشد زیباست. مهم نیست آگاهی دردناک باشد یا کاشفِ درد. مهم نیست درکِ زیبایی با رنج همراه باشد یا با شادی. آن‌چه مهم است، این است که برای من زیبایی تنها در آگاهی قابلِ تصور است. از دیدنِ انسانِ آگاه لذت می‌برم. از دیدنِ آینه لذت می‌برم. از همه آن‌چه مرا به خودم می‌رساند لذت می‌برم.

آگاهی. این آگاهی که می‌گویم یعنی چه؟ منظورم آگاه‌شدن به کیفیتِ من و جهان و دیگری است. پس هرچیزی می‌تواند آگاهی‌بخش باشد؛ اما من آن چیزی را آگاهی‌افزا می‌دانم که ابزورد باشد و تلاش نکند وجهه‌ای منطقی به جهان بدهد. از آن اثرِ هنری خوشم می‌آید که تکه‌ای از بیهودگی نامعقولِ من و جهان و دیگری را نشانم بدهد. فرقی نمی‌کند لحنش تلخ و فضایش تاریک باشد یا شیرین و روشن. و در مسیرِ زندگی‌ام به سمتی می‌روم که آگاهی هست؛ یعنی به سمتی که آن‌جا نامعقولیِ جهان کشف شود؛ کشف در هر دو معنیِ برهنگی و ازبین‌بردگی.

نامعقولی و آگاهی و انتخاب. وقتی می‌گویم جهان نامعقول است، یعنی چیزها همه نامعقول ،و در نامعقولی با هم برابرند. هیچ‌چیزی کمتر از چیزِ دیگر نامعقول نیست. بعد می‌گویم به سوی آگاهی می‌روم. این آگاهی هم خودش چون که یک چیز است، نامعقول است. من چه می‌کنم؟ انتخاب! بر چه اساس از میانِ چیزهایی که در نامعقولی با هم برابرند، یکی را انتخاب می‌کنم؟

آگاهی از آگاهی. آگاهی دومینو است. وقتی اولین ضربه این باشد که جهان نامعقول است، دیگر فکرنکردن دربارۀ این فیل* غیرممکن است. مهره‌ها دارند مدام فرو می‌ریزند و من می‌دانم که دیگر نمی‌توانم از آن جلوگیری کنم مگر بمیرم. پس چه می‌کنم؟ من که برآیندِ جهان‌ها و تاریخ‌ها و انسان‌ها و داستان‌ها هستم، من که تقریباً منحصر به فرد هستم، انتخاب می‌کنم که ناشیانه مقابلِ نامعقولیِ جهان نه‌ایستم؛ بلکه آن را بپذیرم، نمایشش بدهم، تا از آگاهی‌ام آگاه باشم. این پذیرفتن، نمایش‌دادن و آگاهی از آگاهی نیز به‌ همان اندازه متشخص و متمایز است که من.

آگاهی و ارزش. وقتی می‌گویم به سمتی می‌روم که آگاهی هست، پس بقیۀ سمت‌ها را انکار می‌کنم؟ نه. آگاهی همه جا هست ،و من به هر سو که بروم به آن می‌رسم. پس ارزشِ همه راه‌ها برابر است. «بکوش تا عظمت در نگاهت باشد نه در آنچه می نگری.»**‌ این‌جا دیگر راه مهم نیست، رفتن مهم است.

 

 

* Inception; A film directed by Christopher Nolan ;2010

** آندره ژید

 

22 آبان 1394

 

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۵
محمدحسین توفیق‌زاده

 

نوشته‌های باقی‌مانده‌ام از سال‌های 91 و 90 را می‌خواندم. اندوهی که به‌تازگی کشفش کرده‌ام به‌سراغم آمد و اصطلاحاً خِفتم کرد. وقتی که ازدست‌دررفته گریه می‌کردم، از خودم پرسیدم چرا ناراحتی؟ چه‌ته؟ نمی‌دانستم. بعدش که آرام شدم خودم را و رفتارم را تحلیل کردم. حالا می‌دانم که این اندوهِ تازه که اولین‌بار وقتی آمد سراغم که داشتم یادداشت‌های روزانۀ سال 89 را می‌خواندم به‌خاطرِ حسِ ازدست‌دادگی یا ازدست‌رفتگی نیست. از جنسِ سطحیِ وای چه دورانی بود! نیست. از جنسِ روشنفکرانۀ عجب خری بودما! چه خوب که دیگه اون‌طوری نیستم! نیست. جنسش اصل و ازآب‌گذشته‌ ست. می‌گیرد بد!

 

ناآرامیِ عمیقی ست واقعاً. مطمئنم که این حالت نه به‌خاطرِ ازدست‌دادن‌های ظاهری است نه به‌خاطرِ به‌دست‌آورده‌های ظاهری؛ بلکه حسی واقعی و زیبا ست. و به همین دو دلیل، دردناک و اندوهناک هم هست. دیدنِ زیباییِ خودم آزارم می‌دهد؛ اما پذیرفته‌ام که نمی‌توانم زیبا نباشم و این‌که منِ گذشته‌ام به من می‌گوید زهری بی‌پادزهرم در معرضِ تو. با خواندنِ این یادداشت‌ها، با نگاه‌کردن به این پاره‌پاره‌های باقی‌مانده از یک گذشته، گذشتِ زمان را بر تنِ خودم حس می‌کنم و به مرگ پی می‌برم. به زوال. جایی فکر کرده‌ام که هرچه‌ زوال پذیرد واقعاً زیبا ست. و می‌دانم که هرچه زیبا ست قطعاً زوال‌پذیر است.

 

من این تکه‌های خودم را فراموش کرده بودم. این شایق و این مرغِ خیال و این سیاوش یوسفی؛ نوشته‌هایم را با این نام‌های مستعار امضا کرده‌ام. بعضی تاریخ دارند. بعضی ندارند. اما ویژگیِ اصلیِ همه‌شان فراموش‌شدگی ‌ست. سخنی هست که شریعتی می‌گوید از توماس ولف است: نوشتن برای فراموش‌کردن است نه به‌یادآوردن. اما کارِ خطرناکی ست خواندنِ هرچیزی که نوشته‌ شده است. یادآوریِ آن‌چیزی که تلاش کرده‌ام فراموش کنم. اما خواندنِ بعضی نوشته‌ها... یادآوریِ آن‌چیزهایی‌ ست که برایم مهم بوده اند روزگاری؛ اما فراموش‌شان کرده‌ام. آیا این نه‌یعنی خودم را فراموش کرده‌ام؟ بله. برای این‌که با خودِ تازه‌ام باشم خودِ قبلی را فراموش کرده‌ام. همان‌طور که اگر ملتی بخواهد زندگیِ راحتی داشته باشد، تاریخش را فراموش کند بهتر است...

 

سخن دراز نکنم. هرچند حرفِ سنگینی هنوز روی دلم هست. حرفی که نمی‌دانم چیست و به چه‌کسی و کجا گفته خواهد شد. این دو نوشته، نمونه‌هایی از نوشته‌های آن دورانم‌اند. به‌همان شکل و شمایلی که آن‌موقع نوشته شده‌اند، امروز تایپ شده‌اند؛ بدونِ تصرف و دخالتِ منِ امروز، به‌جز در مواردِ علایمِ نگارشی و افزودنِ کسره‌های اضافه.

 

نثرِ داستانی از داستانِ زاریِ ساعت نوشتۀ بهار 1391

... نرسیده به فلکۀ مُصلّی دوتا موتوری فحشش دادند، متوجه نشد تا این که به اسم صدایش زدند. نگاهشان کرد. یک موتور بود و دو سوار. بهش علامت می‌دادند که بزن کنار. هر دو سبیل‌سیاه و آن‌یکی که ریش داشت، ریش‌بلند. و لپ‌هاشان گود افتاده بود و صورت‌هاشان کدر و کبود. بهنام محل‌شان نگذاشت با یک بیلاخ، سرعت گرفت و رفت؛ اما موتوری‌ها دست‌بردار نبودند. رفتند کنارش و دوباره فحش و اشاره. «بذار واایستم ببینم این دوتا شیره‌ای‌ها چه می‌گن.» زد کنار. سرِ فلکۀ مصلّی. موتوری‌ها کمی جلوتر از بهنام پیاده شدند. بهنام پیاده شد و تکیه داد به موتورش و مثلِ همیشه نترس، بغل وا کرد تا دعوا را ببوسد. نگاه‌شان می‌کرد: یکی زنجیرک درآورده بود و پِر می‌داد. یکی هم داشت از جیبِ شلوارِ شش‌جیبش چاقو درمی‌آورد. و هر دو داد و بیداد می‌کردند و فحش می‌دادند. بهنام فقط تکیه داده بود به موتور و حالا داشت سیگار هم می‌کشید. مغازه‌دارها جمع شده بودند و رهگذرها تا جایی که چشم‌شان یاری می‌داد، نگاه می‌کردند. آمدند جلو. بهنام راست شد. او که زنجیرک داشت جلوتر. بهنام ته‌سیگارِ سرخش را انداخت توی صورتِ آن‌یکی و لگد زد توی شقیقۀ زنجیرکی که پخشِ زمین شد. آن‌یکی صورتش داشت می‌سوخت و بهنام لبخند به لب داشت. مرد گفت: «که پولِ مینا نمی‌دی نه؟» بهنام قه‌قهه کرد: «پَ شما دو تا کاکاهای اون دخترۀ لاشی هستین!» نزدیک آمد. چاقویش برق می‌زد. حمله کرد. بهنام دستِ طرف را گرفت پیچاند. با زانوی راست کوبید به رانش و با پایِ دیگرش چنان زد به ساقِ پای طرف که از درد مچاله شد کفِ زمین. دیگری بلند شده بود. دماغش خونی بود. دوباره واایستاد به پِر دادن. بهنام رفت طرفش. زنجیرک را قبل از این که بخورد به شانه‌اش در هوا گرفت و از دستِ طرف کشید و پرت کرد توی جو. رفت جلو. یقه را گرفت و با پیشانی دو تا کوفت به صورتش و هُلش داد طرفِ یک ماشینِ سفید که ایستاده بود همان‌جا. بهنام عاشقِ این بود که طرفِ دعوایش دو تا باشند. دوباره رفت سراغِ آن‌یکی. با مشت یکی خواباند زیرِ چشم و یکی نواخت میانِ استخوان‌های سینه و بعدش لگدی کشید زیر تخم طرف. افتاد. حالا نوبتِ آن‌یکی بود. کمرش را تکیه داده بود به تهِ ماشین و داشت خونِ دماغ و دهانش را با دست پاک می‌کرد. بهنام فوری رفت طرفش. با دستِ راست چانۀ زبر و ریشِ طرف را گرفت و پاشنۀ سرش را کوفت به شیشۀ عقبِ ماشین و با دستِ دیگرش بیضه‌های مرد را گرفت و چنان فشار داد که چشم‌های بی‌حالتِ مرد پر از آب شد. بهنام لبش را برد نزدیک گوشِ طرف: «بارِ آخرتون باشه از این گه‌خوری‌ها می‌کنین. دفعۀ دیگه بیاین سراغم،...» بیشتر فشرد: «... این‌ها آب‌پز می‌کنم می‌دم به خوردِ همون ددۀ جنده‌تون.» وقتی رهایش کرد، مردِ ریشی ولو شد کفِ آسفالت. بهنام فوری پرید روی موتورش و راند. رفت طرفِ خانه. بی‌سابقه! کم‌تر از دو دقیقه دو نفر را زمین‌گیر کرده بود! بدنش گرم بود و سوز و سرما را پس می‌زد؛ اما در اعماقِ دلش می‌گفت: «که چه بشه؟»

 

شخصیت‌شناسی نوشته‌ای از بهارِ سال 1391

صفحۀ1

سلام بهنام؛

آدمِ لات‌و‌لوت و هوس‌بازی هستی. خیلی ازت بدم میاد. اما مجبورم باهات کار کنم. مجبورم با این که بدی، ولی خوب نشونت بدم. نه این که بگم خوبی. من یه نمایشِ خوب دارم و یه خوب‌نشون‌دادن. گزینۀ (1) هدفِ منه. این‌قدر ادعات نشه. هیچ‌گهی نیستی. گه‌خوری اضافی هم نکن. از اون‌ور می‌ری دختربازی. بعدش می‌ری عرق بخری، بچه‌باز هم خو هستی، دیگه چه‌ته؟ با زنِ‌کاکات هم خو هسی. دیه چه می‌خوای؟ مردکۀ سیگاری چیش‌چرون. حیف که تو قصه لازمت دارم وگرنه همین‌الآن می‌زدم دهنت سرویس می‌کردم. برو اصلاً نمی‌خوامت. بهنامِ صفحۀ‌بعدی ببین. برو گم شو. دیگه حتی تو قصه هم نمی‌خوامت. من بهنامِ خودم پیدا کردم. برو وقتی بهنام شدی بیا ببینم چی‌کار می‌تونم واسه‌ت بکنم. گم شو.

صفحۀ2

سلام بهنام؛

به‌خدا راهش این نیست. خوب می‌دونی دارم چی می‌گم. تو یه هنرمندی. یه خیاطی. چرا نمی‌تونی یه لباسِ خوب برای خودت بدوزی؟ به‌خدا خوشی که دنبالش می‌گردی تو این چیزا نیست. چقدر فیلم بازی می‌کنی؟ یه لحظه به خودت برگرد. یه لحظه خودت باش. بس کن. برو از «خیمه‌زن» شراب بِستون. شادی واقعی اون‌جا ست. تو دستِ اونه. این همه دنیا رو پوچ و بیهوده نبین. چرا این قدر عصبی و افسرده؟ ول کن تو رو خدا. بیا یه لحظه با من بشین تا برات بگم دنیا برای ناامیدی و بی‌حالی آفریده نشده. من دوستت دارم. نمی‌خوام تو هم مثلِ خیلی‌های دیگه توی این غم و اندوهِ بی‌موردت بمیری. بیا جای این همه گناه، لوطی‌وار واایستا جلوی نفست و بزن تو سرش. من از آدم‌هایی که ادعا ندارن [با وجودِ داشتنِ زور یا هرچیز دیگه‌ای] خیلی خوشم میاد. تو هم یکی از همون‌هایی. به‌خاطرِ همینه که می‌خوام کمکت کنم. تو رو به خدا. بس کن. برگرد. حیف که گوش نمی‌دی به حرف‌هام. (مثلِ همه)

 

چقدر بی‌شباهتم به تو من!

 

12 مهر 1394

 

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۲:۲۴
محمدحسین توفیق‌زاده


گذر از ناآگاهی به آگاهی لزوماً گذر از تاریکی به نور نیست. این قیاس این‌جا بی‌جا ست.

 

8 مهر 1394

۰ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۰
محمدحسین توفیق‌زاده


اگر بتوانم رفتار و حرفِ کسی را داوری کنم، نشانۀ این است که درمیانِ من و او محبت نیست. محبت دقیقاً همان چیزی است که جلوِ داوری‌کردنِ ذهن را می‌گیرد. اگر بخواهند برای مهرورزی آیینی بنویسند، اولین گزاره‌اش این است: «ببینش اما فقط ببینش.»

 

2 مهر 1394

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۹
محمدحسین توفیق‌زاده

 

نه‌ می‌توانستم ببخشم و صرف‌نظر کنم، زیرا آن‌کسی که به من توهین کرده ،و مرا سیلی زده بود، نیز چون من مشمولِ قوانینِ طبیعی بوده و طبقِ همان قوانین رفتار نموده‌است و قانونِ طبیعت را نمی‌شود بخشید و نمی‌توان فراموش کرد؛ زیرا مقرراتِ طبیعی، اگر صدبار بیشتر هم طبیعی باشند، باز هم همیشه آزاردهنده هستند و زجر می‌کنند. و نه‌ می‌توانستم انتقام بگیرم. یعنی اگر می‌خواستم از کسی‌که به من توهین کرده‌بود انتقام بگیرم نمی‌توانستم. اصلاً از هیچ‌کس و به‌علتِ هیچ‌گونه مطلبی قادر نبودم که انتقام بگیرم؛ زیرا اساساً برای من غیرممکن بود که تصمیم به کاری بگیرم. هرکاری که می‌خواهد باشد. درصورتی‌که قادر به انجامِ آن نیز بودم باز نمی‌توانستم آن را اجرا کنم. چرا نمی‌توانستم؟ آها، حالا مخصوصاً میل دارم که در این‌باره چند کلمه حرف بزنم.

 

فیودور داستایوفسکی، یادداشت‌های زیرزمینی، ترجمۀ رحمت الهی، جامی، 1388، صفحۀ 26

 

۰ نظر ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۱
محمدحسین توفیق‌زاده

 

آن‌جا که زمان بگذرد و گذرِ زمان را احساس کنم. آن‌جا که زیبایی در معرضِ نابودی است. آن‌جا که مرگ در همه‌چیزی هست و احساس شود. آن‌جا که عینیت با تمامِ خشونت و آشتی‌ناپذیری‌اش حضور دارد. آن‌جا که من هستم اما حضورم از کلمه نیست. حضورم محضِ حضور است. عینِ محض.

-

من بسترم که زیبایی و زمان با هم بخوابند ،و عینیت این کنش است. می‌دانم که عینیت اروتیک است. عینیت لحظه‌ای ناپایدار است .و عینیت جنبش و تحرک و رخوت و سکون و سکوت و سنگینی است.

 

22 شهریور 1394

 

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۳
محمدحسین توفیق‌زاده

 

آن‌چه اسم ندارد زیباست یا آن‌چه زیباست اسم ندارد؟

-

واقعیتِ عینی زیباست. اصلاً زیبایی همان عینیت است.

-

اما زیبایی هم کلمه است. می‌بینی که زبان چقدر فریب‌کار و پدرسگ است.

-

زیبایی آن‌جاست که زبان هست؛ یعنی همان‌جا که منم. آیا آن‌جا که من نیستم، زیبا نیست؟ نه. آن‌جا و آن‌چه در تاریخِ من نیست، زیبا نیست.

-

اما عینیت تنها چیزی است که همه‌جا هست و به من وابسته نیست. من دربرابرِ عینیت جز عین (چشم) نیستم. عینیت به تحلیل درنمی‌آید. به کلمه درنمی‌آید در ذاتِ خودش. تحلیل، بازشناخت و کلمه، در ذهنِ من‌اند فقط و نه بیرون از من.

-

بپذیرم و نستیزم. عشق و علاقه‌ام را به عینیت و زیبایی. اسارتم را در ذهن و زبان.

-

گزیری از ذهن و زبان ندارم مگر با مرگ؛ و این ناگزیری به‌خاطرِ ترس از مرگ است. پس همیشه با امیدِ روشنی ادامه می‌دهم. امیدِ مرگ و وصلِ عینیت شدن و زیباشدن.

-

و هر جا که کلمه نباشد و هر جا که گذرِ زمان را حس کنم و زیبا شوم و زیبایی را ببینم، و هر جا که گمان نکنم و فکر نکنم و حرف نزنم، و هر جا سکوت باشد و من با کلمه سکوت را به هم نزنم، آن‌جا عینیت عیان شود.

 

20 و 21 شهریور 1394

 

۰ نظر ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۰
محمدحسین توفیق‌زاده