لَمَحات

دمی پیدا و دیگر دم نهان است

آخرین نظرات

  • ۲۱ مهر ۹۶، ۱۴:۴۳ - اشک مهتاب
    :)

دویدم و دویدم... [یادداشتِ شخصی]

پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۰۷ ب.ظ

جسدی را دیدم که داشت می پوسید ؛ لحظه به لحظه و نقطه به نقطه می پوسید و خاک و خاکستر می شد . کجا بود ؟ که بود ؟ جسدی بود از گور سر بر آورده . سینه اش فقط استخوان بود و صورتش ، « من » بود . در دستانش کاغذی داشت و لب هایش مدام می جنبید ( یا شاید هم می لرزید ) و دور می شد و می پوسید و می پوسید . چنارهای حاشیه ی گورستان به او هجوم می آوردند و او می گریخت و می پوسید . دست های استخوان از خاکِ گورستان می رویید و پاهایش را می گرفت و او استخوان ها را در هم می شکست و له می کرد و دور می شد و می پوسید . کجا می رفت ؟ چرا این گونه می رفت ؟ خانه ای در افق داشت می سوخت و شعله هایش خون بود که پرواز می کرد و آبشار می شد .  خانه ی او بود . به سمتِ خانه خیز برمی داشت ، می دوید ، از نفس می افتاد ، راه می رفت و می رفت و دور می شد و می پوسید . و من پشتِ سرش می رفتم و خاک و خاکسترهای تنش را جمع می کردم ؛ از لای علف های زبرِ زرد و خارهای هیزِ تیز و سنگ و کلوخ های درشت عبوس . خاک و خاکسترها را جمع می کردم و لای کاغذ می ریختم و او می رفت و می پوسید و دور می شد . تا رسید . رسید به آن خانه ای که سوخته بود . او به افق رسید و پا به خانه ای گذاشت که دیگر تنها دودی بود سیاه و سنگان نفس . نه خاکستری ، نه آجرِ سیه رویی و نه حتی تکه فرشی شعله ور . دود بود و سیاه و سنگان نفس و شب . او به شب نشسته بود . او با افق یکی شده بود و شب شده بود . فروریخت استخوان ها و برهم شکست و توده ای خاک ماند از آن گریخته از گور . میان کاغذ ریختم خاک ها را و خاکسترها را و به آن نگریستم : آینه بود و من بودم . شب بودم .

 

شب بود و شعر . شب شعر بود و زمزمه . شب شعر زمزمه ها بود دیشب . و من مسئولِ برنامه ها . یک ماه دوندگی برای یک شب . یک ماه دوندگی برای یک مرگ . یک هیچ . یک پوچ.

 

نمی دانم چرا من . چرا نه هیچ کسِ دیگر و تنها من . چرا نومیدی سیاه بین را متهم می کنند به دبیری یک شب شعر . چرا می پذیرم این اتهام را و هیچ دفاعی ندارم از خود ؟ منِ سراسر تنفر را چرا مسئول می کنند ؟ کوزه ی لبریز از زهر را به کدام چشمه می برند برای آوردنِ آب ؟ کوزه ای که به زهرِ درونِ خود خو گرفته و خود را با او یکی می داند. چرا رضا می دهم به این تهمت ؟ به این ریاست ؟ چرا شور می زنم برای شیرینی کام کسانی که ... لعنت به آن منِ آتش پرست ؛ آن حرارتْ طلبِ ناآرام ؛ آن خورشیدْ جوی بی قرار . می پوسد و می دود و می دود و هیچ به دست می آورد و راضی ست . از او متنفرم . از این حماقتِ ورم کرده بیزارم . آخر تا کی افسارم به چنگ تو خواهد بود ؟ با همین افسار روزی به دارت خواهم آویخت . گم شو .

 

2 آبان ماه 1392

 

 

۹۲/۰۸/۰۲
محمدحسین توفیق‌زاده

من

یادداشت های شخصی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی